رمان آوای زندگی (قسمت هشتم) | بیگول
  • خدمات ما
  • 0

    رمان آوای زندگی (قسمت هشتم)

    یک هفته ای هست که از برگشتنمون از محمودآباد می گذره. آرتین و مهندس با هم رفتن و اینبار من و اشکان نرفتیم. چون قراره امروز از ویلای سام بازدید کنیم تا تغییراتی که می خوادو براش طراحی کنیم. به اشکان گفتم: اشکان اطلاعات برج مهندس فرزاد و هم بیار میریم لواسان یه سرم اونجا بریم کارشو شروع کنیم.

    -خوبه یادم انداختیا!!!! آره میارم با خودم. باهاش هماهنگ میکنم که خبر بده ما میریم.

    به سام زنگ زدم و گفتم میخواییم بریم ویلاشون.

    گفت: خودمم میام. آدرسو اشکان بلده ولی بازم میدم بهت.

    آدرسو گرفتم و با اشکان رفتیم لواسان. آدرس ویلای سامو اشکان بلد بود. چه ویلای بزرگ و مدرنی!!! ورودیش با ترمو وود کار شده بود و کف حیاط سنگ لاشه دماوند بود. چقدر هم قشنگ فضای سبزشو کار کرده بودن.

    در خونه چوبی بود و به طرز خیره کننده ای روش فاق و زبانه کاربندی شده بود. اشکان هُلم داد گفت: ندید بدید برو تو آبرومونو بردی.

    خندیدم و گفتم: والا من هزار بار این مدل چوبای کاربندی شده رو می بینم بازم عین ندید بدیدا خیره میشم بهش دست خودم نیست.

    سام که داشت از پله ها بالا میومد تا به ما برسه گفت: اشکان چکارش داری تّپلمو … بذار خیره بشه!!! اصن میخوایی درو بدم ببر واسه خودت…

    خندیدم و گفتم: می ترسم شغالا بهت حمله کنن بخورنت وگرنه می بردم!!!

    اشکان که از شوخیای ما متعجب مونده بود گفت: بابا منم تحویل بگیرین!!! مثلا برای کار اومدیم!!!

    سام همونطور که مثل همیشه لبخندهای محو میزد گفت: کی تو رو تحویل میگیره؟ بعد عمری این دختره رو بدون حضور الناز گیرآوردم. تو برو بازدیداتو انجام بده ما یکم خلوت کنیم بعد میاییم پیشت.

    گفتم: بابا سام چی میگی؟ الان بنده خدا باور میکنه!!!

    اومد پیشم و دستشو انداخت رو شونه م و گفت: من که شوخی نکردم ولی تو شوخی فرض کن. بریم بالا از بالا بگم برسیم اینجا!!!

    دفترچه مو درآوردم و هرچی که سام میخواست و مینوشتم. یه دو ساعتی طول کشید تا تمام خواسته هاشو بهمون فهموند. کار که تموم شد خواستیم بیاییم که نذاشت و گفت: یکم بشینین حالا دیر نمیشه. دو کلام معاشرت کنیم بعد تشریف ببرید.

    اشکان که از خداش بود قبول کرد و منم چیزی نگفتم. گفت ازمون پذیرایی کنن یه دختری با دامن کوتاه و آرایش عجیب غریب اومد و پذیرایی کرد و یه قرم واسه اشکان ریخت و رفت!!! نگاش میکردم گفتم: سام؟ این کیه؟

    -ها؟؟؟ آها این!!!! آخ نگو این کلفت تجویزی النازه!!!!

    – الناز؟ خوب چرا اینجاست؟

    – بابا!!! اینو آورده بود عمارت. پدرمو درآورد. من که میدونم واسه خبرچینی فرستادتش!!!! نمیخوامش خوب چکار کنم؟ آوردمش اینجا بدمش به یکی دیگه!!!

    اشکان متعجب نگامون میکرد گفت: انقدر راحت آدمارو میدین این ور اونور؟

    سام: نه راحت نیست میپرسم آشناها کسی خدمتکار بخواد میدم بهش خوب هم این کار نیاز داره هم اونا خدمتکار!!! من که دوتا دارم میخوام چکار دیگه؟

    گفتم: دوتا؟؟؟ منظورت رهاست دیگه؟

    سرشو آورد پایین و گفت: آره خودشه!!!

    تلفن اشکان زنگ خورد و عذر خواهی کرد بلند شد رفت بیرون جواب بده. سام فنجون قهوه شو برداشت و اومد کنارم نشست و گفت: تو چطوری؟ کلک اونشب خوب فرار کردیا!!!!

    -نچسب بهم الان شبهه ایجاد میشه اسلام به خطر میفته!!!! تازه چرا فرار کنم؟ باید می رفتم دیگه!!!!

    – چون میخواستم ببوسمت… آخرشم حسرت اون لبات موند به دلم!!!

    – بسه بسه زشته!!! اینا صاحاب داره چشماتو درویش کن…

    نیم خیز شد و بلند گفت: اِه؟؟؟؟؟ جدی؟ صاحاب پیدا کردن؟ کیه؟؟؟؟؟؟؟ آرتین یا اشکان؟

    اومدم جواب بدم که اشکان گفت: آرتین یا اشکان صاحاب چی شدن؟

    خشکم زد.. خدا کنه حرف سامو نشنیده باشه… گفتم: هیچی …

    -ولی من شنیدم اسم مارو آوردا!!! بگو بینم سام چی میگفتی؟ جان من !!!!

    سام دستاشو برد بالا و گفت: آقا ما شکر خوردیم!!!! بشین قهوه تو بخور چیزی هم نپرس!!!

    از حرکتش خندم گرفت اشکان نگام میکرد و منتظر بود که بگم ولی بحثو عوض کردم و کلا موضوع رو چرخوندم به یه سمت دیگه. بعد از کلی صحبت کردن از هر دری از سام خداحافظی کردیم و رفتیم برج فرزاد. از اونجام بازدید کردیم و به سمت تهران راه افتادیم. توی راه اشکان موسیقی روشن کرد و گفت: آوا؟

    -بله؟

    – نمیخوایی بگی؟

    – چیو بگم؟؟؟؟

    – که سام چی میگفت؟؟؟

    تفلنم زنگ خورد آرتین بود گفتم: بذار اینو جواب بدم آرتینه: بله؟

    -سلام آوا خوبی؟

    – سلام ممنون شما خوبی؟ جانم چیزی شده؟

    ساکت شد و با شیطنتی که تو صداش بود گفت: چه قشنگ میگی جانم!!!! به کسی نگو کشته میدی!!!

    صدامو صاف کردم و گفتم: کاری داشتی آرتین؟

    -آها… آره ببین این اِتودی که واسه ساختمون فرهنگی پارک زده بودی!!!

    – خوب؟

    – اینو نمیفهمن باید اون ورودیشو چطور دربیارن یه توضیح به بنا بده بفهمه

    گوشیو داد بنا و بعد از سلام توضیح دادم: ببینین ورودیش بخاطر قدمت پارک از طاقهای هشتی و آجر چینی استفاده کنین اون سر ستونا که به طاق میرسه باید حتما آجرها بیرون زدگی داشته باشه. ولی هشتیا باید مشخص باشن. سر پنجره ها هم هشتی آجرچینی میشه. حتما توی کتیبه پنجره و ورودی در باید از فاق و زبانه و توی شیشه پنجره ها اُرُسی کار بشه.خوب؟؟؟ ستوناشم …

    – خانم مهندس باید ستوناشم گِرد کار کنم؟

    – بله ستوناشم باید حتما گرد کار بشه

    – خانم مهندس ببینید هشتیا توی مسیر غلامگرد هم باید باشه؟

    – بله دیگه آقا عبدی..!!! ببینین ساختمان فرهنگیه قبلا خونه بوده. که دو مسیر ورودی داره که یکیش همون غلامگرد بهش می رسه یکیش ورودی اصلیه خوب؟

    – خوب؟

    – اون اصلیه باید حتما توی طاق هشتیاش تیز بشه و اون غلام کرد اگه گرد شد اشکالی نداره

    – باشه چشم الان فهمیدیم چی شد!!

    -خوب خدارو شکر ببینین اگه مهندس کاری نداره من قطع کنم…

    آرتین گوشیو گرفت و گفت: مرسی آوا انگار فهمید زبونم مو درآورد این نمیفهمید چی میگم!!!

    خندیدم و گفتم: من زبونشونو می دونم شما نمیدونی

    -آره با هرکسی حرف بزنی می فهمه چی میگی!!! ارتباط کلامیت حرف نداره.

    – اوهوهو… کی میره این همه راهو چی شده داری ازم تعریف میکنی؟ من نبودم آجر خورده تو سرت؟

    ساکت شد و بعد گفت: حرف تو رو همه میفهمن موندم تو حرف منو چرا نمیفهمی!!!! کاری نداری؟

    -نه اگه شما کاری نداشته باشی منم کاری ندارم.

    – بازم مرسی خداحافظ

    – خواهش میکنم. خداحافظ.

    قطع کردم. آخه کی حرف تو رو میفهمه من دومیش باشم ؟؟؟ رو به اشکان گفتم: ببخشید!!! خوب چی می گفتی ؟

    -خواهش میکنم. تو چه خوب توضیح میدی آدم تمام شده کارو میتونه تصور کنه!!!

    – دیگه خجالتم نده اشکان اینجوریام نیست!!! فقط حواسم به جزئیاته همین!!!

    – خوب منتظر جوابم!!!! سام چی گفت؟

    – تو یادت نمیره نه؟؟ خودت بودی که!!! هر چی میگفت جواب میدادی من دیگه چیو بگم؟

    – نه دیگه!!! منو نپیچون!!! اونجا هیچی نگفتم چون دیدم دوست نداری جلو سام چیزی بگی ولی الان تا نگی نمیرسونمت خونه!!!

    – خوب چیو بگم آخه؟

    – من یا آرتین صاحب چی شدیم؟

    ای وای حالا چی بگم؟؟؟ اینم تا ته توی قضیه رو در نیاره ول نمیکنه!!!

    گفتم: خوب چی بگم؟ سام یه شوخی کرد دیگه!!!

    خیلی جدی گفت: میگی یا از زیر زبونت بکشم بیرون؟؟؟؟

    -اوهو چقدرم جدی!!!! باور کن چیزی نیست که بتونم بگم. فکر کنم خودت شنیدی دیگه

    – آره خودم شنیدم میخوام تو بگی!!!

    – چی بگم؟ دیگه شنیدی چرا میخوای من بگم؟

    – چون میخوام خودمم همون سوالو بپرسم!!!

    متعجب نگاش کردم، همونطور که رانندگی میکرد سرشو چرخوند و نگام کرد و گفت: چیه؟ ترسیدی؟

    سرمو برگردونم به جلو و هیچی نگفتم. بعد چند ثانیه گفت: خوب؟ میشنوم!!!

    -چی بگم اشکان تو که جوابشو میدونی چرا می پرسی؟

    – نه جوابی ندادی بهش!!!!

    – نمیفهمم اصرارت چیه؟ چی میخوایی بشنوی؟ ولی سوالش جوابی نداشت چون کلا اشتباه بود.

    – چرا جواب داشت. نمیخوایی باور کنی.

    ماشینو با یه حرکت گوشه پارک کرد و برگشت سمتم و گفت: آوا… تو خودتو دست کم گرفتی!!! تو هم زیبایی هم با مزه هم تحصیل کرده. یک اتفاق توی گذشته برات افتاده و کابوسش ولت نمیکنه. تو نیاز داری یکی عین کوه پشتت باشه. نیاز داری یکیو دوست داشته باشی. یکی دوستت داشته باشه. چاق بودن دلیل بر عاشق نشدن یا عاشق نکردن نمیشه!!!!

    -نمیفهمم منظورت چیه،

    – چرا خوبم میفهمی… جوابمو بده، صاحاب اون لبات، اون چشمات، اون قلب مهربونت کیه؟

    دهنم خشک شد نمیدونستم چی بگم!!! این چه سوالیه اون که میدونه هیچ کسی نیست که دوستش داشته باشم چرا اینو می پرسه؟

    گفتم: اشکان تو که میدونی من کسیو دوست ندارم…

    -آره میدونم همینو میگم!!! خوب یکیو دوست داشته باش.

    – کیو؟

    – داد زد این همه آدم دور و برت!!! مهناز خانم هم بهت میگفت، با زبون بی زبونی تو رو برای داداش کوچیکش خواستگاری کرد!!!! آرتینم که تابلوئه دوستت داره… مثلا میخواد کسی نفهمه اذیتت میکنه … منم….

    حرفشو قطع کرد و سرشو چرخوند سمت شیشه و نفس عمیقی کشید و گفت: ببخشید سرت داد زدم. ماشینو روشن کرد و دیگه چیزی نگفت. منم چیزی نگفتم. نمیتونستم حرفاشو هضم کنم. آرتین مگه میشه منو دوست داشته باشه؟ سامم همینو میگفتا!!!!

    منو رسوند خونه و بدون خداحافظی گاز داد و رفت….

    سه روزه که مهندس و آرتین محمودآباد هستن. من و اشکان و مینا هم در نبودشون به کارها رسیدگی میکنیم و به پروژه ها سر میزنیم. ولی دیگه اشکان مثل قبل باهام حرف نمیزنه. بیشتر اخم کرده. نمیخنده و شوخی نمیکنه. مینا دیگه از این حالش خسته شده بود سر ناهار گفت: اشکان؟

    با دهن پر گفت: هوم؟

    -هوم چیه ؟؟؟ بله!!!

    -بله؟

    -آفرین!!! اشکان حالت خوبه؟

    – آره خوبم چطور مگه؟

    – نه شک دارم خوب باشی، از وقتی از لواسون برگشتین اون اشکان سابق نیستی!!!! توی خودتی آسه میری آسه میایی، تا ازت نپرسن چیزی نمیگی جدی شدی

    – همیشه که نمیشه لوده بود!!!! گاهی آدم توی خودشه.

    نگام کرد و دیگه چیزی نگفت. منم فقط نگاش کردم. مینا رو به من گفت: آوا تو میدونی این چشه؟؟؟

    اشکان: این به درخت میگن،،، بارها گفتم بهتون!!!

    گفتم: نه من چه میدونم اشکان چشه!!!

    اشکان: آها ببین آوا خوب میدونه چطوری آدمو صدا بزنه که هم دلت ریش بشه هم بخوایی بزنیش!!!

    مینا خندید و گفت دیگه چرا بزنیش؟

    -کتک خورش ملسه…

    گفتم: مگه تا حلا چندبار منو زدی که کشف به این بزرگی کردی؟

    -مگه باید حتما بزنی تا بفهمی؟ همین که حرص آدمو دربیاری که مفز دستور به زدن بده کافیه!!!

    خندیدیم و ناهارمونو خوردیم.

    بالاخره آرتین و ومهندس برگشتن. گزارش کارارو به مهندس و آرتین دادم . وقتی داشتم برای آرتین کارا و طرح هارو توضیح میدادم یاد حرف اشکان افتادم که گفت آرتین دوستت داره. همونطور که نگام میکرد ببینه چی میگم… ساکت شدم و بهش نگاه کردم. سرشو چپ و راست کرد و گفت: پیداش کردی؟

    به خودم اومدم و گفتم: چیو؟؟؟

    -چه میدونم موشی که تو چشام گم کردی!!!

    – آه… ببخشید حواسم نبود.

    – خوبی؟ چتونه امروز؟ هر کدومتون یه جوری هستین!!! اون از اشکان که ولش کنی میشینه زار میزنه و اینم از تو که خیره شدی تو چشام…!!!! سگ بستم تو چشام که خبر ندارم؟؟؟؟

    – اوووو… حالا کی خیره به چشات شد. سرمو انداختم پایین و توضیحات لازمو سریع دادم و از اتاقش و اون نگاه سنگینش در رفتم.

    ***

    دی ماه شده و بیشتر از چهار ماهه اینجا کار میکنم. مهندس با خواهر مهندس فرزاد نامزد کردن و آخرای اسفند عروسیشونه.. کارای ویلای سام و برج فرزاد هم داره پیش میره. ویلای خزرشهر محمدی هم دیگه چیزی به پایانش نمونده. در اصل تحویل نهاییشه دیگه…

    با اشکان و مهندس و آرتین جلسه داشتیم که کارای فصل قبلو بررسی کنیم. تلفن اشکان زنگ خورد. با تعجب گفت: محمدیه!!!! بله؟؟؟؟

    -سلام از ماست قربان شما و خانم خوب هستین؟

    -بله بله حتما چرا که نه فقط چیزی شده مگه؟

    -به به!!! مبارک باشه؛ چشم حتما بهتون اطلاع میدم.

    -ممنونم شمام همینطور خدانگهدار.

    مهندس متعجب نگاش کرد و گفت: چکار داشت؟ چی میگفت؟

    -هیچی برای چهارشنبه دعوتمون کرده شمال!!!

    – چی؟ به چه مناسبت؟

    – تولد خانمشه میخواد مارو دعوت کنه و اصرار داشت که همگی بریم!!

    – یعنی چی؟

    – یعنی هر پنج تامون… گوشیشو با بی میلی انداخت رو پرونده ها و گفت: آرتین تو میری؟

    – آره چرا نرم؟ مهمونیه چهارتا آدم میبینیم شاید چهارتا کار گرفتیم!!!!

    مهندس گفت: خوب همگی میریم ویلا که هست اونجا می مونیم دیگه!!!! فقط فرنازم میارما!!!

    اشکان: بدون اون مگه میری جایی؟؟؟

    خندیدیم و آرتین گفت: آوا تو هم که میایی؟

    -نمیدونم والا. حالا ببینم چی میشه!!!

    اشکان گفت: نمیدونم نداره شما دعوت رسمی شدی!!! ما ها نریم تو باید بری!!!!

    با چشمای گرد نگاش کردم و گفتم: من چرا؟

    -دیگه حالا!!!!

    جلسه تموم شد و رفتم اتاقم. تا چهارشنبه فقط سه روز مونده. من کجا برم آخه!!! اصلا متوجه نیستن!!!

    داشتم برای خودم غرغر میکردم که اشکان گفت: چرا غرغر میکنی؟

    -هیچی!!! آخه اینا چرا متوجه نیستن آدم نمیتونه تو سه روز تصمیم برای رفتن بگیره؟

    – خوب نیستیا!!!! تو که چندین بار یهو رفتی مشکلی نداشتی!!! الان چرا سختته؟

    – اون کاری بود نیاز به چیتان پیتان کردن نداشت!!! با یه مانتو میشد بری!!! الان باید لباس مجلسی ببرم. وسایل بیارم. نمیشه!!!

    – سخت نگیر تو گونی هم بپوشی بهت میاد. نیازی به آرایشگاه هم نداری!!! فرنازو بگو که باید وقت آرایشگاه بگیره!!!!

    – وای نگو دیگه وقت گرفتن عذابه!!!!

    شب به خونه گفتم که آخر هفته دعوت شدیم و بابا با نصیحتهای پدرانه بهم یادآوری کرد که چطور رفتار کنم. گفتم مامان باید فردا برم یه لباس مناسب بگیرم. یکم دیرتر میام خونه.

    مامان: باشه آوا جان. پول داری مادر؟

    -آره دارم مامان نگران نباش.

    موقع خواب فکر میکردم که چه مدل لباسی بخرم؟ ولی هرچی ذهنمو درگیر لباس و مراسم چهارشنبه میکردم، باز میرسیدم به رفتارا و حرفای اونروز اشکان و آرتین!!!! . چطور میتونم توی مراسم ازشون دور بمونم؟ باز خوبه نامزد مهندس و مینا میان وگرنه کلافه میشدم.  با این فکرا خوابم برد.

    ساعت دو سر ناهار بودیم مینا گفت: آوا امروز میایی بریم خرید؟

    -واسه مراسم؟

    – آره لباس مناسب ندارم.

    – آره بریم منم باید بگیرم.

    آرتین گفت: منم باید کت و شلوار بگیرم !!!

    اشکان:برای یه تولد میخوایی کت وشلوار نو بگیری؟

    -آره اشکالش چیه؟

    – اشکالی که نداره!!! پس منم باهات میام دیگه همه دارید نو نوار میکنین زشته من دسته دوم تن کنم!!!

    کارارو انجام دادیم و راس شش از شرکت رفتیم بیرون. من و مینا داشتیم توی خیابون میرفتیم سمت میدون که اشکان بوق زد و گفت: بچه ها تنهایی نرید ما که داریم میریم شمام بیایین با هم بریم.

    مینا که انگار منتظر همچین پیشنهادی بود گفت: چه عالی!!! بدو آوا بریم سوار بشیم!!!

    گفتم: چی چیو عالی؟ نه شما برین ما خودمون میرریم

    آرتین که ماشینشو پشت ماشین اشکان نگه داشته بود گفت: آوا بیا دیگه مقصدمون یکیه…

    اشکان نگام کرد و سرشو تکون داد که قبول کنم منم قبول کردم و خواستم سوار شم که مینا گفت تو برو ماشین اشکان من میرم ماشین آرتین. قبول کردم ولی آرتین اخم کرد و چیزی نگفت!!!

    اشکان توی راه زیاد حرف نزد. فقط از کار گفت. همون پاساژی که دفعه قبل منو برده بود لباس بگیرم رفتیم. جلوی یکی از مغازه ها وایساده بودیم اشکان دم گوشم گفت: بازم میخوایی کوتاه بگیری؟

    صورتش توی صورتم بود و گرمای نفسشو رو صورتم حس میکردم با عطر خوشبوی سرد و تلخی که زده بود نفس کشیدم. صورتمو چرخوندم طرفش چشماش نزدیکترین حالتو تو نگاهم داشت. چشمای عسلی با مژه های روشن و بلند. اگه دختر بود و ریمل میزد چقدر درشتتر از الانش میشد. از فکرم خندم گرفت!!! خودمو جمع و جور کردم و آروم جواب دادم: نه میخوام بلند بگیرم ولی یه مدل تو ذهنمه که خدا کنه پیداش کنم.

    -چه رنگی؟

    – صورمه ای

    – پس بیا بامن…

    دستمو گرفت و دنبال خودش کشید. رفتیم چندتا مغازه جلوتر وارد شدیم یه مدل خیلی قشنگ آویزون بود. لباس شب بود صورمه ای با رگه های اکلیلی مشکی که توی نور چراغ عین ستاره های توی آسمون برق میزدن. یقه گرد، رگلان بود و از یقه تا وسط سینه حریر خورده بود.

    گفت: اینو پرو کن!!!

    گفتم خانم این مدل لباس سایز من دارید؟

    دختره گفت: آره عزیزم اینو تا سایز شصت داریم شما فکر نکنم بیشتر از پنجاه و دو باشین.

    -نه دقیقا پنجاه پنجاه و دو بهم میخوره!!!

    – خوب من دوتا سایزشو میدم هر کدوم اندازت بود انتخاب کن. رفتم اتاق پرو. صدای مینا و آرتینو شنیدم وارد مغازه شدن، ارتین پرسید: آوا کو؟

    اشکان: داخل اتاق پرو!!! مینا هم دو سه مدل لباسو انتخاب کرد و رفت اتاق پرو بغل. من سایز پنجاهو پوشیدم کاملا کیپ تنم بود. رو پنجه هام وایسادم وای چقدر بهم میومد!!!! فقط حریر وسط سینه ش خیلی خودنمایی میکرد. یکم معذب میشم. داشتم خودمو می دیدیم که اشکان زد به در و گفت: چی شدی؟ از خوشگلی خودت غش نکنی؟

    -نه غش نکردم فقط فکر کنم نگیرمش!!!

    – چرا خوب؟ بذار ببینمت!!! درو باز کن

    درو باز کردم و دستمو رو حریر گذاشتم. خیره نگام کرد وسرشو به علامت تحسین تکان داد و گفت: چرا نمیخوایی بگیریش؟ انقدر برازندته!!!

    -آخه این حریرش!!!

    – دستتو بردار؟ این که پوشیده هست لخت نیست که خودتو بقچه پیچ کردی!!!! خیلی شیکه همینو میگیری فهمیدی؟

    – باشه اگه اینطور میگی!!!

    درو بست لباسو در آوردم و بردم دادم خانمه که حساب کنه. مینا چیزی انتخاب نکرد و موقعی که میخواستم حساب کنم گفت: من میرم بقیه مغازه هارو هم ببینم تا تو حساب میکنی!!! اشکان میشه با من بیایی؟

    اشکان: نه من کار دارم با آرتین برو.

    مینا ناراحت دست آرتینو گرفت و بردش!!! من خواستم کارتمو بدم که اشکان دستمو گرفت و گفت: یادت رفته با من اومدی خرید؟

    -برای همین گفتی با هم بریم که تو حساب کنی؟

    – آره… خوشم میاد واست خرید کنم. دلمو آروم میکنه

    – آخه دفعه قبلی هم تو خریدی درست نیست!!! هر بار منو بیاری و هزینه های خریدامو بدی!!!

    – من باید بگم درست نیست که می گم درسته!!! پس غصه نخور. بریم منم کت شلوار بخرم.

    با هم رفتیم بیرون آرتین دم در مغازه بغلی بود پرسیدم: مینا چیزی انتخاب کرد؟

    با دست نشونش داد و گفت: داره انتخاب میکنه. اگه کار ندارین صبر کنین اونم انتخاب کنه با هم بریم الان من ولش کنم ناراحت میشه…

    اشکان: کاری نداریم صبر میکنیم. من رفتم داخل همون مغازه و توی انتخاب لباس به مینا کمک کردم. دو دست لباس خرید. از مغازه اومدیم بیرون و با هم رفتیم پاساژ بغلی که اکثرا مردونه بودن..

    دو سه تا مغازه رفتیم چیزی به دلشون ننشست. توی یکی از مغازه ها بودیم هر دو شون چند مدل کت و شلوار دیدن پرو هم کردن ولی باز یه ایراد روش گذاشتن. یهو چشمم به چندتا کت و شلوار شیک افتاد که اگه هر کدومشو انتخاب می کردن عین دامادا می شدن. به اشکان گفتم: اشکان این زغالیه خیلی بهت میاد میخوای پرو کنی؟ خوشش اومد و گفت: میشه اینو پرو کنم؟

    فروشنده اومد و گفت: خانم خیلی با سلیقه هستن… چرا که نه!!!! کت و شلوارو از کاور درآورد و داد به اشکان.

    چشمم به آرتین افتاد دمق شد و دیگه چیزی انتخاب نکرد. مینا با عصبانیت و اخم گفت: آرتین میخوایی برات انتخاب کنم؟

    گفت: نه ممنون نمیگیرم..

    گفتم: آرتین ؟

    -بله؟

    – میشه بیایی حالا تا اشکان انتخاب میکنه اینو هم پرو کنی؟

    با هیجان نگاه کرد دید یه کت و شلوار نوک مدادی یکم روشن تر از مال اشکان رو نشون میدم که قطعا اونم بهش میومد. روی یقه هر دوتاشون جنس دیگه ای کار شده بود و یقه انگلیسی ریز بود. روی جیب کتش هم پیکسل طلایی داشت. خوشش اومد و رفت که پرو کنه. مینا اخم کرده بود و هیچی نمیگفت. نکنه عاشق آرتین یا اشکان باشه و خبر نداریم؟ گفتم: مینا خوبی؟

    -خوبم…

    – پس بدی!!!! چته؟ چیزی شده؟

    – نه چیزیم نیست… یکم با عشوه اومد جلو و گفت: خوب بلدی دلبری کنیا!!!

    زدم بهش و گفتم: خجالت بکش زشته مرده داره نگامون میکنه!!!

    -نه خوب دروغ که نمیگم… هم اشکان هم آرتین!!! دل یکیو ببر یکیو بذار واسه بقیه!!!

    – کدومشونو دوست داری؟

    هول شد و دست و پاشو گم کرد و گفت: چی میگی؟

    رفتم دم گوشش گفتم: عزیز دلم آرتین یا اشکان مال خودته من واقعا نه علاقه ای بهشون دارم نه نظری!!! فقط فقط چون همکاریم نمیخوام خشک باشیم تا روزا رسمی و بی روح بگذره همین. وگرنه شک نکن من هیچ علاقه ای بهشون ندارم.

    لبخندی که از خنده هم اونورتر بود زد و هیچی نگفت. هر دوتاشون با هم از اتاق پرو اومدن بیرون وای خدای من این دوتا چرا انقدر خوش تیپ هستن؟ چشمای هر دوتامون گرد شد و فروشنده گفت: خدای من چقدر به تنتون نشسته!!!! مگه نه؟؟؟

    هر دوتامون سرمونو تکون دادیم و من گفتم: واقعا به تن جفتتون نشسته خیلی شیکه. یه چرخی زدن و مینا گفت: اشکان عین دامادا شدیا!!!

    اشکان نگاهی بهش کرد و بعد منو نگاه کرد گفتم: کت و شلوار دامادیتو هم خودم انتخاب میکنم که بهت بیاد.

    نگام کرد و باز آرتین اخم کرد. گفتم: آرتین اخم نکن مال تو رو هم خودم انتخاب میکنم. عین خاله قزیا خودم جفتتونو داماد میکنم.

    خندیدیم و رفتن اتاق پرو کت و شلوارارو دادن بیرون که فروشنده کاور بزنه. همونارو انتخاب کردن و خریدن. فروشنده کارت طلایی داد گفت: اگر برای دامادی هم خواستید کت و شلوار بگیرید با این کارت تخفیف ویژه بهتون میدم. ماشاالله خانم خیلی هم خوش سلیقه هستن قطعا دو سر سوده براتون.

    اشکان نگام کرد و گفت: آخ از این سلیقه خانم نگید که کشته مارو توی انتخاب…

    آرتین و مینا از مغازه رفتن بیرون که فروشنده گفت: انتخابشم که خوب بوده چی میخوایین دیگه؟

    من منظورشو نفهمیدم ولی انگار اشکان متوجه منظورش شد و دوباره نگام کرد و گفت: اینطور فکر میکنی؟

    -بله قربان شک نکن…

    – پس کت و شلوار دامادیمو همینجا می خرم منتظرم باش. دوتایی خندیدن و با هم رفتیم بیرون. گفتم بچه ها کفش چی؟

    آرتین گفت ای وای راست میگه ها!!! شام بخوریم بریم یه جا میشناسم کفشای خوب داره.

    رفتیم یه رستوران. خیلی شیک بود و مجلل به قول بچه ها لاکچری!!! من کنار اشکان نشستم و مینا کنارم و آرتین روبروم نشست. مِنو آوردن من چون زیاد اهل غذای بیرون نیستم جوجه بدون برنج سفارش دادم و اشکان شیشلیک و آرتین و مینا هم جوجه. مشغول خوردن بودیم که اشکان گفت: راستی کادوی تولد چی بگیریم؟

    هر کی یه چیزی گفت من گفتم: بابا نمیشه تک تک چیزی بخریم. حتی مهندسم نباید تکی چیزی بخره. چون اولا سلیقه شو نمیدونیم دوم اینکه زشته ما دوست نزدیکش نیستیم شما هم آقا هستین. به نظرم از طرف شرکت یک هدیه خوب که یادگاری بشه براش بگیریم!!!

    آرتین گفت: آره راست میگه اشکان. بهتره یکی باشه.

    اشکان: آرش گفت میخواد با فرناز بره هدیه بگیره !!! پس بهتره بهش زنگ بزنی بگی نگیره تا فردا

    آرتین به مهندس زنگ زد و جریانو گفت و اونم انگار یه باری از دوشش برداشته باشی سریع قبول کرد. بعد شام با هم رفتیم جایی که آرتین میشناخت. خدایی کفشای مردونه و زنونه خیلی شیکی داشت. هر کدوممون یه کفش انتخاب کردیم. باز خواستم حساب کنم که  اشکان مال منو حساب کرد و آرتین واسه اینکه مینا ناراحت نشه مال اونو حساب کرد. مینا بقدری خوشحال شده بود که خنده از رو لباش محو نمیشد.

    بعد از خرید آرتین و مینا با هم رفتن و قرار شد آرتین مینارو برسونه. منم میخواستم میدون پیاده بشم که اشکان نذاشت و گفت خودم میرسونمت.

    موسیقی ملایمی روشن کرد و به رانندگی ادامه داد.

    « سکوت و انتظار و بغض و بارون /نه عطری نه نگاهی نه یه لبخند /چطور عادت کنم به دوری از تو /مگه میشه که از عشق تو دل کند./نگو تقدیره برگرد /دلت میگیره برگرد/ وجود عاشق من/ واست میمیره برگرد /نگو تقدیره برگرد/ دلت میگیره برگرد /وجود عاشق من /واست میمیره برگرد/ بغل کن اضطراب لحظه هامو /بغل کن بی تو آرامش ندارم/ نمیدونی چه ترسی داره دوریت /نمیدونی چه سخته روزگارم/ من از بس که دلم تنگه بریدم/ یه عالم درد سنگینه تو سینه م /من اینجا تا دلت بخواد تنهام/ من اینجا تا دلت بخواد غمگینم/ نگو تقدیره برگرد /دلت میگیره برگرد /وجود عاشق من واست میمیره برگرد/ نگو تقدیره برگرد/ دلت میگیره برگرد/ وجود عاشق من/ واست میمیره برگرد…»

    دوباره زد اینو از اول پخش بشه شیطنت کردم و گفتم: حالا دلت واسه کی میمیره؟ کی برگرده؟

    نگام کرد و روشو برگردوند به جلو نگاه کرد و گفت: تو نمیدونی یعنی؟

    -نه!!! من از کجا بدونم؟ تو که هیچی نمیگی آدم بفهمه دلت کجا گیره!!!

    – ولش کن مهم نیست دل من کجا گیره…!!! میدونی چرا محمدی اصرار داشت تو باشی؟

    – نه راستی میخواستم بپرسم چرا اصرار داشت؟

    – واسه داداش خانمش

    – چی؟؟؟؟!!!!؟!؟!؟!؟! یعنی چی؟

    – یعنی میخواد تو رو بیشتر با داداشش آشنا کنه انگار سری قبلی که تو رو دیده خوشش اومده!!!

    – یعنی چی؟ من نمیفهمم چرا اینا به خودشون اجازه میدن واسه خودشون ببرن و بدوزن؟ از طرف من تصمیم بگیرن؟

    – حالا عصبانی نشو. خوب دختری و دختر اگه یکمم بر و رو داشته باشه رو زمین نمیمونه. تو که هم بر و رو داری هم مهندسی هم سر  وزبون داری هم تّپل مّپلی شمالیا هم که کشته مرده دخترای تّپلی هستن دیگه کی از تو بهتر؟

    – اشکان.. مسخره میکنی واقعا؟ حالا خوبه اونقدام بر و رو ندارم، تازه کی عروس تپلی میخواد؟ کی اصلا میاد منو دوست داشته باشه؟

    – دختر چرا تو خودتو انقدر دست کم میگیری؟ حتی اون فروشنده کت و شلوارم بهت ایمان آورد ولی تو خودتو باور نداری؟ عروس تپل چشه؟ همون برادر خانم محمدی تو رو دوبار دیده عاشقت شده…

    – عاشقم شده…!!! نه بابا اونم داره اشتباه میکنه!!!

    – ببینم تو میگی قبلا چاق تر بودی درسته؟

    – آره!!! الان خیلی لاغرتر شدم.

    – خوب پس چطور اون موقع که چاقتر بودی متین میتونسته عاشقت شده باشه و دوستت داشته باشه ولی الان که لاغرتر شدی کسی نمیتونه؟ چرا خودتو میزنی به کوچه علی چپ؟

    – چرا اونو قاطی این چیزا میکنی؟ جریان متین فرق داره

    – چه فرقی داره؟ فقط متین بلد بوده عاشق تو بشه؟ چرا به بقیه فرصت نمیدی؟

    – اولا الان بخاطر اینکه خیلی لاغر شدم پوستم شل وافتاده شده. دوم اینکه به کی فرصت بدم؟

    – آرتین!!!یا برادر خانم محمدی!!! یا…

    – یا؟؟؟

    – حالا کلی گفتم…

    – یا کی؟ بگو دیگه؟ میدونستی توی شرکت یکدومتون خاطرخواه دارین؟ نمیدونم کدومتون ولی برای تو یا آرتین میمیره؟

    – چی؟؟؟؟ کیو میگی؟

    – وقتی خودت نفهمیدی من دیگه چی بگم؟

    – نکنه مینا رو میگی؟؟؟؟؟

    – آره دیگه !!!! سکه هات کج شدنا!!! جز من و مینا دیگه کی هست؟ مهندس که نمیتونه عاشقتون بشه!!!

    – جدی؟ پس چرا من نفهمیدم؟

    – نمیدونم والا !!! تو چطوری فهمیدی آرتین عاشق منه ولی نفهمیدی مینا عاشق کیه!!!!

    – آخه مینا بهم چیزی نگفت ولی من از زیر زبون آرتین کشیدم…!!!

    -شوخی میکنی دیگه؟

    – نه شوخیم کجا بود؟

    – اینو کی بهت گفت؟ اون که همیشه فریاد میزد از من متنفره و دوستم نداره و بدش میاد ازم!!!

    – ولی خیلی وقته دیگه بهت نگفته!!!! کل کل میکنه باهات ولی همش از رو علاقه بهته. خوشش میاد حرص بخوری.

    – از بس دیوونه ست. چی بهت گفته؟

    یه نیم نگاهی بهم انداخت و گفت: تعجب نکن. وقتی تو مراسم سام دید چقدر ساده اومده بودی و چقدر با متانت رفتار کردی بهت خیره نگاه می کرد. وقتی با سام رقصیدی عصبانی شد و چاقو رو زد به سیب و نشست سر جاش دختری که باهاش بود هر چی گفت چته محلش نذاشت. من بهش گفتم چته دیدم فقط نگات میکنه. گفتم دوسش داری؟؟ انگار که منتظر باشه یکی حرف دلشو بزنه نگام کرد و گفت خیلی اشکان … حرص میخورم وقتی سام اینطوری بهش نزدیکه و من نیستم. یا تو انقد باهاش خوبی و من نیستم.

    رومو کردم طرف بیرون و گفتم: همون موقع سامم همینو بهم گفت!!!

    -چی؟؟؟ سام؟

    – آره، سام گفت آرتین عاشقت شده برای همینه این کارا رو باهات میکنه.

    – سام دیگه از کجا فهمید؟ آوا…!!! بخدا اگه خودت منکرش نشده بودی فکر میکردم سر و سِری با این سامِ بچه پولدار داری.

    – اینطوری نگو، بخدا پسر خیلی خوبیه خیلی زحمت کشیده تا این شده. درسته پول باباشه ولی برای چیزی که الان هست خیلی عذاب کشیده. واقعا حقشه یه زندگی آروم داشته باشه.

    – تو هم دوسش داری؟

    – کیو؟ سامو؟… آره عاشقشم. اگه میشد عشقشو قبول میکردم. تنها کسی که کمکم کرد تا سرپا بشم اون بود.

    – چه عجیبه در مورد عشقت به سام با همه رک هستی!!! بهش حسودیم میشه!!!!

    لبمو گاز گرفتم و به شوخی گفتم: اِه؟ زشته حسود نباش….

    خنده تلخی کرد و به رانندگیش ادامه داد. به خونه رسیدیم خواستم خداحافظی کنم که پرسید: راستی خونه پدر محسن کدومه؟

    متعجب نگاهش کردم و گفتم: با پدر محسن چکار داری؟

    -با اون کاری ندارم میخوام ببینم چقدر به هم نزدیک بودین که راحت رفت و آمد می کردین!!!

    در دوم از سمت راست خونه ما خونه پدر محسن بود نشونش دادم و گفتم اون در کرمه که جلوش به ام وی ام مشکی پارک کرده!!!

    -نه خیلی خیلی نزدیک هستین من فکر کردم الکی واسه رد گم کنی گفتین همسایه بودین.

    – نه بابا الکی واسه چی؟ من و محسن از زمان دبیرستان همدیگه رو میشناسیم چون بابا بعد از اینکه از شهرک چمران اومد بیرون این خونه رو خرید. همینجا موندگار شدیم. یه بار من داشتم با دوستم میومدم خونه چند تا پسر دبیرستانی جلومونو گرفتن که مثلا شماره بدن و دوست بشن ما هی راهمونو کج کردیم نشد. محسن که به ما نزدیک می شد. وقتی صحنه رو دید عصبانی شد و باهاشون دعوا کرد و فراریشون داد.

    ازش تشکر کردیم. اونم تا دم خونه باهامون اومد و گفت من همسایتونم و کاری داشتین بهم بگین و رفت. از اون به بعد کسی بخاطر حضور محسن توی همسایگی ما کاریمون نداشت. چون پدرشم نظامیه ازش میترسیدن.

    -عجب جریانی بود.!!!!

    – بله این بود جریان آشنایی ما و بعدها هم آشنایی با سام شد. خوب من برم دیگه!!! بالا نمیایی؟

    – نه برو ممنون.

    – من ممنونم زحمت کشیدی بابت همه چی ممنونم.

    – کاری نکردم. از سلیقه خوبت ممنونم. مراقب خودت باش. شب بخیر

    – تو هم همینطور. شبت بخیر.

    [xyz-ips snippet=”share”]

    برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.
    پشتیبانی