سرگرمی ها | بیگول
  • خدمات ما
  • 0

    سرگرمی ها

    سرگرمی ها

    رمان آوای زندگی (قسمت سیزدهم)

    تا آرتین بیاد نصف کارامو کردم. به مهندس گفتم: اگه اشکالی نداره من لپ تاپو ببرم با خودم، شبا که خونه آرتین هستم رِندرای پروژه ها رو بگیرم که عقب نمونه. قبول کرد. آرتین طرفای ظهر…
    سرگرمی ها

    رمان آوای زندگی (قسمت دوازدهم)

    سه روزه بابا بخش مراقبتهای ویژه هست و هنوز به هوش نیومده ولی دکترش میگفت که خطر عفونت رد شده و فقط باید بهوش بیاد تا بتونن آزمایشارو برای سلامت اعصاب حرکتیش شروع کنن. من این…
    سرگرمی ها

    رمان آوای زندگی (قسمت یازدهم)

    ماه های دی و بهمن به سرعت برق و باد گذشت. پروژه های محمودآباد و ویلای محمدی تموم شدن و تحویل دادیم. برج فرزاد به کندی پیش می ره چون فرزاد خودشم میخواد سر روند کار…
    سرگرمی ها

    رمان آوای زندگی (قسمت دهم)

    آرتین رفت و اشکانم رفت بالا بخوابه. منم روی کاناپه لم دادم. داشتم تلویزیون تماشا میکردم چشمام سنگین شد گفتم تا آرتین بیاد و والیبال شروع بشه یکم بخوابم. نمیدونم کی خوابم برد و آرتین کی…
    سرگرمی ها

    رمان آوای زندگی (قسمت نهم)

    مامان از لباسم خیلی خوشش اومد و راضی بود همینطور از کفشم. خودمم خوشم اومد. فردا باید یکم سنجاق سر بگیرم تا بتونم موهامو جمع کنم. ساعت ده صبح بود که مهندس زنگ زد که دیرتر…
    سرگرمی ها

    رمان آوای زندگی (قسمت هشتم)

    یک هفته ای هست که از برگشتنمون از محمودآباد می گذره. آرتین و مهندس با هم رفتن و اینبار من و اشکان نرفتیم. چون قراره امروز از ویلای سام بازدید کنیم تا تغییراتی که می خوادو…
    سرگرمی ها

    رمان آوای زندگی (قسمت هفتم)

    قبل از رفتن به شرکت لباس و کفش و لوازم آرایشمو توی ساک دستی گذاشتم و به مامان گفتم: مامان امروز عصر سام مهمونی داره. بابا که هنوز خونه بود گفت: آره راستی گفته بود بهت…
    سرگرمی ها

    رمان آوای زندگی (قسمت ششم)

    نمیدونستم چی بگم بهش سرم داشت می ترکید. بغض راه گلومو گرفته بود ولی قورتش دادم و خواستم از اتاقش برم بیرون تلفنم زنگ خورد. مهندس بود: جانم مهندس؟ -آوا چکار کردین شما؟ – چیو چکار…
    سرگرمی ها

    رمان آوای زندگی (قسمت پنجم)

    دوش گرفتم و اومدم بیرون چون باند پام خیس شده بود، آتل پامو باز کردم باندشو عوض کردم و دوباره بستم.خوبی تجربه امداد گری همینه!!! خیلی خسته بودم بدون شام خوابم برد. صبح با صدای مامان…
    سرگرمی ها

    ازدواج با خودکار!!!

    به نام خدا ازدواج با خودکار!!! شاید در ابتدا با دیدن اسم داستان,متعجب بشید. اما این داستان واقعی و جالب زندگی من است. خب بزارید خودمو معرفی کنم..من جواد سهیلی هستم,دانشجو ام. یه دانشجو با کلی…
    سرگرمی ها

    دختر مو طلایی

    یکی بود یکی نبود. یک دختر مو طلایی بود که موهای بلند و موج داری داشت. اسم این دختر کوچولوی زیبا، دریا بود. یک روز دریا کوچولو کنار پنجره ی اتاقش رفت و موهایش را از…
    سرگرمی ها

    داستان جالب درباره حکمت خدا

    ﺭﻭﺯﮔﺎﺭي ﭘﺎﺩﺷﺎهي بود که ﻭﺯﻳﺮي داشت که همیشه ﻫﻤﺮﺍﻩ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻫﺮ حادثه و ﺍﺗﻔﺎﻕ خير ﻳﺎ ﺷﺮي ﻛﻪ ﺑﺮﺍﯼ شاه می افتاد،ﺑﻪ پادشاه ميگفت : “ﺣﺘﻤﺎ ﺣﻜﻤﺖ ﺧﺪﺍﺳﺖ!” ﺗﺎ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺭﻭﺯﯼ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ…
    پشتیبانی