رمان آوای زندگی (قسمت یازدهم) | بیگول
  • خدمات ما
  • 0

    رمان آوای زندگی (قسمت یازدهم)

    ماه های دی و بهمن به سرعت برق و باد گذشت. پروژه های محمودآباد و ویلای محمدی تموم شدن و تحویل دادیم. برج فرزاد به کندی پیش می ره چون فرزاد خودشم میخواد سر روند کار باشه و هر بار به یه بهانه نمیرسه بیاد و کار می خوابه. ویلای سامم تموم شد. چندتا کار برای قزوین و کرج داشتیم که اونارو هم تموم کردیم. برای آخر سال داره سرمون خلوت میشه. توی این مدت آرتین همچنان مثل سابق سخت گیریا و بهونه گیریاشو داشت و طرحو عوض میکرد ولی توی رفتارش ملایم شده بود.

    بیست و پنجم اسفند عروسی مهندسه و برای همین درگیر کارای عروسیشه. اشکانم مثل من مشغول کاراست و خودشو سرگرم نشون میده. امروز طبق معمول همیشه رفتم شرکت. مینا خیلی خوشحاله و به قولی با دمش گردو میشکنه.

    -چیه مینا امروز شادی؟

    – بده شادم؟

    – نه چیش بده!!! ولی تو دیگه خیلی شادیا!!!! از من گفتن!!! نکنه خبریه ما نمیدونیم؟

    – آره!!!!

    – اِه؟ چه خبری؟

    – پنج شنبه نامزدیمه!!

    – چی؟؟؟؟؟؟؟؟ نامزدی؟ با کی؟ تو کی برات خاستگار اومد که به نامزدی رسید؟

    – خیلی وقته بعد تولد مهناز !!!

    – بعد تولد مهناز؟؟؟ مهناز کیه؟ آها آها خانم محمدی رو میگی!!!! اِه؟ کی هست؟ نگفته بودیا انقدر تو دار بودی و خبر نداشتیم؟

    – خوب بابا یکم آرومتر … حالا دارم میگم دیگه!!! داداش مهنازه ..

    –  چــــی؟ پیمان؟؟؟؟ شوخی میکنی دیگه؟

    – نه شوخیم چیه؟

    – پس اشکان؟؟؟ مگه اشکانو دوست نداشتی؟

    – چرا دوسش داشتم ولی بهم گفت منو دوست نداره!!!!

    – پیمان کی اومد خاستگاریت؟

    – دو هفته بعد همون تولد. اون شب که رفتیم جنگل با هم حرف زدیم و قرار شد دو سه هفته با هم در ارتباط باشیم. بعدشم خودش تصمیم گرفت بیاد. دیگه تا تحقیقات انجام بدیم و آزمایش و اینا!! طول کشید. دیگه خلاصه آخر هفته نامزدیمه.

    – بابا!!!! زرنگ.. مبارکه الهی خوشبخت بشین هر دوتاتون.

    اشکان: کی خوشبخت بشه؟ جریان چیه؟

    گفتم: مینا!!! آخر هفته نامزدی میناست.

    متعجب اومد توی اتاق و نشست و نگاش کرد و گفت: خب؟؟؟

    -هیچی دیگه نامزدیمه!!!

    – باکی؟

    – غریبه نیست!!!! پیمان

    یکدفعه انگار برق از کله ش پریده باشه منو نگاه کرد و گفت چرا پیمان ؟؟؟؟

    گفتم: مگه قراره منو بگیره از من می پرسی؟ چرا پیمان نداره که !!! از هم خوششون اومده میخوان ازدواج کنن باید بهت توضیح بدن؟

    -نه نه!!! مبارک باشه خوشبخت بشین!!!! بلند شد و از اتاق رفت بیرون.

    گفتم: این چرا اینطوری کرد؟

    مینا: نمیدونم والا!!! نکنه ناراحت شد؟

    خندیدم و گفتم: پسر مردمو امیدوار کردی حالا میخوای با یکی دیگه ازدواج کنی خوب معلومه قاطی میکنه دیگه!!!

    خندید و گفت: تو هم شوخیت گرفته ها!!!! کجا امیدوار شده؟ خودش بهم گفت من به دردت نمیخورم.

    از اتاق رفت و من نشستم به کار پُست پرُو کردن طرح ها مشغول شدم. داشتم طرح هارو می بردم برای آرتین که تلفنم زنگ خورد. محسن بود. جلوی در وایسادم و جواب دادم.

    -بله محسن چطوری؟

    – سلام آوا خوبی؟

    صداش انقدر سرد بود که تمام وجودم ترس شد. گفتم: خوبم محسن چیزی شده؟

    -چیزی نشده .. یعنی شده نمیدونم چطور بهت بگم. فقط بشین یه جا که چیزیت نشه!!!

    – محسن میگی چی شده یا نه؟

    – آوا پدرت…

    – بابام چی؟ بگو دیگه مردم…

    – پدرت توی عملیات شناسایی تیر خور…

    دیگه هیچی نشنیدم. گوشیم محکم خورد زمین و خودم نتونستم وایسم نشستم زمین و خیره شدم به دیوار. اشکان و مینا از صدای افتادن گوشی خودشونو رسوندن بهم.

    اشکان تکونم داد:آوا چی شده؟ خوبی؟ آوا کی بود؟

    آرتینم رسید و گوشیو که هنوز روشن بود برداشت و گفت الو؟

    -سلام محسن چی شده؟

    فریاد زد : چی گفتی؟؟؟؟ کجا؟ کدوم بیمارستان؟

    -آره بلدم الان میاییم

    گوشیو قطع کرد و گفت: اشکان بلندش کن ببریمش

    اشکان: چی شده آرتین؟

    -باباش تیر خورده بیمارستانه.

    مینا دهنشو گرفت و رفت عقب و گریه کرد اشکان خشکش زد. آرتین که داشت میرفت اتاقش گفت: خشکت نزنه دختره رو بلند کن مرد رو زمین. من برم سوئیچو بیارم.

    به کمک خودم اشکان بلندم کرد نمیدونستم گریه کنم یا نه نمیدونستم چکار کنم. هیچی نمیگفتم. اشکان و آرتین هر دوتاشون اومدن. من جلو نشسته بودم. آرتین دستشو گذاشت رو دستم و همونطور که رانندگی می کرد گفت: آوا گریه کن لطفا…

    نگاش کردم و گفتم: بابام….

    -نگران نباش حالش خوب میشه. محسن گفت زنده ست الان می رسیم. نگران نباش…

    اشکان که عقب بود پرسید: مگه پدرت توی عملیاتاست؟

    آرتین: اشکان الان وقت این سوالاست؟ دختره تو شوکه!!!

    رسیدیم بیمارستان. به سرعت خودمونو رسوندیم بالا. جلوی در اتاق عمل سام و محسن و دوتا سرباز و یه سرهنگ هم وایساده بودن. چشمم افتاد به سام رفتم طرفش نگاش کردم داغون و زخمی و خونی بود. محسنم دست کمی نداشت انگار عملیاته خیلی مهم بوده.

    سام گفت: آوا …

    -سام… بابام؟؟؟؟

    دستشو که خونی بود گذاشت رو صورتم و گفت: قول میدم زنده بمونه…

    -سام بابام کجاست؟؟؟؟

    – آوا؟ تورو خدا گریه کن نباید اینطوری کنی با خودت.

    – میگم بابام کجاست؟

    – توی اتاق عمله خوب میشه آوا!!!

    نتونستم گریه کنم نفسم به شماره افتاد و بینیم شروع کرد به خونریزی. سام منو نشوند روی صندلی و گفت: محسن یه آبی چیزی بیار. آوا دماغت داره خون میاد. نفس عمیق بکش… اشکان و آرتینم هاج و واج نگامون می کردن. اشکان رفت با سرهنگه صحبت کنه. دکتر از اتاق عمل اومد بیرون. با همون حال پاشدم و گفتم چی شد؟ بابام چی شد؟

    دکتر نگامون کرد و گفت: عمل خوب بود و گلوله هارو در آوردیم ولی جاهای حساس بوده دعا کنین بهوش بیان البته ممکنه فلج هم بشن فقط با خداست… حال شما هم زیاد خوب نیست تشریف ببرید اورژانس بهتون رسیدگی بشه.

    سام گفت: چشم میریم. ممنونم دکتر.

    دکتر رفت. نشستم رو صندلی آرتین کنارم نشست و این طرفم هم سام نشسته بود. چشمامو بسته بودم

    آرتین گفت: آوا خوبی؟ هیچی نگفتم.دستشو گذاشت رو دستم و گفت: آوا تو باید قوی باشی الان مامانت خونه تنهاست تو باید برای اونم که شده قوی باشی.

    سام گفت: راست میگه آوا!!!

    -تا بابامو نبینم نمیتونم قوی باشم. چشمامو باز کردم و گفتم: تو چرا این شکلی شدی سام؟ تو درد نداری اینجا نشستی؟ اون محسن بیچاره هم داغونه… پاشو بریم اورژانس…

    – تو نمیخواد نگران ما باشی ما میریم!!!

    مشخص بود کارام از رو حالت عصبیه و کنترلش دست خودم نیست. رفتم سمت محسن گفتم: محسن دست سامو بگیر ببرش اورژانس من منتظر بابام میمونم. بخدا نرید خودم با زور می برمتون.

    سام بلند شد و گفت: باشه باشه میرریم فقط تو آروم باش. رو به آرتین گفت: مراقبش باش حالش اصلا خوب نیست.

    اشکان گفت: ولی خوب خودشو کنترل کرده!!!!

    -این اصلا کنترل نیست کاملا حالت عصبی داره. حالش خوب نیست من دارم میگم. آرتین حواست بهش باشه

    آرتین گفت: باشه تو برو دست و بالتو درمان کن. من هستم.

    سام و محسن رفتن و من نشستم رو صندلی. بعد از چهل دقیقه بابا رو با تخت آوردن بیرون و بردن ریکاوری.

    بمیرم بابای بی جونم رو تخت خوابیده بود دیگه نتونستم خودمو نگه دارم جیغ زدم: بابا….. پاشو بابا الان وقت خواب نیست … کاش من خوابیده بودم روی اون تخت بابا… جیغ میزدم و گریه می کردم

    پرستار گفت نباید بذارید نزدیک تخت بشه تخت نباید تکان اضافه بخوره.

    برای همین آرتین سعی می کرد منو نگه داره نمیتونست از دستش خودمو می کشیدم بیرون. سام که تازه رسیده بود بالا خودشو رسوند به ما و منو با دوتا دستش محکم گرفت تو بغلش. خیلی محکم گرفته بود جوری که دیگه نتونستم خودمو آزاد کنم و برم طرف تخت بابا. تختو میبردن و تلاش می کردم از بغل سام جدا بشم. تختو بردن ریکاوری و من گریه می کردم و می گفتم: سام تو رو خدا بذار برم. بابام تنهاست بذار برم خواهش میکنم.

    سام منو محکم بغل کرد و گفت: هییششششش..!!! آوا عزیزم بابا تنها نیست پرستارا پیششن تو آروم باش. آوا…

    برگشتم تو بغلش و سرمو گذاشتم رو سینه ش و گریه کردم. دستشو گذاشت رو سرم و گفت: گریه کن. خودتو خالی کن ولی مراقب سلامتیتم باش…

    -سام … سام سلامتی میخوام چکار وقتی بابام رو اون تخت افتاده؟ الهی بمیرم براش نبینم اونجاست…

    صورتمو تو دستاش گرفت و بوسید و گفت: الهی من قربون اون اشکات بشم گریه نکن اشکات آتیشم میزنه. تو که کار بابا رو میدونی، تو که میدونی داره چکار میکنه، صبور باش عزیز دلم. خودتو کشتی.

    تو چشمای پر اشکش نگاه کردم و گفتم: تو میتونی آروم باشی که من باشم؟ تو خودت داری از حال میری نمیتونی وایسی ولی داری منو آروم میکنی. محسن داره از هوش میره ولی وایساده اونجا!!! شماها نسبتی باهاش ندارین اینه حالتون من دخترشم… میتونم ببینم اونجا افتاده و خودم راست راست راه میرم؟ میتونم؟

    -عزیز دلم تو باید صبور باشی، الان خاله آناهیتا توی خونه چشم به راه تو و باباست. تو باید هوای اونم داشته باشی. بیا بشینیم اینجا یکم آب بخور آروم بشی.

    آرتین و اشکان مارو نگاه می کردن محسن و دو تا سربازا با هم مشغول صحبت بودن و سرهنگ مشغول گزارش رد کردن بود. نشستم. سرمو گذاشتم رو شونه سام. داشتم گریه می کردم دیدم بجای اشک رو دستم خون چکید. دوباره دماغم خونریزی کرد. چشمام سیاهی رفت و دیگه هیچی نفهمیدم.

    به هوش اومدم، دیدم رو تخت بیمارستانم توی دستم سروم هست سرمو چرخوندم دیدم آرتین روی صندلی کنار تختم لم داده و پاشو رو پاش انداخته و سرش توی گوشیشه. نفس عمیق کشیدم. آرتین متوجه بیدارد شدنم شد. بلند شد وایساد بالا سرم گفت خوبی؟

    سرمو تکون دادم و با گریه گفتم: بابام؟؟؟؟

    – نگران بابات نباش از پرستار پرسیدم گفت علایم حیاتیش تحت کنترله فقط این دو سه شبو مقاومت کنه حالش خوب میشه.

    -الهی بمیرم براش…

    اومد موهامو از رو پیشونیم کنار زد و دستشو گذاشت رو پیشونیم و گفت: خدا نکنه..! خوب میشه آوا…

    تقه ای به در خورد و امیرعلی و یه پرستار اومدن داخل.

    امیرعلی گفت: بَه خانم مهندس بهوش اومدی؟

    -سلام دکتر… اینجا چکار میکنین؟

    – سلام به روی ماهت. چه بلاییه سر خودت میاری تو؟ یادت رفته دکترم؟ من دکتر شیفت بیمارستان نظامی هستم؟. خوبی الان؟

    دستشو گرفتم و گریه کردم و گفتم: امیرعلی جان سام بگو بابام چطوره؟ اینا همشون میگن خوب میشه تو راستشو بگو!!!!

    -چرا جان سامو قسم میدی تو؟ به جان سام که عزیزترین کسمه بابات خوبه. با جراحش صحبت کردم خطر گلوله ها رفع شده فقط بسته به بنیه خود پدرت باید با تب و خطر عفونت داخلی بجنگه وگرنه مشکل دیگه ای نداره.

    – میشه ببینمش؟

    – نه عزیزم نمیشه فعلا مراقبت ویژه ست دو تام نگهبان داره کسی حق ورود نداره حتی خانواده ش.

    – سام چطوره؟ حالش خیلی بد بود ولی خودشو به زور نگه داشته بود که بگه قوی هستم. نتونستم حالشو بپرسم. محسنم بدتر از اون.

    – نگران نباش اتفاقا اول رفتم عمارت پیشش. رها ازش مراقبت میکنه حالش خیلی بهتر از توست. تو انگار نه انگار که این فشارا برات خوب نیست خودتو نابود داری میکنی. تو و سام با این زخماتون خودتونو دارین ذره ذره می کشین. فکر اطرافیانتونم نیستین.

    – فقط سام می فهمه که نمیتونیم کار دیگه ای بکنیم. یهو نیم خیز شدم گفتم ای وای مامان…!!!

    امیرعلی شونمو گرفت و خوابوند و گفت: چته یهو پا میشی صبر میکنی سرمت تموم بشه. این بنده خدا اینجا سه ساعت بالا سرت ننشته که تو یهو پاشی بری!!!

    -امیرعلی مامانم!!! خبر نداره. الان دنبالمون میگرده طفلک…

    – نگران نباش. محسن بردتش پیش مادر خودش. گفت خونه موندنش خطرناکه.

    خیالم راحت شد و خوابیدم. دیدم آرتین متعجب به حرفامون گوش میده. نگاش کردم گفت: میشه یکی به منم بگه چه خبره؟

    امیرعلی دستشو گذاشت رو شونه آرتین و گفت: می فهمی به زودی!!!

    نگاش کردم و گفتم: به زودی؟ یعنی چی؟

    -یعنی فعلا تو بخواب و هیچی هم نگو!!!!

    از اتاق رفت و آرتین نشست. پرسیدم: اشکان رفت؟

    صندلیشو چرخوند نزدیک تخت و دستشو گذاشت روی تشک و گفت: آره باید جلسه می رفت. خیلی نشست به هوش بیایی دیگه داشت دیر میشد با ماشین من رفت!!!! حالا منتظرم ماشینو بیاره.

    دستشو گرفتم و گفتم: آرتین مرسی…

    نگاش تو نگام گره خورد و گفت: کاری نکردم. تنها راهی که به ذهنم رسید اون موقع همین بود که برسونمت اینجا.

    -خیلی زحمتت دادم از ظهر تا الان اینجایی. ببخشید واقعا.

    – تو سر پا شو. بابات خوب بشه بقیه ش مهم نیست. سر کار تلافیشو در میارم نگران نباش.

    خندیدم و گفتم: قبوله…

    [xyz-ips snippet=”share”]

    برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.
    پشتیبانی