رمان آوای زندگی | بیگول
  • خدمات ما
  • 0

    رمان آوای زندگی

    نام رمان: آوای زندگی

    نویسنده: سودابه اصغری

     

    خلاصه داستان: داستان در مورد دختری بنام آوا هست که طبق رشته تحصیلی دومش در شرکت معماری شروع به کار میکنه. مدیر فنی شرکت مهندس آرتین از روز اول سر ناسازگاری با او میذاره و اذیتش میکنه. ولی آوا بر حسب یک اتفاق جونشو نجات میده. پدر آوا یک نظامی هست که روی پرونده فروش وقاچاق دختران ایرانی کار میکنه. بخاطر خطری که خانواده آوا رو تهدید میکنه آوا مجبور میشه با تایید مافوق پدرش با آرتین هم خونه بشه… اما ماجراهای بعدی که براشون پیش میاد مسیر زندگیشونو عوض میکنه…

     

     

    فصل اول

    با صدای مامان که می گفت: آوا؟… آوا مادر …. مادر دیرت شدا نمیخوایی بلند بشی؟… از خواب بیدار شدم، توی تخت خودمو کش آوردم و گفتم: سلام مامن، مگه ساعت چنده؟

    مامان: سلام مامان جان پاشو دیگه مادر ساعت هفت صبحه مگه امروز قرار مصاحبه نداری؟ میخوای دیر برسی؟

    – ساعت ده قرار دارم مامان نه هفت صبح..

    – باشه تا بلند بشی و صبحانه بخوری و آماده بشی راه بیفتی بری برسی شده ده اونوقت دیرت میشه

    خندیدم و گفتم وای مامان چقدر ریز میشی باشه پاشدم ، آقا تسلیم…

    دستامو بردم بالا سرم به نشانه تسلیم و از تخت اومدم پایین و رفتم دستشویی. بعد از صبحانه مدارکمو جمع و جور کردم و کاور کردم و داخل کیفم گذاشتم و آماده شدم برم. از مامان خداحافظی کردم و از خونه رفتم بیرون.

    بعد از چهل و پنج دقیقه به شرکت معماری رسیدم که آگهی استخدام معمار زده بود. هنوز ده دقیقه وقت داشتم برای همین قبل از زنگ زدن کمی به سر و وضعم نگاه کردم که مناسب باشه عطر سردی که داشتم رو به خودم زدم و زنگو فشار دادم. خانمی گفت: بله؟

    -سلام. راد هستم برای ساعت ده قرار مصاحبه داشتم

    – بله.. بله… خانم راد بفرمایید بالا واحد هشت

    – ممنون

    درو باز کرد و رفتم بالا. واحد هشت طبقه سوم بود. هر طبقه سه واحد داشت و کل ساختمان چهار طبقه بود ولی نفهمیدم چرا روی زنگ فقط ده واحد بود یعنی طبقه آخر فقط یک واحده؟ اصلا مگه فضولی تو آخه برو به مصاحبه ت برس دختر. رسیدم طبقه سوم در باز بود و خانم منشی با لب خندون جلوی در منتظر من بود. دختری با قد متوسط و هیکلی لاغر ولی خوش پوش با صورتی گرد و سفید و لبهای خندون. چشماش لنز داشت و عسلی روشن بود. با لبخند سلام کردم و دست دادم.

    منشی: سلام عزیزم خوش اومدین بفرمایید داخل.. با دست اشاره کرد به مبل چسترفیلد مشکی که توی سالن بود تا بشینم. تشکر کردم و نشستم. سالن انتظار بزرگی بود فقط یک میز منشی داشت و بسیار زیبا دکوراسیون اداری شده بود. خوب از یک شرکت معماری غیر از این دکوراسیون انتظار دیگه ای هم نمی شه داشت.

    منشی چندتا فرم آورد به سمتم و گفت: لطفا این فرمهارو پر کنید تا مهندس تشریف بیارن.

    با لبخند تشکر کردم و فرمهارو گرفتم و شروع کردم به پر کردن. مشخصات کلی و سوابق کاری و تحصیلی رو میخواست. همه رو پرکردم و بلند شدم رفتم طرف میز منشیو گفتم: ببخشید من فامیلی شریفتونم نمیدونم .

    با لبخند جواب داد: یاقوتی هستم عزیزم

    • خوشبختم خانم یاقوتی عزیز.
    • منم همینطور
    • این فرمهارو پر کردم بدم خدمت شما یا نگه دارم تا جناب مهندس تشریف بیارن؟
    • نه عزیزم بده به خودم

    فرمهارو دادم بهش و روی همون مبل نشستم. آبدارچی برام چای آورد.. در حال خوردن چای بودم که چند نفر بدون زنگ زدن وارد شدن. سه تا مرد که دوتاشون کراوات زده بودن و کت و شلوار شیک تنشون بود و یکیشونم کتش دستش بود و تند تند داشت یه موضوعی رو بیان میکرد. خانم یاقوتی از جاش بلند شد و سلام کرد. منم بهشون نگاه میکردم یکیشون که قد بلندتر از بقیه بود نگاهی به منشی کرد و جواب سلامشو داد و منو نگاه کرد.  نمیدونم چرا ولی یه چیزی گفت سلام کن. منم سلام کردم و نیم خیز شدم به نشانه احترام که جواب داد و با دست اشاره کرد: بفرمایید خواهش میکنم. بعد رو به منشی گفت: مینا، خبری نبود؟

    -نه، فقط مهندس فرزاد تماس گرفت گفت امروز منتظر شماست و این خانم هم برای مصاحبه تشریف آوردن.

    دوباره نگاهی به من کرد و با لبخند گفت: خوش اومدین چند لحظه منتظر بمونید ممنون میشم.

    لبخندی زدم و گفتم: حتما…

    اون دوتای دیگه ساکت بودن و چیزی نمیگفتن اونی که کتش دستش بود بهم خیره نگاه میکرد که دلیلشو نفهمیدم. با هم به اتاق بزرگی رفتن و در اتاقو بستن. بعد از یک ربع هر دو شون از اتاق خارج شدن. همون که کتش دستش بود بازم منو خیره نگاه کرد و چیزی نگفت اون یکی که کت تنش بود اومد سمتم و سلام کرد. جواب دادم

    -سلام

    – برای آگهی استخدامی تشریف آورید؟

    – بله ساعت ده قرار مصاحبه داشتم

    به ساعتش نگاه کرد و خندید و گفت: اِه؟؟؟ الان که ساعت یازده و نیمه؟

    سرمو کج کردم : انتظار سخته ولی قابل تحمل…!!! چه میشه کرد؟

    -بله سخته!در هر حال موفق باشید

    – ممنونم همچنین

    با لبخند رفت به اتاق دیگه ای که سمت یک راهرو بود. همکارش به چهارچوب در تکیه زده بود و مارو نگاه میکرد و منتظرش بود. وقتی رفت داخل با صدایی که سعی میکرد به گوش نرسه گفت: اشکان مجبوری هرکیو میبینی تحویل بگیری؟

    -کیو تحویل گرفتم؟

    – کیو؟؟؟؟ یکم فکر کن یادت بیاد.

    – بابا طرف شاید فردا همکارمون شد نمیگه این بی فرهنگا کی بودن که اونطوری برخورد کردن؟

    – فکر کن این بشه همکار ما،

    – مگه چشه؟

    – بگو چش نیست

    – مثلا؟

    – این چیه آخه؟ اون از ظاهر و قیافه ش، معلومم نیست اصلا چیزی از معماری سرش بشه. اینی که من دیدم هیچی حالیش نیست.

    دلم گرفت و عصبانی شدم دلیل خیره شدنشو فهمیدم. حتما داشت همین حرفا رو تو دلش تکرار میکرد. چشمم افتاد به خانم یاقوتی دیدم اونم داره منو نگاه میکنه و لبشو گاز گرفته. بغض گلومو گرفت ولی قورتش دادم و لبخندی تحویلش دادم و سرمون گرفتم پایین.

    با صدای نیمه داد جوابشو داد: میفهمی چی میگی؟ اولا خجالت بکش روی مردم عیب نذار. تو نمیتونی در مورد ظاهر دیگران اینطوری قضاوت کنی. دوم اینکه تو از کجا میدونی چیزی بلد نیست؟ آرش میگفت دیروز که رزومه فرستاده دیده که دوتا لیسانس داره پس نمیتونه انقدرا هم که میگی خنگ باشه. سوم اینکه بار آخرته پشت دیگران اینطوری حرف میزنی خوشم نمیاد از این اخلاقت.

    توی خودم بودم که منشی گفت: خانم راد بفرمایید مهندس منتظر هستن.

    با لبخند بلند شدم و تشکر کردم و به اتاق مهندس رفتم. در زدم و با اجازه مهندس وارد شدم. میز بزرگی سمت راست اتاق بود که خود مهندس پشت میز نشسته بود و سمت چپ اتاق هم ست همون مبل سالن انتظار ولی کرم رنگ بود. با دست اشاره کرد که بشینم منم با تشکر نشستم. منشی رزومه و فرمهارو به مهندس داد. مهندس نگاهی به من انداخت و نگاهی به فرمها و گفت: خانم… مهندس راد… سرشو بالا گرفت و ادامه داد: خوش اومدید.

    -ممنونم لطف دارید

    – خوب جریان آگهی ما و فعالیت شرکت رو که میدونید؟

    – بله نیاز به مهندس معمار برای طراحی دارید.

    – بله درسته. خوب… ببینم چه فعالیتهایی داشتین قبلا و چقدر تجربه دارید؟

    – تجربه کاریم بیشتر مربوط به رشته قبلیم هست. برای رشته معماریم چون تازه تموم شده تجربه م بیشتر در حد کارورزی و پروژه های متفرقه هست وگرنه بصورت رسمی هنوز کار جدی رو شروع نکردم و اولین جا همین شرکت شماست.

    از جاش بلند شد و اومد روی مبل نشست و رزومه رو همراه خودش اورد و نگاهی انداخت و گفت: دوتا لیسانس دارید؟

    -بله، اولیش لیسانس مدیریت بحران هست و دومیش هم مهندسی معماری طراحی محیط داخلی.

    – رشته اولت جدیده؟

    – نمیشه گفت جدید چون الان چند سال هست که داره تدریس میشه

    – جالب بود نشنیده بودم. رشته های کاری مرتبط با این رشته چیه؟ یعنی منظورم اینه کجاها کار کردی؟

    – توی آتشنشانی و هلال احمر کار کردم کارمند برنامه ریزی هلال احمر بخش آموزشش بودم و آتشنشانی هم که دیگه میدونید کارش از اسمش معلومه

    با تعجب و چشمای گرد نگاهم کرد و گفت: یعنی تو نیروی آتشنشانی بودی؟

    -با اجازتون بله.

    – به به مبارکه( زد زیر خنده )

    با اخم نگاهش کردم خودشو جمع کرد و گفت : چه جالب فکر نمیکردم آتشنشانی نیروی زن هم داشته باشه.

    -بله نداشت، یه چند ساله که نیروی زن هم میگیرن برای زمانهای بحران. چون ممکنه یکسری خانواده ها توی اون لحطه بحرانی نخوان زن و دخترشونو مردها از زیر آوار بیرون بکشن. برای همین زنها هم اعزام میشن.

    – چه عجیب… پس گفتی در زمینه معماری هنوز کار جدی انجام ندادی؟

    – نه.

    سرشو تکون داد و دوباره فرمهارو خوند و یهو گفت: اِه؟؟؟؟ متولد شیرازی؟

    -بله

    – پس اینجا چکار میکنی؟

    خندیدم و گفتم: مارکوپلو رو میشناسین؟

    با تعجب سرشو تکون داد و گفت: بله میشناسم

    -خوب ما خانواده مارکوپلو هستیم

    با صدای بلند زد زیر خنده و فرمهارو انداخت روی میز و تکیه داد و همچنان میخندید که آبدارچی با در زدن وارد اتاق شد و قهوه آورد و برای هر دو مون گذاشت. تشکر کردم.

    یک قلپ از قهوه شو خورد و گفت: ببین خانم مهندس… راد، من سلیمی هستم آرش سلیمی.

    -خوشبختم

    – ممنونم منم همینطور، همونطور که میدونی شرکت ما یه شرکت معماری هست. این ساختمون کلش مال همین شرکته هر بخشش مربوط به خودش ولی در ارتباط با هم دارن فعالیت میکنن. این طبقه مربوط به آتلیه شرکت هست و بخش طراحی ها و ایده پردازی ها و قرارداد های مربوط به بخش طراحی هست. البته گاهی کارای دیگه هم انجام میشه که بعد از استخدام متوجه میشد اگر همکار ما شدید. توی این شرکت رییس و مرئوسی معنی نداره ولی سلسله مراتب باید رعایت بشه یعنی اگر من مدیر عاملم و شما کارمند بخش آتلیه هستید یک نفر بین ماهست که مدیر آتلیه هست که از من دستور میگیره به شما دستور میده.

    اگر بتونین با ایشون پل ارتباطی خوبی برقرار کنین این سلسله مراتب کمرنگ میشه و خودشو به همکاری و دوستی میکشونه اگه نه، یک وضعیت خشک و بی روح رییس و کارمندی بینتون ایجاد میشه.

    به حرفاش گوش میکردم از جاش بلند شد و به سمت میزش رفت و گوشیو برداشت و به خانم یاقوتی گفت: مینا بگو اشکان و آرتین بیان داخل… گوشیو گذاشت و گفت: شیتهایی که به عنوان رزومه ارسال کرده بودید برامون و دیدم. ایده های قشنگی در بستن شیت داری بعلاوه اینکه طراحیهاتونم جالب بودن برای کسی که اصلا کار نکرده و فاز 2 انجام نداده این طرح ها خیلی خوب بودن

    گفتم: ممنونم نظر لطفتونه.

    تقه ای به در خورد و اشکان و آرتین وارد شدن. مهندس سلیمی معرفی کرد: ایشون مهندس اشکان مرعشی هستن و ایشون مهندس آرتین همتی. بعد دستشو رو به من دراز کرد و گفت آقایون ایشون هم مهندس آوا راد هستن.

    با لبخند سرمو تکون دادم و گفتم: از آشناییتون خوشبختم.

    مهندس مرعشی همونی بود که محترمانه توی سالن اومده بود سمتم، با لبخند نگاهم کرد و گفت: خوشبختم ، رو به مهندس سلیمی گفت: بیرون آشنا شدیم با هم.

    ولی مهندس همتی با اخم و غرور نگاهم کرد و گفت خوش اومدید. بعد سلیمی گفت: آرتین مدیر آتلیه هستن همون کسی که گفتم باید بتونی پل ارتباطی بین ما ایجاد کنی

    یکدفعه آرتین پرید وسط حرفش و گفت: مگه رزومه ایشون تایید شد؟

    -هنوز نه چطور مگه؟

    – پس جریان پل ارتباطی چیه؟

    – هیچی کلا توضیح دادم که هرکدوم چکار میکنید.

    اشکان گفت: خوب چه کمکی از دست ما بر میاد؟

    -هیچی گفتم بیایین با هم آشنا بشید اگه سوالی دارید از هم بپرسید تا رزومه ایشون بررسی بشه

    اشکان روبروی من نشست و تکیه داد و آرتین رفت کنارش نشست. روزمه رو برداشت و با پوزخندی گفت: چرا دوتا رشته خوندین؟ اولیه رو نتونستین تمومش کنین؟

    جواب دادم: نه اتفاقا تمومش کردم رشته اولمو دوست داشتم هم رشته نویی بود هم به مردم کمک میکرد. خیلی شیرین بود.

    -اِه؟ پس چرا تو همون زمینه کار نکردید؟

    -کار کردم،

    – خوب پس اینجا چکار میکنید؟

    – چکار باید بکنم؟ رشته قبلیم چون خاص بود ،نیروی خانم خیلی کم در اختیار میگرفتن. جای اخری هم که کار کردم بخاطر یکسری مسایل مجبور شدم بیام بیرون.

    – آهان بعد دیدید بهترین فرصته بیام توی رشته ای که اصلا سررشته ای توش ندارم یه اسم مهندسو یدک بشکم تا کار بهم بدن؟؟؟

    اشکان  ومهندس سلیمی با تعجب نگاهش کردن و منم از عصبانیت چشمام گرد شده بود. اشکان زد به زانوی آرتین و گفت چی میگی؟

    من گفتم: اتفاقا دیدم تو رشته معماری یه مدیر بحران برای زمانهایی که مهندساش دچار بحران خود بزرگ بینی میشن کم داره، گفتم بهتره وارد این رشته بشم تا بقیه رو نجات بدم…

    دوباره مهندس سلیمی و اشکان با دهانی باز منو نگاه کردن هیچی نگفتن. رو کردم به اشکان و مهندس سلیمی و گفتم: ببخشید اگه سوال دیگه ای مونده من در خدمتم.

    مهندس سلیمی در حالی که ریز ریز میخندید گفت: نه مهندس، ما فردا به شما خبر میدیم نتیجه این مصاحبه رو.

    از جام بلند شدم، آرتین همچنان خشک نگاهم میکرد داشت از عصبانیت می ترکید ولی نگاهش نکردم تا یه وقت چیزی بهم نگه، رو به اشکان گفتم از آشناییتون خوشحال شدم با اجازه. با سرعت سمت در رفتم انقد عصبانی بودم که پاشنه هامو محکم میکوبیدم و صدای پاشنه کفشم توی اتاق می پیچید. درو بستم و از مینا خداحافظی کردم و از شرکت رفتم بیرون

    خیلی از حرفاش ناراحت شدم، هم از حرفایی که در موردم به مهندس اشکان می زد و هم حرفی که جلوی مهندس سلیمی زد. از شرکت دور شدم. قدم میزدم که به میدان ولیعصر رسیدم. کمی مغازه هارو نگاه کردم کمی قدم زدم و سوار تاکسی شدم و برگشتم خونه.

    ***

    مامان درو باز کرد و با ذوق سلام کرد و گفت: چی شد مامان جان؟

    -هیچی چی باید بشه؟

    – یعنی چی هیچی؟ مصاحبه چطور بود؟

    از یخچال آب برداشتم و خوردم و گفتم مفصله بذار دست و صورتمو بشورم میام برات تعریف میکنم. رفتم لباسمو عوض کردم دست و رومو شستم و رفتم پیش مامان که آشپزخونه بود و داشت ناهارو آماده میکرد. تمام جریانو براش تعریف کردم. مامان اول با تعجب نگام کرد و بعد گفت: وا!!!!؟ مادر چه حرفی بود این آقا زد؟ غصه نخور کار زیاده این نشد یکی دیگه حرص نخوریا.

    -مامان جان من که نگفتم قبولم نکردن!!!! گفتم اینطوری شده حالا قراره فردا خبرم کنن. تا آخر ماه هم چیزی نمونده احتمالا اگه هم بخوان بگیرن برای اول ماه میگیرن.

    – خوب چه فرقی داره اگه این آقا باید تایید کنه و نکرد چی؟

    – هیچی فدای دل نگرانت بشم من. خوب به قول خودت این کار نشد یکی دیگه.

    ناهارو با هم خوردیم. بعد از شستن ظرفا رفتم سر کامپیوترم تا کمی کار کنم. حرفای آرتین از ذهنم خارج نمیشد. نمیدونم چرا انقدر بهم بر خورده بود. هیچ وقت از حرفا و طعنه های دیگران ناراحت نمی شدم ولی اینبار خیلی بهم فشار آورده بود.

    با صدای مامان به خودم اومدم: آوا مگه با تو نیستم؟؟؟

    -چی شده مامان جان؟

    – مادر کجایی یک ساعته دارم صدات میکنم؟ بیا بابات کارت داره

    بابام سرداره و چیزی به بازنشستگیش نمونده. رفتم سالن و سلام کردم: اِه؟ بابا شما کی اومدین؟

    -یه دو ساعتی هست بابا جان.

    – ببخشید متوجه نشدم. جانم کارم داشتین؟

    به مبل کنار خودش اشاره کرد و گفت: بشین تعریف کن ببینم چی شده؟

    -مامان مگه تعریف نکرد؟

    – چرا تعریف کرد ولی میخوام تو هم بگی

    براش دوباره کل جریان مصاحبه رو تعریف کردم.با دستش ریششو خاروند و گفت: اگه بگن بیایی برای همکاری، میری؟

    -چرا نرم؟ من که با خود کار مشکلی ندارم!!!

    – اگه اذیتت کرد و نذاشت راحت کار کنی چی؟

    – بابا یادتون رفته؟ من بچه سختیها هستم. بهش توجهی نمیکنم معمولا اگه توجه نکنیم به همچین آدمایی خودشون بیخیال میشن. اگرم زیادی اذیت کرد خوب میام بیرون دیگه!؟

    سرشو تکون داد و گفت حالا ببینیم تا فردا چی میشه.

    شامو با هم خوردیم و بعد از کمی معاشرت و شوخیو خنده رفتیم خوابیدیم.

    ***

    ساعت یازده صبح بود موبایلم زنگ خورد جواب دادم.

    – سلام من یاقوتی هستم از شرکت بادران

    – سلام خانم یاقوتی حال شما خوبه؟ جانم بفرمایید؟

    – ممنونم شما خوبین؟ مزاحمتون شدم بگم آقای مهندس گفتن اگر ممکنه امروز یک سر تشریف بیارید شرکت با شما کار دارن. امکانش هست ؟

    – بله حتما فقط چه ساعتی؟

    – اگه تا ساعت دو بتونید بیایید که خودشونم باشن عالی میشه

    – بله سعی میکنم خودمو تا قبل از دو برسونم.

    – ممنونم پس منتظرتون هستیم.

    – خواهش میکنم. میبینمتون. خدانگهدار

    – خدانگهدار

    یعنی چی میخواد بگه؟ حتما میخواد بگه زبون درازی کردی به مدیر آتلیه م برای همین از همکاری با شما معذوریم!!! خوب اینو که میتونه تلفنی هم بگه دیگه چرا منو می خواد بکشونه تا اونجا؟؟؟

    تو فکر بودم مامان گفت: چی شده مادر؟ چرا تو فکری؟

    -مامان از اون شرکت دیروزیه زنگ زد

    – اِه؟؟؟؟ خوب؟؟؟؟

    – هیچی گفت بیا شرکت مهندس میخواد باهات حرف بزنه

    – وا یعنی چی میخواد بگه؟

    – نمیدونم والا

    – نکنه می خواد بگه نیا؟

    – اینو تلفنی هم می تونست بگه دیگه چرا گفته برم اونجا؟

    – همینو بگو!!!! حالا ساعت چند باید بری؟

    – باید تا قبل از دو اونجا باشم

    – پس وقت داری. خیره حتما چی بگم!!!

    بلند شد و رفت سراغ کاراش. منم نشستم پای کامپیوترم. بعد از ناهار سریع آماده شدم و رفتم. شرکت توی بلوار کشاورز بود و باید 45 دقیقه توی راه می موندم اگر ترافیک نباشه!!! برای همین یک ربع به یک راه افتادم. خدارو شکر چون ظهر بود ترافیک نبود و من زود رسیدم.

    زنگو زدم و منشی درو باز کرد. رفتم داخل. چطور دیروز این حیاط به این قشنگی رو ندیده بودم؟ پارکینگ ختم میشد به یک حیاط زیبا که چندتا درخت میوه داشت و با گلهای قشنگی تزیین شده بود. ولی حیف فضا سازی نشده بود و رهاش کرده بودن.

    رفتم بالا و با منشی خوش و بش کردم و نشستم تا مهمون مهندس بره. بعد از مدتی انتظار در اتاق مهندس سلیمی باز شد و مهندس و اشکان و آرتین با دو نفر دیگه بیرون اومدن. هیچ کدومشون حواسشون به من نبود و منو ندیدن منم صبر کردم مهمونشونو بدرقه کنن بعد که برگشتن سلام کردم هر سه شون با تعجب نگاهم کردن و جواب دادن اشکان گفت: شما اینجا بودید؟

    -بله البته ببخشید باید زودتر سلام میکردم ولی دیدم متوجه نشدید گفتم بهتره مهمونتونو بدرقه کنید بعد.

    مهندس سلیمی گفت مینا یه قهوه برای ما بیار. رو به من گفت تشریف بیارید داخل. بلند شدم پشت سرشون رفتم داخل اتاقش. اشاره کرد بفرمایید بشینید. هر چهار نفرمون نشستیم. گفتم خانم یاقوتی گفتن خواستید برسم خدمتتون.

    -بله… خوب ببینید رزومه شما رو دیدیم ازنظر تئوری میشه گفت کاملا وارد هستید و باید دید در عمل چطور نتیجه میده. به همین دلیل تصمیم گرفتیم فرصتی بدیم بهتون تا خودتونو نشون بدید. هم شروع یک تجربه کاری در زمینه معماری بشه براتون هم اینکه خدارو چه دیدید شاید کارتون خوب بود و همکار ما باقی موندی.

    لبخندی زدم و گفتم : خیلی ازشما ممنونم بخاطر این فرصتی که در اختیارم قرار میدید. فقط چند تا سوال هست که اگه اشکالی نداره بپرسم؟؟؟

    سرشو به نشانه تایید تکون داد و گفت: خواهش میکنم….

    -اگر ممکنه در مورد حیطه کاری، ساعات کاری، وظایف و مسئولیتهایی که قراره به عهده من باشه و حقوق و مزایا هم صحبت کنین ممنون میشم.

    گفت: اشکان تو ادامه بده

    -بله چشم… رو به من سرشو چرخوند و گفت: ببینید خانم مهندس اینجا ما حیطه کاریمون مشخصه ولی چیزی بنام محدوده کاری نداریم چون همه معمارن و در هر زمینه ای توی این شرکت می تونن صاحب نظر باشن ولی اگر پروژه ای اومد زیر دست شما همه مسئولیتش با شماست یعنی اگرم من بیام اون وسط کمکی کنم بهتون و یک جا اشتباه در بیاد که عموما در نمیاد، شما باید پاسخگو باشید.

    رو کرد به آرتین و گفت: جناب مهندس مدیر آتلیه هستن و ایشون میگن کی کدوم پروژه رو انجام بده. ساعت کاری هم از نه صبح هست تا شش عصر ولی گاهی ممکنه دیرتر بشه چون ممکنه کارای فورس بهمون بخوره و باید همگی بمونیم تا تمومش کنیم. نمیدونم چیزی از کار فورس یا همون اورهال می دونید یا خیر.

    آرتین پوزخندی زد و گفت: ایشون که در این زمینه سابقه کاری ندارن از کجا باید بدونن

    همونطور که نگاش میکردم گفتم: وقتی نیروی آتشنشانی بودم همیشه آماده باش یا به قول شما اورهال بودیم و حتی موقع رفتن به خونه، بر میگشتیم تا بریم سر مکان حادثه یا اینکه باید بیلان آخر ماه به مرکز تحویل میدادیم که اون به عهده من بود گاهی تا 12 شب هم توی ایستگاه بودم تا بتونم تمومش کنم.

    آرتین نگام کرد و با تعجب پرسید: واقعا نیروی آتشنشانی بودی؟

    -بله با اجازه شما

    اشکان گفت: مگه مهندس نگفت که قبلا سابقه کار داشتن ایشون؟؟؟

    آرتین: چرا ولی آتشنشان؟؟؟؟!!!!

    با لبخند و بدون کینه گفتم: خوب فکر کنم الان دیگه باورتون شد؟؟؟؟

    با اخم جواب داد: بله

    اشکان ادامه داد: خوبه پس میدونین دقیقا منظورم چیه.

    -بله

    – خیلی هم عالی… فقط میمونه یک موضوع مهم… شما اجازه خارج شدن از تهران و رفتن سر پروژه ها رو برای برداشت دارید یا خیر؟

    چشمام گرد شد و گفتم: یعنی چی؟ متوجه نشدم

    آرتین خم شد جلو قهوه شو برداشت و گفت: یعنی اینکه مهندس ناظر بشی یا برای برداشت بری شهرستان!!! میدونی مهندس ناظر چیه؟

    ای خدا من از دست این چکار کنم؟ نه..!! فقط شما میدونین!

    با اخم گفتم: نه همون شما بدونین کافیه!!!!

    رومو کردم به سمت مهندس سلیمی و گفتم: برای برداشت چون فقط ممکنه دو سه روز باشه یا یک هفته مشکلی نیست ولی برای مهندس ناظر توی شهرستان باید بگم نه نمیتونم.

    – نه ما هیچ وقت اجازه نمیدیم شما مهندس ناظر و ناظر مقیم بشید ولی میخواییم مطمئن بشیم که برای پروژه های خارج از تهران مشکلی نداشته باشید چون شما و مهندس آرتین معمولا باید با هم تشریف ببرید گاهی من یا مهندس اشکان هم باهاتون میاییم ولی عموما شما دو نفر با همین.

    نگاه آرتین کردم و با خنده گفتم: اگه ایشون مشکلی با حضور من نداشته باشن من مشکلی ندارم.

    اشکان و مهندس سلیمی خندیدن و گفتن: نه ایشونم مشکلی ندارن آرتینم از سر اجبار لخندی زد و تکیه داد.

    خود مهندس سلیمی حرفای اشکانو ادامه داد و گفت: اما در خصوص حقوق، حقوق شما ماه اول یک میلیون و پونصد هست ولی اگه به همکاری ادامه دادید بیشتر میشه. بیمه نمی کنیم ولی میتونیم کد کارگاهی بدیم خودت بیمه تو رد کنی اگه دوست داشتی!!!خوب اگه سوال دیگه ای هست بپرس!!!!

    -نه دیگه سوال خاصی الان به ذهنم نمیرسه.

    – آقایون شما سوالی ندارید؟

    هر دو سرشونو تکون دادن و گفتن نه.

    -بسیار خوب پس همکاری ما از دو روز دیگه که اول برجه شروع میشه شما از اول شهریور مشغول به کار میشید فقط اگر امکانش هست برات به پدرتونم بگید زحمت بکشن تشریف بیارن چون مجرد هستی باید از ایشونم کسب تکلیف کنیم که بعدها مشکلی پیش نیاد.

    – چشم حتما میگم برسن خدمتتون

    – بسیار عالی. همون روز اول شهریور که میایی با ایشون بیا. الان میتونی بری.

    – چشم. با اجازه. به همگی نگاه کردم و با خداحافظی اومدم بیرون که اشکان بلند شد و با من اومد بیرون و گفت: تا پایین همراهت میام.

    – خواهش میکنم بفرمایید.

    آسانسورو زدم و منتظر شدیم پرسید: منزلتون نزدیکه به اینجا؟

    -نه حدود چهل و پنج دقیقه طول میکشه تا برسم اگر ترافیک نباشه

    – اِه؟؟؟ چرا پس اینجا رو انتخاب کردی خوب یک جای نزدیکتر می رفتی!!!

    در آسانسور باز شد و رفتیم داخل و پارکینگو زدم و جواب دادم: خوب سمت ما بیشتر ارگانهای نظامی و دولتی هستن نیروی خانم تحت شرایط خاص میگیرن الانم که آزمون استخدامی ندارن.

    سرشو تکون داد و گفت: مگه کجا میشینین؟

    -بلوار ارتش

    – اِه؟؟؟؟ پس اعیون نشینی دیگه؟؟؟؟

    با خنده گفتم : تا اعیون نشینی رو به چی بگین

    -منزل خودتونه یا اجاره هست؟

    – نه مال خودمونه.

    – خیلی هم عالی. خوب همگی تقریبا نزدیک به هم هستیم

    رسیدیم به پارکینگ منم دیگه سوال نکردم که منزل خودشون کجاست خداحافظی کردیم و ازش جدا شدم.

    رفتم خونه و همه چیزو برای مامان همیشه منتظر خودم، تعریف کردم و خوشحال شد و گفت فقط خدا کنه بابات قبول کنه چون ممکنه بخاطر خارج از شهر رفتن بگه نه!!!

    -امیدوارم قبول کنه من از جانب خودم گفتم مشکلی نیست خدا کنه واقعا مشکلی نباشه

    شب که بابا اومد داستانو براشو تعریف کردم

    بابا گفت: تو مطمئنی میتونی بری شهرستان و برگردی؟

    -من که تنها نمیرم گفتن که همیشه با مهندس همتی میریم و گاهی خودشونم میان.

    – خوب اگه یه روز گفتن باید تنها بری چی؟

    – نه منو که میشناسین من تنها نمیرم خودمون برای تفریح هم بریم من تنها نمیرم چه برسه کاری باشه!!!

    – آره می دونم میخواستم مطمئن بشم بخاطر کار از همه چی نگذری!!!

    – نه بابا جان حواسم هست خودتونم که پس فردا با خودم اگه تشریف بیارید باهاشون صحبت کنین هر شرایطی دارید بگین که مشکلی پیش نیاد.

    [xyz-ips snippet=”share”]

    برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.
    پشتیبانی