رمان آوای زندگی (قسمت پنجم) | بیگول
  • خدمات ما
  • 0

    رمان آوای زندگی (قسمت پنجم)

    دوش گرفتم و اومدم بیرون چون باند پام خیس شده بود، آتل پامو باز کردم باندشو عوض کردم و دوباره بستم.خوبی تجربه امداد گری همینه!!!

    خیلی خسته بودم بدون شام خوابم برد. صبح با صدای مامان از خواب بیدار شدم: آوا جان مامان نمیخوایی پاشی؟ مادر کارت دیر میشه ها!!!

    خودمو کش آوردم و گفت: یادم رفت بگم بهم مرخصی دادن امروزو

    -چرا؟

    – گفتن فداکاری کردی یک روز پاداش

    خندیدم و مامان خندید و کنارم رو تخت نشست و گفت: نه جدی واسه همینه فقط؟

    -والا آرتین گفت که مهندس میگه فردا نیا استراحت کن. بعد بیا راجع موندن یا رفتنت صحبت کنیم.

    – اِه؟ نکنه بگن نیا دیگه؟

    – نمیدونم دیگه چی می خوان بگن. فعلا که امروزو مرخصی هستم.

    – پس بخواب بلند نشو تا پات خوب بشه.

    از اتاق رفت بیرون و من دراز کشیدم و به سقف خیره شدم. واقعا اگه بگن نیا چی؟؟؟ نمیدونم چی می خوان بگن!!!

    یکم موندم توی تخت دیدم حوصلم داره سر میره از جام پاشدم و رفتم بیرون. مامان خونه نبود. روی مبل نشستم و تلویزیونو روشن کردم. تلفنم زنگ خورد. از شرکت بود. جواب دادم: بله؟

    مینا: سلام تپلو!!!!

    -سلام مینا جون چطوری؟

    – من خوبم تو چطوری؟ بهتری؟ شنیدم ناجی شدی؟

    – نه بابا ناجی چیه؟ یه عکس العمل سریع بود که سنگ بلوک نخوره تو سرش.

    – پات خوبه؟

    – آره بهتره، بد جور ضرب دیده،

    – خوب استراحت کن. مزاحمت نمیشم.

    – مراحمی خانم!!! دلم برات تنگ شده فردا بیام ببینمت

    – وایییییی جیگرتو برم من… منم دلم برات تنگ شده تپلی من. فردا می بینمت

    – فدات شم. پس تا فردا

    – خداحافظ

    – خداحافظ.

    ***

    بعد از یک روز استرات آماده شدم برم شرکت. پام هنوز درد داره ولی میتونم راه برم. از مامان خداحافظی کردم و رفتم.

    مینا درو باز کرد. با دیدن من جیغ کشید: واییییی تپلی سلام. کجایی دلم ترکید برات.

    منو بغل کرده بود و فشار میداد.

    گفتم: مینا مینا!! آب لمبه شدم ولم کن بذار نفس بکشم…!!!

    -آخه دلم تنگولیده بود برات.

    – خوب خفه م کردی که!!!

    – ببخشید از دیدنت خوشحال شدم…

    – خوبی؟ خوشی؟

    – خوبم مرسی تو چطوری؟ الهی بمیرم نگا پاشو…!!!

    – خدا نکنه دختر!!! مگه پام چشه؟ هوس کرده بود یکم لوس بازی در بیاره کار نکنه پیچید به خودش…

    خندید و گفت: بیا بشین زیاد واینسا تا درد نگیره.

    رفتم نشستم کنار میزش و چند دقیقه ای صحبت کردیم

    گفت: با آرتین چکار کردین شما دوتا؟

    -ما؟ چکار کردیم؟

    – نمیدونم تو بگو! اشکان که می گه ما کاریش نکردیم.

    – خوب راست می گه ما چکارش میتونیم بکنیم؟ دخترم نیست که کاریش کنیم… زدم زیر خنده مینا می خندید و میگفت: وای خدا نکشتت دختر چه حرفیه میزنی؟

    – چی گفتم مگه؟ آخه می گی با آرتین چکار کردیم؟ خوب چکار میشه کرد باهاش؟ حالا چشه مگه که فکر میکنی کاری کردیم باهاش؟

    – دیروز با مهندس دعواش شد. از وقتی من اینجام اولین باره صداش انقدر برای مهندس بالا میره!!! خود مهندسم مونده بود که چشه. بعدم از شرکت رفت و دیگه بر نگشت.

    – خوب سر چی دعواش شد؟

    – نمیدونم من که نشنیدم اشکانم چیزی نگفت. فقط گفت نمیدونم چش شده.

    – شاید مشکلش جای دیگه هست ربطی به ما نداشته باشه.

    – چی بگم!!!

    – من برم اتاقم بشینم سر کارا تا مهندس بیاد و بگه موندنی هستم یا نه

    – باشه برو…

    پشت میزم نشستم و ایمیل شرکتو چک کردم که خبر جدیدی نباشه بعد وسایلو برداشتم رفتم سر میز نقشه و پلات مربوط به پارک ساحلی رو باز کردم تا نقشه رو روش بندازم و بشینم راندو کنم. روی میز خم بودم که با صدای اشکان به خودم اومدم: به به، خانم مهندس رسیدن بخیر… برس بعد مشغول شو بابا.

     خواستم برگردم که پام تیر کشید و یهو نشستم و گفتم آخ…

    اومد جلو و گفت: خوبی؟ چت شد؟

    -سلام خوبی؟ من خوبم هیچی زیاد وایساده بودم یهو برگشتم درد گرفت.

    – خوب دختر چرا وایسادی؟ بشین کار کن

    – نمیشه که باید وایسم تا رو نقشه تسلط داشته باشم.

    – الان خوبی؟

    – آره خوبم. شما خوبی؟

    – منم خوبم. خوب استراحت کردی؟

    – بله مرسی. چه خبر؟

    – نگران چیزی نباش من و آرتین همه چیو به مهندس منتقل کردیم و در جریان کل کار قرارش دادیم.

    – خیلی هم عالی…

    – راستی آرتین تا آخر هفته نمیاد.

    – چرا؟

    – رفته ویلا.

    – ویلا؟ مگه تازه از اونجا برنگشتیم؟

    – رفته تنها باشه!!!

    – چشه؟

    – نمیدونم دیروز با مهندس دعواش شد گذاشت رفت بیرون. شب زنگ زد گفت نمیام تا آخر هفته.

    – توی راه هم حالش خوب نبود. گریه میکرد!!!

    – متوجه شدی؟

    – صورتش تو آکس صورت من بود. اشکاش میریخت میدیدم. میخوایی متوجه نشم؟ راستی ویلا بودیم شب اول می خواستی یه چیزی در موردش بگی بهم ولی نگفتی یعنی نشد بگی…

    – خوب؟

    – خوب نداره که!!! الان بگو!!!

    – نه بذار یه وقت دیگه!!!

    ماژیکو انداختم رو نقشه و تکیه دادم و نگاش کردم و گفتم: وقت دیگه؟ مگه وقت دیگه ای هم داریم؟ من معلوم نیست فردا باشم اینجا یا نه!!! کدوم وقت منظورته؟

    مهندس بجای اشکان گفت: شما فردا اینجا نباشی کجایی پس؟

    -ای وای مهندس!!! سلام!!!

    – سلام خانم!!! حال شما؟

    از جام بلند شدم و روی پای چپم تکیه دادم و گفتم: ممنونم شما خوبین؟

    -من که خوبم سالمم هستم. تو چطوری؟ پات خوبه؟ شنیدم دهقان فداکار شدی!!!

    – آخه دیدم سد سالِمه نمیتونم پتروس بازی در بیارم گفتم نقش ریزعلی خواجوی رو بازی کنم…

    هر سه تامون خندیدیم و گفت: توی این حالتم شوخیاتو ول نمیکنی!!! ولی خوشم اومد مثل اینکه عکس العملت خیلی سریع بوده!!!

    -خوب نا سلامتی یه زمانی امدادگر آتشنشانی بودما!!! مثلا خیر سرم چهارسال درس مدیریت بحران خوندم باید قدرت تصمیم گیری سریع داشته باشم!!!

    – بر منکرش لعنت… ولی دستت درد نکنه میتونستی فقط خبر بدی و وایسی نگاش کنی!!! من همین یه پسرعمه رو دارم و از برادر بهم نزدیکتره و اگه چیزیش بشه نمیدونم چکار باید بکنم.

    متعجب به مهندس و بعد به اشکان نگاه کردم!!! چرا اینارو به من داره میگه؟ حالا خوبه میدونه ما دوتا با هم دعوا داریما!!! گفتم: خدا براتون نگهش داره.. قطعا اگه خودشم جای من بود همین کارو میکرد. قبل از هر چیز همگی انسان هستیم بعد روابط بینمون ایجاد میشه و انسانیت حکم میکنه که به هم نوعت توجه داشته باشی!!!!

    -در هر حال گفتم ازت تشکر کنم. چه خبر دیگه الان پات خوبه؟

    – بخدا اگه میدونستم انقدر عزیز میشم زودتر میگفتم پام پیچ بخوره!!!

    – پرررررو ببینا داریم حالشو می پرسیم!!!

    اشکان که فقط نگاهمون میکرد گفت: مگه میشه به تو بی توجه بود؟؟؟؟ توی چشام نگاه کرد… مهندس گفت: خوب نخوریش… حالا توجه رو بذار برای بعد هر دوتاتون بیایین اتاق من کارتون دارم.

    به خودش اومد و سرشو برگردوند. منم سرمو گرفتم پایین و گفتم شما برید من میام. اشکان گفت: کمکت کنم؟

    -نه..نه مرسی میتونم بیام

    رفتم اتاق مهندس کنار اشکان نشستم روی مبل. دفتر و دستکشو باز کرده بود روی میز جلو مبل!!! تکیه داد و یه پاکت گذاشت جلوم و گفت: خوب اول اینکه… از اینکه توی این یک ماه همکار ما بودی خیلی خوشحال شدم…

    وای گفت بودی!!! یعنی تموم شد دیگه نمیخواد باهاشون کار کنم!!!! اون پاکتم حتما تسویه این یک ماهه!!!

    اشکان زد به بازوم : آوا ؟ حواسط کجاست؟

    رومو چرخوندم و گفتم: ها؟؟؟ اِه… ببخشید…

    مهندس خندید و گفت: چت شد؟

    -هیچی ببخشید یهو حواسم پرت شد!!!

    – ادامه بدم؟

    – بله بله!!!! ببخشید.

    ادامه داد: خوب میگفتم!!! توی این یک ماه عملکردت عالی بود یعنی فکرشم نمیکردم بتونی اینطوری موفق بشی با توجه به اینکه گفتی توی زمینه معماری اولین تجربه کاریته!!!

    -نظر لطف شماست

    – نه حقیقته گرچه نباید جلوی خودت ازت تعریف کنم ولی این نظر همه هست نه فقط نظر خودم!!! اون پاکت حق الزحمه این یک ماهته برش دار.

    خم شدم برش داشتم و گفتم: ممنونم لطف کردید.

    -و اما مسئله دوم، خانم آوا راد!!! شما از امروز به صورت رسمی همکار ما میشید البته اگه خودتم تمایل به ادامه همکاری با ما داشته باشی!!!

    از خوشحالی نیشم تا بناگوشم باز شد و اول به مهندس بعد به اشکان نگاه کردم. اشکان هم لبخند بزرگی رو لبش بود با سر حرف مهندسو تایید کرد و گفت: با آسیبی که توی کار دیدی…!! شک دارم بخوایی با ما ادامه بدی

    -توی هر کاری آسیب ممکنه ببینم!!!!

    – پس یعنی میخوایی همکاری رو ادامه بدی؟

    رو به مهندس سرمو به نشانه تایید تکون دادم و گفتم: بله خیلی هم خوشحال میشم که با شما همکاری کنم.

    مهندس گفت: پس ادامه همکاریتو با شرکت بادران تبریک میگم.

    از خوشحالی توی پوستم نمی گنجیدم ولی خودمو کنترل کردم. مهندس گفت: خوشحالم که خودتم راضی به همکاری هستی امیدوارم پروژه های خوبی رو با هم ببندیم.

    -ممنونم منم امیدوارم…

    ازشون تشکر کردم و پاکتو برداشتم و از اتاقش اومدم بیرون. مینا که داشت از کنجکاوی میمرد گفت: چی شدی؟

    -چی چی شد؟

    – اِه؟ آوا… میگم چی شد موندنت؟

    – هیچی دیگه پسر شد!!! یه پسر تپل مپل!!!

    – لوس… می مونی یا نه؟

    – خیالت راحت حالا حالاها ور دلتم…

    – وای عالیه .. دوید و بغلم کرد و تبریک گفت. منم صورتشو بوسیدم. اشکان اومد بیرون و گفت: چه خبرتونه شرکتو رو سرتون گذاشتین؟

    مینا گفت: از خوشحالیه…

    -اِه؟ منم خوشحالم بیا آوا بغلت کنم …

    به دستش که باز کرده بود تا بغلم کنه زدم  و گفتم: خجالت بکش… لنگ لنگون رفتم عقب. گفت:

    -مگه نمیگین از خوشحالیه؟ خوب منم خوشحالم کیو بغل کنم؟

    مش رحیم که داشت رد می شد اومد بغلش کرد و گفت: بیا منو بغل کن دختر مردمو که نمیتونی بغل کنی زشته بابا جان…

    قیافه اشکان دیدنی بود از خنده روده بر شده بودیم من که نشسته بودم رو صندلی و می خندیدم. مش رحیم با خنده رفت سمت آشپزخونه و اشکان نشست رو مبل و گفت: خدا بگم چکارت نکنه مش رحیم…

    بعد از چند دقیقه خندیدن من رفتم اتاق تا بقیه کارمو انجام بدم پشت سرم اومد داخل و آروم گفت: من که تو رو بغلت کردم دیگه چیش زشته؟؟؟

    دلم ریخت… آب دهنمو قورت دادم و ماژیکو برداشتم و گفتم: اون از رو اجبار بود بخاطر پام…دلیل نداره که تکرار بشه؟؟؟

    -بد جنس… این مینا هی بغلت کنه ما نگاه کنیم!!!!

    ابروهامو دادم بالا و با خنده گفتم: پاشو برو اتاق کار دارم بچه!!!

    – بچه تویی نه من!!! من چهل و چهار سالمه دلیل نمیشه چون مجردم بچه باشم خاله قزی

    عجبا!!! بهم میگه خاله قزی… گفتم : خوب بابا پدربزرگ پاشو برو اتاقت نشین اینجا…

    با اکراه رفت اتاقش و منم اسپیکرو روشن کردم و یه موسیقی ملایم گذاشتم و مشغول کارم شدم.

    [xyz-ips snippet=”share”]

    برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.
    پشتیبانی