رمان آوای زندگی (قسمت هفتم) | بیگول
  • خدمات ما
  • 0

    رمان آوای زندگی (قسمت هفتم)

    قبل از رفتن به شرکت لباس و کفش و لوازم آرایشمو توی ساک دستی گذاشتم و به مامان گفتم: مامان امروز عصر سام مهمونی داره.

    بابا که هنوز خونه بود گفت: آره راستی گفته بود بهت بگم تو خونه نبودی من یادم رفت بگم!!!

    -آره بابا اومده بود شرکت.

    بابا همونطور که دگمه کتشو می بست گفت: شرکت چکار داشت؟؟؟؟ میدونه مگه کجا کار میکنی؟

    -نمیدونست!!! با مهندس دوسته… منو که دید شوکه شد نزدیک بود سوتی بده

    – لو دادین؟؟؟

    – نه بابا حواسم بود. کسی بویی نبرد. همونجا بهم گفت تو هم باید بیایی من به سردارم گفتم!!!

    -آره گفته بود بنده خدا… پس میری؟

    – آره میرم. ممکنه از همون طرف برم ممکنه بیام خونه برم. اگه کارم زود تموم بشه میام.

    – باشه پس خوش بگذره.

    رفتم شرکت. تمام کارارو تند انجام می دادم که نیاز نباشه تا شب بمونم که نرسم برم خونه. ساعت دوازده بود که مینا گفت: فرزاد زنگ زده و گفته برای ساعت چهار میاد اینجا!!!! پکر شدم چون اومدنش مساوی با چهار ساعت موندن بود بلکه هم بیشتر. توی خودم بودم که اشکان اومد اتاقم و گفت: چته؟؟؟ کشتیات کدوم دریا غرق شدن؟

    نگاش کردم لبخندی زدم و گفتم دریای مهندس فرزاد!!!

    -خدایی دریا دیگه نبود کشتیات غرق بشن؟ حالا چرا اون؟

    – چون چهار میاد اینجا دیگه برو نیست همینجا لنگر میندازه.

    – خوب بمونه چکار تو داره؟

    – کاری به من که نداره نمیتونم برم خونه دیگه دیر میشه!!!

    – آها فهمیدم برای مهمونی سام میگی؟

    – آره دیگه!!! نمیشه آماده شد. از شرکت که نمیتونم آماده بشم!!!!

    – نگران نباش یه فکری میکنیم. تو که همه چیو همراهت آوردی درسته؟

    – آره آوردم …

    – خوب پس مشکلی نیست اونم حل میشه غصه نخور.

    دلش خوشه ها!!!! خودشون مرد هست دو تا پاچه شلواره و یه کت دیگه اینو در بیار اونو بپوش و میکاپ کن و موهاتو درست کن ندارن !!!! ما چی؟ کلی دنگ و فنگ داریم.

    ساعت چهار فرزاد اومد. یه جلسه سه ساعته داشتیم که مجاب بشه برای نحوه همکاری و بالاخره هم مجاب شد و طبق خواسته هر دو طرف قراردادی نوشته شد که کار اجرای برجشونو توی لواسان بدن به ما. البته با یک ماه تاخیر چون باید پروژه شهرداری محمودآبادو تموم می کردیم و کار محمدی رو هم به یه جایی می رسوندیم.

    ساعت هفت بود که فرزاد رفت و مهندس گفت: بچه ها سریع برید که به سام برسید منم پشت سرتون میام.

    مینا رو به من گفت: آوا تو میخوایی چکار کنی؟

    انگار که هیچ کس فکر منو نکرده باشه همه یهو نگام کردن و منتظر جواب من بودن… نگاشون کردم و گفتم: چرا اینطوری نگام میکنین؟ نمیدونم چکار کنم حالا میرم بیرون یه فکری میکنم.

    آرتین گفت: همینجا آماده شو خوب

    -نه اینجا که نمیشه درست نیست چیتان پیتان از شرکت برم بیرون وجهه خوبی نداره!!!

    مهندس گفت: راست میگه اینجا که نمیشه!!!

    مینا گفت: برو آرایشگاه!!!

    -همون دیگه ناچارم همین کارو کنم. گرچه هم خودم خوشم نمیاد برم هم اینکه وقت قبلی نگرفتم نمیدونم قبول کنن یا نه

    آروم پرسید: چرا؟ خوشت نمیاد؟

    آروم جواب دادم: آخه مجبورم آرایش یا شینیون موهامو بدم دستشون که خوشم نمیاد. هیچ وقت آرایشگاه نمیرم برای این کارا!!! حالا ببینم چی میشه دیگه.

    رفتم اتاق که وسایلمو بردارم برم آرایشگاهی جایی… اشکان اومد گفت: بیا خونه من آماده شو با هم میریم. به خونه سام نزدیکه.

    فکر خوبی بود ولی درست نبود… گفتم: آخه درست نیست در و همسایه ببینه چی؟

    -خوب ببینه مگه من واسه در و همسایه زندگی میکنم؟ زود باش راه بیفت بریم دیر شد.

    از بقیه خداحافظی کردیم و رفتیم آرتین نگامون میکرد ولی چیزی نگفت. رفتیم خونه اشکان. یه اتاق نشونم داد و گفت: ببخشید دیگه سلیقه مردونه داره ولی برای امروز کارتو راه میندازه. خودشم رفت یه اتاق دیگه که آماده بشه.

    پیراهن کوتاه مشکی که خریده بودمو با جوراب شلواری پوشیدم و توی آینه قدی که به دیوار بود نگاه کردم چقدر قشنگ بود بهم میومد. یه میکاپ ملایم هم رو صورتم کردم و موهام که فر درشت خدادادی بود رو جمع کردم بالا و چندتا تار از بغل گوشام انداختم پایین و روی پیشونیمو هم کج کردم. خودم خوشم اومد. کفشمو از ساک درآوردم و مانتومو دست گرفتم و رفتم بیرون کمتر از چهل دقیقه آماده شده بودم.

    اشکان آماده بود و روی مبل پشت به اتاق منتظرم نشسته بود. رفتم پشتش وایسادم و گفتم ببخشید خیلی طول کشید من آماده م بریم.

    سرشو چرخوند که چیزی بگه که حرف تو دهنش خشک شد و لباش خندون شد و چشماش برق زد و گفت: این قیافتو رو نکرده بودی شیطون…!!!

    از حرفش دلم ریخت و معذب شدم گفتم: خیلی ناجوره؟ برم عوض کنم؟

    -من گفتم ناجوره؟؟؟ حرف نداری دختر!!! انقد ساده اومدی شرکت فکر میکردم توی مهمونیا هم همون شکلی باشی. چقدر لباست بهت میاد. موهاتم خیلی خوب درست کردی!!! والا حق داری نخوایی آرایشگاه بری!!!!

    – واقعا خوبه؟ خیلی آرایش دارم برم پاک کنم؟

    – نه عالیه اتفاقا اصلا زیاد نیست از مناسب بودن خیلی به چشم میاد!!! تازه وقتم نداریم دیگه بدو دیر شد.

    کفشمو که بندی بود پا کردم و مانتومو پوشیدم اشکان کنارم وایساده بود نگاهش کردم. هنوز با اون کفش و پاشنه بهش نرسیده بودم ولی قدم بلندتر شده بود. بهم گفت: می تونی با این کفش راه بری؟

    -نگران نباش زمین نمیخورم باهاش بریم دیر شد. خندید و رفتیم. خونه سام رسیدیم. انقدر مش رجب خدمتکارشون با نظم و ترتیب راننده ها رو راهنمایی میکرد که جلوی خونه اصلا شلوغ نبود همه ماشینارو پشت عمارت می بردن. من و اشکان با هم وارد عمارت شدیم. تقریبا همه بودن جز خود سام. مهندس و آرتین هم کنار دوتا دختر بلوند نشسته بودن و خوش میگذروندن.

    ما که رفتیم مانتو و شالمو یه خانم گرفت و وارد سالن شدیم. آرتین که متوجه ورود ما شده شده بود چشم ازمون بر نمیداشت. رفتیم جلو و بهشون سلام کردیم . مهندس سر تا پای منو به تحسین نگاه کرد و گفت: خوشگل شدی مهندس.

    خجالت کشیدم سرمو انداختم پایین اشکان زد بهش گفت: خجالت بکش مثلا مهندس مملکتی!!! کارمندته!!!

    -منظور بدی نداشتم آخه خیلی خوشگل شده تّپل مّپل شده!!!!

    برای اینکه از دید آرتین که خیره نگام می کرد دور بشم یه جایی پیدا کردم و رفتم نشستم. اشکانم اومد پیشم و گفت تنها نشین بیا اونور پیش خودمون.

    -نه اینجا راحتم آرتین منو میبینه انگار آذوغه سفید دیده عین گرگ نگام میکنه از نگاهش خوشم نمیاد.

    – والا حق داره عین آذوغه سفید شدی. به قول مهندس تّپل مّپل خوشگل!!!! هر گرگی میخواد بهت برسه!!!

    زدم به بازوش و گفتم خجالت بکش اشکان تو اینو بگی مهندسم باید اونطوری حرف بزنه…

    خندید و گفت من برم باز میام پیشت…

    سام از پله های عمارت اومد پایین و رفقاش براش دست زدن انگار داره شوی لباس میده!!! خندم گرفته بود و نگاش میکردم. خدایی خدا توی آفریدن این بشر حوصله به خرج داده خیلی خوشگل و خوش تیپه!!! پسر عمه ش هم مثل خودشه. داشتم نگاش می کردم و توی فکر خودم بودم که دست گرمی رو رو شونه هام حس کردم. امیرعلی بود. گفتم:اِه…!!! سلام امیر خوبی؟

    -بَه سلام خوشگل خانم… تو خوبی؟ بهتری؟

    – آره ممنون خوبم خیلی بهترم ممنونم

    – چرا انقد حرص میخوری دختر؟ حیف تو به این نازی نیست اون صورت قشنگت بخواد چروک بشه؟

    – تقصیر من نیست خوب حرصم میده چکار کنم؟

    – کی؟

    با ابرو آرتینو نشون دادم که میومد طرف ما و گفتم: داره میاد…!!!

    با تعجب سرشو چرخوند و گفت: آرتینو میگی؟

    -بله خودشه!!!

    با آرنج زد به پهلوم و سرشو آورد دم گوشم و آروم گفت: کلک نکنه عاشقته که حرصت میده؟؟؟

    خندیدم و گفتم: حتما!!! همینم مونده این گِل نپخته عاشق من بشه!!!

    آرتین رسید و به امیرعلی سلام کرد و گفت: خوب با کارمند ما خلوت کردینا!!!!

    امیرعلی گفت: تو شرکت کارمندتونه اینجا دوست قدیمی خودمونه!!!!نبینم حرصش بدیا!!!!

    -کارشو درست انجام بده مریضم حرص بدم؟؟؟؟

    – کم نه!!!!! از جاش بلند شد و گفت تنها نمون!!! رفت سمت دیگه سالن پیش یه خانمی نشست. آرتین به صندلی اشاره کرد و گفت: اجازه هست ؟

    -بفرمایید…!!!!

    نشست و گفت: آرایشگاه رفتی؟

    -نه !!!

    – پس کجا خودتو آماده کردی؟

    – مهمه؟؟؟؟

    – نه!!!! خونه اشکان رفتی درسته؟

    – مهم نیست باز می پرسی؟آره خونه اشکان رفتیم.

    – خوشگل شدی!!!! موهات قشنگ شده!!!

    – ممنون چشمات قشنگ میبینه!!!

    یکم نشست کنارم و به هر بهانه خیره میشد و نگام می کرد. بعد مهندس صداش زد و بلند شد و رفت. تنها نشسته بودم و به بقیه نگاه میکردم که سام و نامزدش الناز اوومدن جلو. بلند شدم و سلام کردم الناز با عشوه جواب داد و گفت: تو چرا این شکلی اومدی؟

    خودمو نگاه کردم و گفتم: چمه مگه؟

    -آخه آدم همچین مهمونی پیراهن کوتاهشو با جوراب شلواری میپوشه؟

    خودش پیراهن تنگ و کوتاه مشکی تن کرده بود که تمام رون سفیدش زده بود بیرون و سینه ش هم خودنمایی می کرد. نگاش کردم و گفتم: نه مثل تو کارخونه عرضه گوشت راه مینداختم؟؟؟؟!!!

    سام زد زیر خنده و گفت: حقته الناز!!!!

    بهش برخورد و رفت پیش چندتا دختر دیگه. سام گفت: خوبی آوا؟؟؟

    -خوبم…

    – هنوز خستگی تو چشمات هست ولی خوب بلدی این خستگیا رو زیر اون رنگ سیاهش مخفی کنی..

    – چیه چرا شاعر شدی؟؟؟؟

    – والا آدم به چشمات نگاه میکنه شاعر میشه. هیچ وقت به چشمات نمیرسی می ترسی اسیرت بشن…

    – انگار اولین اسیر تویی!!!

    – نه آقا من کشته شدم!!!!

    خندیدم و گفتم: خوبه پس کشته هم دادم!!!! النازو صدا کنم بیاد برات اشک بریزه.

    خندید و گفت حالا به وقتش حالیت میکنم صبر کن!!! الان برم کار دارم موقع رقص بهت میگم. ضمنان یادت نره الناز انتخاب بابامه و موندگار نیست.

    -اگه فکر کردی می رقصم کور خوندی!!! اونم میدونم خودشم خبر داره موندگار نیست.

    – خودت کور خوندی چون اجازتو از سردار گرفتم!!!

    – اون اجازه بده خودم نمیرقصم.

    – با من می رقصی… اینو گفت و رفت.

    یکم گذشت و شام سرو شد اشکان با دوتا بشقاب اومد پیشم و گفت: تو خسته نشدی اینجا؟ بیا شام برات آوردم. بشقابو داد دستم

    -ممنونم چرا زحمت کشیدی خودم یه چیزی بر می داشتم دیگه!!!!

    – به تو باشه همینطور میشینی و هیچی نمیخوری!!! مثلا تازه حالت خوب شده!!!

    – نمیتونم خودمو بترکونم که تازه حالم خوب شده که!!!!

    – آرتین بهت چی میگفت؟

    – هیچی می پرسید کجا آماده شدی؟

    – به اون چه؟

    – چه میدونم!!!

    سام اومد سمت ما و گفت: اشکان این دختر سردار مارو چرا تنها گذاشتی؟

    -نمیخواستم تنهاش بذارم ولی…

    حرفشو قطع کرد و گفت: ولی ترسیدی زیاد پیشش بمونی چشماش گازت بگیرن!!!خودش خندید و اشکان یهو خیره به چشمام شد.

    گفت: آره والا!!!! بد اسیر میکنه!!!!

    زدم به اشکان و گفتم: خجالت بکش سام یه چیزی گفت تو چرا تاییدش میکنی؟

    نگام کرد و گفت: راست میگه تو خودتو باور نداری؛ ما که داریم میبینیم که نمیتونیم از حق بگذریم!!!

    صدای موسیقی بلند شد و همه اجبار داشتن سام با الناز برقصه. اونم با بی میلی و اکراه قبول کرد! داشت میرفت گفت: آماده باش میخوام باهات برقصما!!!

    اشکان همونطور که به رفتن سام نگاه می کرد گفت: چقدر با تو خوبه!!! خیلی صمیمی هستین نه؟

    -آره خیلی!!! با بابام که شوخی هم می کنه.. بابام عین پسر نداشته خودش دوستش داره.

    – یا شایدم داماد؟؟؟؟

    متعجب نگاهش کردم داشت به سام نگاه می کرد گفتم: سام عین پسرشه…

    -میتونه دامادشم بشه نمیتونه؟

    – نه نمیتونه اولا سام نامزد داره دوم اینکه من از سام بزرگترم سوم اینکه بابا بارها گفته اگه پسر داشتم دلم میخواست مثل سام می بود!!!!

    -والا این چیزی که من فهمیدم سام دوستت داره. و این مدل نگاه کردناشم شبیه علاقه برادرانه به خواهر نیست!!!اینو قبلا هم بهت گفتم…!

    هیچی نگفتم و به سام نگاه کردم!!! به رقصشون نگاه می کردم که النازو بخشید به یه پسری بنام مهران و اومد سمت ما و گفت: افتخار میدین ملکه من؟؟؟؟ خندیدم و گفتم: نه… چنین افتخاری رو نصیبتون نمیکنم!!!!

    دستشو دراز کرد و گفت: دستمو رد کنی میگن چه ملکه اُمُلی!!!!

    خندیدم و گفتم: باشه امشب شمارو به آرزتون میرسونم و باهاتون می رقصم وزیر اعظم!!!!

    خم شد و گفت: بنده نوازی می فرمایید ملکه!!!!

    نگاه اشکان کردم و بلند شدم و رفتیم وسط. دستشو دور کمر انداخت و منم دستمو رو شونه های پهنش گذاشتم و شروع کردیم به رقصیدن… الناز که دلش میخواست بیاد و مارو بکشه با حرص نگاهمون می کرد!!!

    گفتم: النازو امشب می کشی!!!

    -ولش کن زیاد باهاش رقصیدم سرگیجه گرفتم… سرشو آورد نزدیک گوشم نفسای گرمشو رو گردنم حس میکردم گفت: این آرتین عاشقت شده ها!!!!

    خندیدم و گفتم: روزی که اون عاشقم بشه روز رستاخیزه!!!!

    -حالا ببین کی بهت گفتم دختر!!!

    – چرا این فکرو میکنی؟ اون که فقط داره اذیتم میکنه!!!

    – ببین چطور نگامون میکنه؟؟؟؟من خودمو میشناسم جنس خودمم میشناسم.

    – نه بابا اون از من بدش میاد بارها بارها گفته از من و هیکلم و ظاهرم متنفره حتی به مهندس و اشکانم گفته…!!!

    – باشه باور نکن!!! ببین کِی بهت گفتم!!!! حالا بعد یادت میندازم امروزو!!!

    هیچی نگفتم کمرمو محکم گرفت و به خودش نزدیک کرد و گفت: آوا..!!!

    تو چشمای سبزش نگاه کردم و گفتم: بله؟ کمرمو شکوندیا!!!! خوبه گوشتالو هستم وگرنه مهره های کمرم الان دستت بود!!!

    -گوشتالو خوبه دیگه!!!! آوا … میدونی خیلی دوستت دارم؟

    – یاد حرف اشکان افتادم!!!! گفتم آره میدونم

    – خیلی دوستت دارم. حیف که ازم بزرگتری و سردار قبول نمیکنه وگرنه الان سه تا بچه ازت داشتم!!!

    دهنم باز مونده بود گفتم: مسخره م میکنی نه؟؟؟؟

    -دیونه شدی؟ مسخره واسه چی؟

    – الناز بدونه کشتت!!!

    – میدونه بابا!!! چون از بابام مطمئنه هیچی نمیگه!!! چون می دونه که هر کیو من دوست داشته باشم بابام میکشتش!!! دیگه تو که در جریانی!!!

    – میخوایی منم بکشه؟؟؟

    لبخند محوی زد که حرص النازو بیشتر درآورد و گفت: واسه همینه که هیچ وقت نگفتم دوستت دارم!!!! ترس کشتنت نذاشت بگم.

    -سام میدونستی تو خیلی مهربونی ؟هر کسی که عاشقش بشی خوشبخت ترین زن روی زمین میشه.

    – چه فایده نمیتونم به کسی بگم عاشق شدم!!! تازه کی پیدا میشه عشقمو قبول کنه؟ هلاک تو شدم که رسیدن بهت محاله!!! فقط میتونم به خودت بگم دوست دارم و بس!!!! دیگه کسی نیست که بخواد خوشبخترین زن بشه!!!!

    – چرا دروغ میگی؟ تو الانم داری از عشق یکی میمیری!!!!

    – آره دیگه خودت!!!

    – نخیر تو منو فقط دوست داری عزیز دلم. ولی از عشق اون داری میمیری!!! با چشم به دختری که پذیرایی می کرد اشاره کردم امتداد نگاهمو گرفت و چشماش روش ثابت شد. گفتم: دیدی گفتم؟

    – تو از کجا فهمیدی؟

    از وقتی اومدم دارم نگات میکنم. چشم ازش بر نمیداری هرکی سمتش میره بدو خودتو میرسونی و ازش دورش می کنی!!! بهش تشر می زنی با هیچ کس حرف نزنه!!! الناز بهش حرف بزنه سرش داد میزنی!!!!

    -انقدر تابلو بودم؟

    – نه تابلو نیستی ولی من دخترم و نگاه عاشقانه مردا رو میتونم تشخیص بدم!!!

    – پس چرا نگاه آرتینو تشخیص ندادی؟

    – آرتین مریضه عاشق نیست. اگه عاشق بود هیچ وقت کاری نمیکرد کارم به بیمارستان بکشه!!!!

    – تو میدونی من با رهام همین کارا رو کردم؟

    – اِه؟ اسمش رهاست؟ چقد بهش میاد به چشماش میاد. واقعا همچین کارایی کردی؟

    – بدتر!!! چون به عنوان خدمتکارم آوردمش حتی توی انبار زندانیش هم کردم چون می دونستم ترس از تاریکی داره برای همین تنبیهش میکردم!!!! ولی بعدش دلم میسوخت!!!!

    – شماها مریضین آخه آدم با کسی که عاشقشه همچین کاری میکنه؟

    – من هفته پیش فهمیدم عاشقشم ولی دیر فهمیدم!!!!

    – چرا؟

    – چون امیرعلی هم عاشقش شده… دیگه هیچی نگفت و سرشو خم کرد و رو شونه م گذاشت. النازو نگاه کردم ولش می کردن میومد و منو میکشت!!!!

    اشکان اومد جلو و گفت: یکم اجازه میدین ما هم با یه خانم خوشگل برقصیم؟

    سام سرشو آورد بالا و گفت: به شرطی که برش گردونین به خودم!!!!

    اشکان خندید و گفت: اگه الناز خانم گذاشت برش می گردونیم!!!!

    الناز اومد و گفت: خوب گرم گرفتینا!!! این نامزد مارو نخورین یه وقت؟

    اشکان گفت: نامزد شما عشق مارو نخوره ما نامزد شما رو نمیخوریم!!!!

    سام و من از تعجب دهنمون باز مونده بود. اشکان یواشکی زد به پهلوم و گفت: دهنتو ببند پشه می ره توش!!!!

    به خودم اومدم و گفت: برقصیم؟ با سر موافقت کردم و منو از سام جدا کرد. بهم گفت: چی بهت گفته بودم؟؟؟

    -چی گفته بودی؟

    – سام دوست داره!!!!

    – آره دوستم داره ولی عاشقم نیست عاشق یکی دیگه ست!!!!

    – خودش گفت؟

    – آره!!! ولی تو از کجا فهمیدی؟

    – از تو بیمارستان!!!!

    تو که بیهوش بودی بالا سرت بود و نگات میکرد و سرتو نوازش میداد نگاهش برادرانه و دوستانه نبود عاشقانه بود. من مردَم و میفهمم!!!

    -ولی عشقش نیستم خیالت راحت!!!! بابا کی میاد عاشق دختر تّپلی مثل من بشه آخه؟ چشمتو بچرخون ببین چندتا دختر خیلی خوشگل و خوش اندام میبینی؟؟؟ تا اونا هستن کسی منو نگاهم نمیکنه!!!

    خواست چیزی بگه که گفتم: میرم بشینم. ولش کردم و رفتم نشستم و همونجا بهم نگاه کرد.

    چندساعتی از مهمونی گذشت و یه دعوای سختی هم بین الناز و رها درگرفت و سام با عصبانیت داشت با الناز حرف میزد. یکم که گذشت اشکان اومد و گفت: بریم؟

    با خوشحالی گفتم: آره بریم خیلی خسته شدم میخواستم به خاتون بگم که برام تاکسی بگیره!!!!

    -چرا خسته شدی؟ تو تمام وسایلت خونه منه می خواستی با تاکسی کجا بری؟

    – از این مهمونیا زود حوصلم سر میره!!!! می رفتم خونه فردا میگفتم زحمت بکشی برام بیاری همه رو توی ساکت چیده بودم.

    – لازم نکرده خودت میایی برشون میداری، بریم خداحافظی کنیم و بریم خونه!!!

    – باشه بریم.

    از سام و امیرعلی و آرتین خداحافظی کردیم و راه افتادیم سمت خونه. توی راه گفت: آوا!!! تو چرا انقد خودتو دست کم می گیری؟

    -چی؟

    – چی نداره!!!! تو خیلی خوشگلی، تازه تّپلی مّپلی هم هستی، تحصیل کرده موادب، با وقار، متین، اینهمه هنر، چشمای گردویی خوشگل و مشکلی ابرو مشکی، اصلا به صورتت دست نزدی عین پروتز کرده ها گونه زیبا داری بینی کوچیک، تو این همه خوبی داری تازه دلتم مهربونه با اخلاقی

    – وایسا زنگ بزنم باربری یه کامیون بفرستن این القابو بار بزنم حیفه دیگه کسی بهم نمیگه!!!!

    خندید و گفت: ببین فروتن هم هستی!!! واقعا خودتو میزنی به اون راه یا متوجه نشدی اون همه پسر بهت نگاه میکردن و میخواستن باهات حرف بزنن؟؟؟

    -پس چرا نزدن؟

    – انگار از سام می ترسیدن!!! میدونن وقتی سام رو دختری دست میذاره هیچ کس نباید حتی نگاهش کنه!!!! چه برسه به اینکه بخواد باهاش برقصه و اونطوری سرشم رو شونه ش بذاره!!!!!

    – همون بهتر!!!!!! از کجا فهمیدی از سام میترسن؟

    – تو خّلی بخدا!!!!  وقتی داشتی با سام می رقصیدی، چند نفر با هم حرف میزدن یکیشون پرسید این دختره کیه تا الان ندیدیمش؟ یکی دیگه جواب داد این دوست قدیمی سامه. من  میشناسمش. یکی دیگه شون گفت: چرا تا الان هیچ کدومتون باهاش دوست نشدین؟ اون که خوشگله!!! فقط یکم تُپُله!!! همون دومیه جواب داد: جرات داری برو بهش سلام کن ببین سام چکارت میکنه!!!! سام عاشق این دختره هست. اما انگار نمیتونه یا نباید بهش بگه!!! اما کسیو هم نمیذاره بهش نزدیک بشه. اسمش روشه. عشق سامه… یعنی دست درازی موقوف!!!دوتا دیگه گفتن چه حیف.

    دنده رو عوض کرد و ادامه داد: آوا تو حق عاشق شدن داری. نمیفهمم چرا خودتو توی زندان ظاهرت اسیر کردی.

    با تعجب نگاش کردم. چیزی نگفتم و یاد متین افتادم!!! دیگه نمیخوام عاشق کسی بشم. اونم میره نمیمونه برام. به خیابون که از نم نم بارون خیس شده بود نگاه کردم و به موسیقی که پخش می شد گوش کردم. اشکانم دیگه چیزی نگفت. به خونه اشکان رسیدیم ریموتو زد و ماشینو برد داخل پارکینگ و با هم رفتیم بالا.

    رفتم داخل اتاق و لباسمو عوض کردم و موهامو باز کردم و شالمو گذاشتم و اومدم بیرون اشکان به اّپن تکیه داده بود و منتظر من بود.

    گفتم: خوب دیگه خیلی مزاحمت شدم.

    -هیچ مزاحمتی برای من نداشتی. نمیشه بمونی؟

    – نه دیگه خیلی دیر وقته برم خونه.

    – باشه بریم برسونمت.

    – نه نمیخواد اشکان خودم میرم. فقط اگه لطف کنی برام اسنپ بگیری ممنونت میشم.

    – خجالت بکش این وقت شب ولت کنم با اسنپ بری؟

    – آخه زحمتت می شه. امروز کلی زحمتت دادم دیگه!!!

    – اگه زحمت تویی؟ پس لطفا بیشتر زحمتم بده…

    چیزی نگفتم و لبخند زدم و درو باز کردم و گفتم: واقعا ببخشید، تو خیلی خوبی!

    با هم از خونه رفتیم بیرون و منو به خونه رسوند و برگشت. منم رفتم بالا و بابا اینا خواب بودن منم یه دوش گرفتم و خوابیدم

    ***

    چند هفته ای هست که کار محمود آبادو شروع کردیم. اواخر آذر ماهه و داریم به یلدا نزدیک میشیم. کار پروژه پارک ساحلی باید تا آخر آذر تموم بشه و کار خزرشهر آقای محمدی هم به اواسطش رسیده. آرتین مثل همیشه سر کار گیر میداد و هی طرحو عوض میکرد ولی نمیتونست زیاد تغییر بده یه جور دیگه حرصمو در میاورد. هفته ای دو سه روز منم باهاشون می رفتم محمود آباد و خزرشهر.

    سر ویلای محمدی بودیم که خانمش اومد که پیشرفت کارو ببینه. چقدر راضی بود و خوشحال!!! اومد پیش من و گفت: خانم مهندس واقعا خسته نباشین خیلی قشنگ شده. وای یعنی میشه تا اسفند تموم بشه عروسی پرهامو توش بگیریم؟

    -چرا نشه؟ به امید خدا حتما میشه نگران نباشین.

    – الهی فدات بشم خوشگلم الهی که عروسی خودت بشه و من بیام!!!

    خندیدم و گفتم: اووو کو تا عروسی من!!! حالا بذارین شاهزاده با اسب سفیدو پیدا کنم!!!!

    گفت: چرا پیدا کنی؟ همینجا پر شاهزاده با اسب سفیده که!!!! تازه بعضیاشون اسب سیاه هم دارن!!! یکم چشم بچرخونی میبینی!!!

    با تعجب نگاه کردم آرتین و اشکان و پیمان داداش خودش و دوتا مهندس دیگه که مال همونجا بودن داشتن حرف میزدن به غیر از یکیشون که ازدواج کرده بود و مهندس ما که دوست دختر داشت بقیه مجرد بودن و اتفاقا هم ماشیناشون سفید بود و ماشین پیمان سیاه بود.!!!

    خندیدم و گفتم: واییی مهناز خانم جون شما چقدر شوخین….!!!

    -وا خواهر جدی میگم چرا میخندی!!!!

    – آخه این آقایون مهندس الان قطعا همشون یکیو زیر نظر دارن نمیان منو بگیرن که!!!!

    – پیمان ما نداره!!!!

    – الهی که یه عروس خوشگل و ناز مثل عروس آقا پرهامتون نصیبش کنه!!!

    – مثل تو!!!!

    نگاش کردم نمیدونستم چی بگم سرمو تکون دادم و لبخند زدم. آرتین نگاهمون کرد و دید من دارم مستاصل بهشون نگاه میکنم یه چیزی به اشکان گفت و اشکان نگام کرد و اومد سمتمون.و گفت: خانما خوب خلوت کردینا!!!

    مهناز گفت: والا بد میگم مهندس؟ شما بگو؟

    -چیو بد میگین من که در جریان نیستم اصلا که شما چی میگین؟

    – من میگم از بین این همه شاهزاده با اسب سفید و سیاه به یکی نیم نگاهی بنداز تا عروسیت بیاییم و این زحمتاتو جبران کنیم!!!

    اشکان همونطور که صورتش سمت مهناز بود منو نگاه کرد و گفت: افتخار نمیدن ایشون!!!!

    با اخم نگاش کردم و نگاشو ازم گرفت و به مهناز گفت: مگه اینکه شما نظرشو برگردونین!!!!

    مهناز: بیا نگفتم؟ بابا شاهزاده ها صف کشیدن یکیو انتخاب کن دیگه!!!!

    خندیدم و گفتم: باشه بذارین قصر شاهزاده اول تموم بشه ما دامادش کنیم چشم !!!

    خندیدیم و اشکان گفت: حالا این پرنسس مارو دو دقیقه قرض میدین بهمون؟ عُلما اونجا به نتیجه نمیرسن اختلاف افتاده بینشون!!!! بیاد ببینیم چکار باید بکنیم!!!

    -خواهش میکنم تحویل شما!!!! فقط حواستون باشه بلا ملایی سرش نیارینا!!!!

    – اطاعت امر. پاشو خانم مهندس که اونجا بهت نیازه!!!

    بلند شدم و نفس راحتی کشیدم و عذر خواهی کردم و رفتم. نجاتم داد وگرنه باید همونجا به یکشیون بله میگفتم!!!!

    هماهنگیای لازم انجام شد و دیگه قرار شد من نرم سر پارک و فقط بیام سر ویلای محمدی!!!! ولی باز باید هر بار با آرتین میومدم. انگار دیگه همسفر هم بودیم!!!! اونم انگار دیگه بدش نمیومد ولی اشکان راضی نبود که هر بار آرتین بیاد چون اون دیگه کمتر میومد.

    به سمت تهران حرکت کردیم. توی راه در مورد دیوار بلوک شیشه ای طبقه بالای ویلای محمدی صحبت کردیم و یکسری جنس و نوع مصالحو انتخاب کردیم برای نمای داخلیش. بعد دیگه کسی حرفی نزد ساکت بودیم منم از خستگی سرمو رو پشتی صندلی تکیه دادم و چشمامو بستم. آهنگ قشنگی داشت پخش میشد. آهنگی که بارها و بارها وقتی با متین میرفتیم عملیات و بر میگشتیم میذاشت گوش بدیم و خودشم برام می خوند.

    « تو ای بال و پر من/ رفیق سفر من/ میمیرم اگه سایه ت نباشه رو سر من/تویی خود خود عشق/ که بی تو نفسم نیست/ کجا تو خونه داری که هر جا می رسم نیست/ اهل کدوم دیاری/ کجا تو خونه داری؟/ که قبله گاه همونجاست/ هر جا که پا می ذاری/ اهل کدوم دیاری؟ /گل کدوم بهاری؟/که حتی فصل پاییز/ باغ ترانه داری/آی دلبرم آی دلبر/ ای از همه عزیز تر/ای تو مرا همه کس/ داشتن تو مرا بس/… »

    دلم گرفت و قطره اشکی از گوشه چشمم رو صورتم ریخت!!!! چشممو باز کردم نگاه سنگینی رو خودمو حس کردم. آرتین رانندگی میکرد. چشمم افتاد به آینه داشت بهم نگاه می کرد. با ابرو پرسید چی شده؟ با سرم گفتم هیچی و نگامو ازش دزدیدم.

    برای استراحت دم یه رستوران نگه داشت. پیاده شدیم اشکان گفت میرم سرویس و بر میگردم. من یکم دور ماشین قدم زدم. آرتین گفت: خوبی؟

    -خوبم مرسی

    – چرا اشک می ریختی؟

    نگاش کردم و چیزی نگفتم!!!!

    -نمیخوای بگی؟ اگه اشکان بپرسه میگی بهش؟

    – نه!!!! چه ربطی داره؟

    – حتما ربط داره… دستشو گذاشت تو جیبشو رفت سمت ماشین. اشکان اومد و نشستیم و راه افتادیم. باز آرتین رانندگی می کرد!!!سعی کردم تو دید آینه نباشم. سرمو گذاشتم و مثلا خوابیدم. باز به آهنگ گوش کردم… اینبار همون آهنگی بود که دو ماه پیش توی شرکت نفسمو بند آورد…!!!

    «منو حالا نوازش کن/ که این فرصت نره از دست/ شاید این آخرین باره /که این احساس زیبا هست/منو حالا نوازش کن/ همین حالا که تب کردم/ اگه لمسم کنی شاید/ به دنیای تو برگردم /هنوزم میشه عاشق بود/ تو باشی کار سختی نیست /بدون مرز با من باش/ اگرچه دیگه وقتی نیست/ نبینم این دم رفتن/ تو چشمات غصه می شینه /همه اشکاتو می بوسم/ میدونم قسمتم اینه…./ تو از چشمای من خوندی /که از این زندگی خسته م /کنارت اونقدر آرومم /که از مرگ هم نمی ترسم/ تنم سرده ولی انگار /تو دستای تو آتیشه /خودت پلکامو می بندی /و این قصه تمون می شه/ هنوزم می شه عاشق بود/ تو باشی کار سختی /نیست بدون مرز با من باش/ اگرچه دیگه وقتی نیست/ نبینم این دم رفتن /تو چشمات غصه می شینه /همه اشکاتو می بوسم /میدونم قسمتم اینه….»

    خوابم برد توی خواب دوباره صحنه گیر افتادنمونو توی آوار دیدم. نفسم به شماره افتاده بود و با صدا نفس میکشیدم. نمیدونم چقدر این حالت طول کشید که با دیدن صحنه متلاشی شدن سر متین جیغ کشیدم : متیییین…!!!!!

    اشکان تکونم داد: آوا؟ آوا چیزی نیست بیدار شو خواب دیدی…

    از خواب پریدم نفس نفس میزدم دیدم آرتین ماشینو کنار پارک کرده بود و اشکان پیاده شده در عقبو باز کرده و صورتم تو دستاش بود و می زد به صورتم که بیدار بشم. نگاش کردم چشمام پر اشک بود و نفسهای عمیق می کشیدم. گفت: باز خواب متینو دیدی؟ چیزی نیست بیا این آبو بخور یکم.

    یه قلپ از آب خوردم و از ماشین پیاده شدم. تمام بدنم می لرزید. اشکان اومد پشتم وایساد و دستشو گذاشت رو شونه م و گفت: خوبی؟ میخوایی بریم دکتر؟

    -خوبم مرسی نه خوبم نمیخواد بریم دکتر!!!!

    – زنگ بزنم پسر عمه سام؟

    – چکار اون بیچاره داری؟

    – کاریش ندارم گفتم شاید راهنمایی کرد چکار کنی بهتر بشی بالاخره در جریان این حالت هست.

    آرتین اومد پیشمون و گفت: جریان چیه؟ میشه منم بدونم؟

    نگاش کردیم گفتم چیزی نیست بعد رو به اشکان گفتم: نه اونو دیگه دلواپس نکن خوبم فقط یه خواب بود. ولم نمیکنه که هر از چند گاهی میاد سراغم.

    آرتین: آهان… یعنی به تو ربطی نداره دخالت نکن!!!

    اشکان: آرتین چی میگی؟ الان وقت تعریف کردنه که برات تعریف کنم؟

    -این چیه که تو میدونی و من نمیدونم؟ مگه چقدر با هم وقت گذروندین که در جریان همه چیزش هستی؟

    هر دوتامون نگاش کردیم و نشستیم توی ماشین و اشکان گفت: میخوایی بمونی یا میایی؟

    عصبانی برگشت نشست پشت فرمون و راه افتاد. نفس عمیقی کشیدم و چشمامو بستم بازم اشکم سرازیر شد ولی اینبار چشمامو باز نکردم تا توی نگاههای آرتین نیفتم. منو رسوندن خونه و خودشون رفتن.

    [xyz-ips snippet=”share”]

    برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.
    پشتیبانی