رمان آوای زندگی (قسمت نهم) | بیگول
  • خدمات ما
  • 0

    رمان آوای زندگی (قسمت نهم)

    مامان از لباسم خیلی خوشش اومد و راضی بود همینطور از کفشم. خودمم خوشم اومد. فردا باید یکم سنجاق سر بگیرم تا بتونم موهامو جمع کنم.

    ساعت ده صبح بود که مهندس زنگ زد که دیرتر میاد کمی کار داره ولی به اشکان سپرد که امروز از طرف شرکت یه هدیه واسه خانم محمدی بگیریم. اشکان اومد اتاقم و گفت: خانم مهندس کارمون در اومد. آرش گفته خودمون از طرف شرکت یه هدیه انتخاب کنیم.

    -خوب حالا چرا کارمون در اومد؟

    – چون نمیدونم چی انتخاب کنیم؟!؟!؟!

    – من یه جایی میشناسم که صنایع دستی خیلی خیلی قشنگ دکوری داره که تزئینی هستن. میریم اونجا یه چیزی انتخاب میکنیم.

    – خیالم راحت شد. نمیدونستم چکار باید بکنیم.

    – تا منو داری غم نداری… خندیدم و به کارم ادامه دادم..

    اومد دم گوشم و گفت: خودتو ندارم …

    سرمو کشیدم عقب و گفتم: خودمم همینجام دیگه!!!

    -نگرفتی خانم باهوش… اینو گفت و رفت بیرون. گرفتم چی گفت خودمو زده بودم به اون راه که ادامه نده.

    آرتین اومد اتاقم و گفت: آوا فرزاد گفته برای اون یتیم خونه که تو بخاطرش زده بودی تو برجکش یه خونه بزرگ پونصد متری گرفته و میخواد که به خرج خودش داخلشو براشون درست کنیم که برای بچه ها جای خواب باشه.

    خوشحال شدم و دستامو به هم کوبیدم و گفتم: واقعا؟؟؟؟ چقدر عالی خودم طرحشو میدم. یه طرحی میدم که مناسب روحیه بچه ها باشه. اگه اجازه بدین خودمونم ناظرش باشیم اگه اشکالی نداره…

    همونطور که از خوشحالی من متعجب بود گفت: نه چه اشکالی داره؟ اگه خوشحالت میکنه منم موافقم.

    -واییییی خیلی ممنونم هیچ خبری نمیتونست انقدر خوشحالم کنه مرررررسی آرتین…

    داشت میرفت بیرون از اتاق گفت: خواهش میکنم. اگه میدونستم انقدر خوشحال میشی و روحیه ت تغییر میکنه زودتر بهت میگفتم… خوش بحال اون یتیم خونه و بچه هاش…

    عصر با اشکان و آرتین و مینا رفتیم که یه هدیه برای مهناز بخریم. همون مغازه ای که گفته بود بردمشون. همه شون هاج و واج به وسایلاش نگاه میکردن. یه بشقاب تزئینی بزرگ که مثل کاشی کاری معرق رنگ آمیزی شده بود و تصویر یه باغ با لیلی و مجنون بود انتخاب کردم. آرتین از انتخابم خیلی خوشش اومد و اشکانم تحسین کرد. مینا که مشغول ذوق کردن بود متوجه نشد. خریدیمش و اشکان و مینا هم چندتا وسایل تزئینی خریدن.

    به آرتین گفتم: تو نمیخری؟

    -تو میخری؟

    – من که نه فعلا چیزی مد نظرم نیست.

    – هر وقت خواستی بخری میشه با خودم بیایی؟ میخوام ببینم سلیقه ت برای خودت چطوریه!!!

    خندیدم و گفتم: بیایی اتاقمو ببینی متوجه سلیقه م میشی!!!

    سرشو تکون داد و گفت : چون نمیتونم بیام اینو میگی!!! ولی میام میبینم یه روزی!!!

    نگاش کردم و چیزی نگفتم. از مغازه اومدیم بیرون. مینا گفت: اشکان میشه شما منو برسونین خونه؟

    هر سه تامون متعجب نگاهش کردیم. این چرا یهو اینو گفت؟؟؟ چه راحت!!! اشکان رودروایسی گیر کرد و قبول کرد.

    من گفتم پس منم میرم خونه دیگه.

    آرتین گفت: اشکان مینارو میرسونه من که هستم تورو میرسونم. حالا یه دوساعت بد بگذرون.

    -نه آخه نمیخوام مزاحمت بشم.

    اشکان بازومو گرفت و برد سمت در ماشین و گفت: بشین می رسونتت. نمیخوایی این وقت شب بذاریم خودت بری که؟

    -آخه زحمتش…

    – نترس زحمتش نمیشه…

    ازشون خداحافظی کردیم و نشستم، کمربندمو بستم. آرتین موسیقی روشن کرد و راه افتاد.

    « فقط یک پلک با من باش/ نمیخوام از کسی کم شی/ ازت تصویر می گیرم /که رویای یه قرنم شی/ فقط یک پلک با من باش/ بگم سرتاسرش بودی/ به قلبم حمله کن یک بار/ بگم تا آخرش بودی / نمیشی عشق سابق پس بیا و اتفاقی باش/ یه فصلو که نمیمونی تو یک لحظه اقاقی باش/ نمیشه با تو که خوبی به ظاهر هم کمی بد شد/ به آدمهای شهرت هم علاقمند باید شد/ فقط یک پلک با من باش/ فقط یک پلک با من باش/ دارم یه قصه می سازم از این تنهایی بی تو/ بیا بشکن روایت رو تو نقش تازه وارد شو /کجای نقطه پایان میخوایی تو فال من باشی/ نخواستم بگذرم از تو که تو دنبال من باشی/ اگه قلبت یه جا دیگه ست با چشمات صحنه سازی کن/ اگه گیری نمیتونی توی دو نقش بازی کن/ نمیشی عشق سابق پس بیا و اتفاقی باش/ یه فصلو که نمیمونی تو یک لحظه اقاقی باش /نمیشه با تو که خوبی به ظاهر هم کمی بد شد/ به آدمهای شهرت هم علاقمند باید شد/ فقط یک پلک با من باش /فقط یک پلک با من باش ….»

    دلم ریخت. یاد حرفای دیشب اشکان افتادم. انگار این آهنگ داشت حرفای آرتینو با زبون شعر به من می گفت. نگاش کردم. آروم رانندگی میکرد و آرنج دست چپش کنار شیشه بود و انگشتشو بالای لبش تکون میداد.آهنگ که تموم شد گفت: پیداش نکردی؟

    به خودم اومدم و گفتم: چیو؟

    سرشو چرخوند تا اون موقع برق چشمای سیاهشو ندیده بودم چه چشمایی داره انگار سگ بسته… آدمو میگیره. ابروهاشم کمانی مشکی هست. بهش میاد انگار روی صورتش نقاشی شده…

    ماشینو پارک کرد گوشه و چرخید طرفم و گفت: تو بگو چیو!!! دنبال چی میگردی تو صورتم؟

    -ها؟! نه دنبال چیزی نمیگردم.

    – پس پلکامو میخوایی؟

    منظورشو فهمیدم سرمو گرفتم پایین گفتم: بریم؟

    -یه سوال بپرسم بهم میگی؟

    -اگه بتونم حتما!!!

    – میتونی!!! اگه بخوایی میگی!!!… میشه بگی متین کیه؟

    جا خوردم و تو چشمای مشکیش که دلشوره به جونم مینداخت نگاه کردم و گفتم: حالا چرا یاد اون افتادی؟

    -همیشه یادشم. از اون روز که حالت بد شد توی راه!!! میخوام بدونم کیه که شده کابوست

    – اشتباه نکن متین کابوسم نشده.

    – ولی اونروز توی برگشت به تهران با اسم متین از اون کابوس که حالتو بد کرده بود پریدی. نمیخوای بگی نگو ولی فکر کنم منم مثل اشکان انقدر قابل اطمینان باشم که لایق دونستنش باشم.

    – چرا برات مهمه بدونی کیه؟

    – خودمم نمیدونم. باشه ولش کن نمیخواد بگی.

    ماشینو روشن کرد که راه بیفته گفتم: نامزدم بود.

    ترمز کرد و نگام کرد انگار انتظار نداشت اینو بشنوه… هیچی نگفت و منتظر بقیه حرفم بود.

    نگاش کردم و گفتم: چندسال پیش، قرار بود با هم ازدواج کنیم.

    -قرار بود؟ پس چرا نکردین؟ ولت کرد؟

    – نمیخواست ولم کنه!!! مجبور شد.

    گریه م گرفت و سرمو چرخوندم سمت شیشه و ناخنمو گذاشتم بین دندونام.

    گفت: اگه اذیت میشی ولش کن نگو!!! میدونم وقتی کسیو دوست داری و ترکت کنه چه اسیبی میبینی!!!!

    -ترکم نکرد… نمیخواست ترکم کنه ولی…آب دهنمو قورت دادم

    گفت: ولش کن تعریف نکن فقط اشکاتو پاک کن.

    با چشمای پر اشک نگاهش کردم و گفتم: چند سال پیش که نیروی آتشنشان بودم همکارم بود و… جریان گیر افتادنمونو توی آوار و مرگ متینو گفتم بهش. هیچی نمیگفت فقط چشماش پر اشک شده بود و نگام میکرد. فکر نمیکردم انقدر حساس باشه. اشکان قوی تر از آرتینه. جریان افسردگی و دلیل خون دماغمو هم گفتم بهش. اشکاشو پاک کرد و گفت: آوا… منو ببخش. پس برای همینه سام انقدر هواتو داره. اشکانم همینو میدونه که انقدر مراقبته.

    سرمو تکون دادم و گفتم: ولی نمیخوام اینطوری مراقبم باشه. تو هم لطفا اصلا به حرفام فکر نکن. میخوام همینطوری همکار باشیم دوست ندارم بهم ترحم کنی. لطفا!!!!

    اشکامو با دستش پاک کرد و گفت: من هیچ وقت بهت ترحم نکردم و نمیکنم. تو نیاز به ترحم نداری. انقدر قوی و موفق هستی که هرجا باشی گلیمتو از آب میکشی بیرون. مکث کرد و بعد گفت. بریم آب میوه ای چیزی بخوریم؟

    -دیر نمیشه؟

    – نه میرسونمت قول میدم.

    – باشه بریم.

    رفتیم کافی شاپ و آب میوه بستنی سفارش دادیم. روی لبش لبخند بود. انگار خوشحاله از اینکه فهمیده جریان متین چی بوده. در حال خودن بستی گفت: تو اشکانو دوست داری؟

    نگاش کردم بستنی پرید توی گلوم با سرفه گفتم: چی؟

    -حالا خفه نشی بابا… میگم اشکانو دوست داری؟

    – چرا باید دوستش داشته باشم؟

    – آخه باهاش راحتی و انقدر به هم نزدیک هستین!!!

    – اشکان مثل برادر نداشته من میمونه. در همون حد دوستش دارم نه بیشتر.

    – میدونی مینا عاشقشه؟

    – چی…!!!؟!؟!؟!؟ مینا؟ عاشق اشکانه؟ شوخی میکنی؟

    – نه والا شوخیم چیه؟ دیروز بهم گفت. کلافه میشه وقتی میبینه دور و بر اشکانی حتی بهم گفت چرا آوا رو نگه داشتی؟ مگه نگفتی نمیخوایی بمونه فهمیدم قصد بدی نداره فقط نمیخواد دم پر اشکان باشی. گفتم بهش که کارش خوبه نمیتونم نادیده بگیرم.

    – ولی من که خودم نمیخوام اشکان انقدر بهم نزدیک بشه!!!

    – اون فکر میکنه تو هم دوسش داری و این ناز و اداهارو در میاری که مال خودت کنی!!!

    – اشکان چی؟ دوسش داره؟

    – خنگ شدی ؟ نفهمیدی اشکان تو رو دوست داره؟

    ایندفعه با چشمای گشاد شده نگاش کردم ، تو دیگه اینو چطوری فهمیدی؟ مگه میشه آخه؟دختر قحطه مگه؟

    گفتم: نه بابا فکر میکنی. من کجا اشکان کجا!!!!

    -تو باهوشی الان خودتو زدی به اون راه، محاله نفهمیده باشی یا نگفته باشه بهت.

    -نه اون گفته و نه من فهمیدم. اون خودش میدونه جریان زندگی منو چطور میاد عاشق من بشه؟ بستنیتو بخور بریم دیر شد.

    دیگه چیزی نگفت . درحال خوردن بستنی بودیم، خنده تلخی کردم و گفتم: جریان من شده عین فیلما…

    با تعجب نگام کرد  وگفت: یعنی چی؟

    -ببین دیگه خودت!!!! از شهریور اینجا مشغول به کار شدم. از اولش تو با من بد بودی اشکان خوب، مینا هوامو داشت مهندس همچنان عادی بود. چند ماه از همکاریم میگذه با هر کدومتون حرف میزنم میگه اون یکی تو رو دوست داره. یعنی انگار قحطی دختر اومده و فقط من آخرین دختر تو تهرانم و بقیه سرم رقابت دارن… مسخره ست بخدا!!!  این همه دختر خوش هیکل و خوشگل شماها میتونین با هر کدوم اراده کنین ازدواج کنین یا دوست بشین اونوقت همه معطل من کردین خودتون. از اون طرف همکار خودم مینا از اینکه من بخوام مردیو که دوسش داره بدزدم ازش میترسه، قشنگ شده فیلم

    همونطور که به حرفام گوش میکرد گفت: تو میدونی مردا چی میخوان؟ یه مرد اونم تو سن و سال ما دیگه حس و حال قرارای عاشقونه بیرون خونه و سینما و پارک و… ندارن. ماها انقدر پخته شدیم که بدونیم اون هیجان قرارای یواشکی مال همون سنین بلوغ و نو جوانی و همون تا بیست سالگیه نه بیشتر. این روزا زن زندگی خیلی خیلی کم پیدا میشه. اینکه سایزش چی باشه مهم نیست اینکه خوشگل باشه مهم نیست مهم اینه که اهل زندگی باشه. وقتی توی شرکت کارمند شدی حتی بچه های پایین تو رو زیر نظر داشتن ببینن اهل چه کارایی هستی، کجا میری کجا میایی با کی میری چکارا میکنی.

    ولی تو انقدر سرت تو لاک خودته متوجهشون نشدی. تو کاملا زن زندگی هستی. خوشگلم هستی، تحصیلاتتم عالیه. موادب هم هستی. دلت برای خانوادت پر میکشه. همه چیزت پدر و مادرتن یعنی میتونی پدر و مادر شوهرتم محترم بدونی و اونارو عین خانواده خودت بپذیری. این یعنی زن زندگی. که هر دختری این خصوصیتو نداره.

    آوا… تو شاید توی برخورد اول همونی نباشی که یکی دنبالشه ولی وقتی تو رو بشناسه وقتی بری تو قلبش بشینی سالها هم بگذره این صورتت از ذهنش خارج نمیشه. حالا اگه خوردی پاشو بریم.

    هیچی نگفتم. توی راه هم ساکت بودم و به حرفاش فکر میکردم. منو رسوند خونه و خداحافظی کرد و رفت.

    ***

    بالاخره چهارشنبه رسید. روز قبل قرار شده بود همه دم خونه ما جمع بشیم و با هم بریم و مهندس و نامزدش خودشون بیان ویلا. مینا زودتر رسید و بردمش بالا و اتاقمو دید چقدر ذوق کرده بود از اتاقم. اشکان و آرتین با هم رسیدن. دیگه بالا نیومدن. رفتیم پایین مامان هم اومد تا همکارامو ببینه و سلامی بکنه. باهاشون گرم سلام و علیک کرد و منو اول به خدا و بعد به اونا سپرد و اصرار کرد بیان بالا چند دقیقه که قبول نکردن. مامانم دیگه چیزی نگفت و خداحافظی کرد و رفت داخل.

    اشکان گفت خوب بشینین بریم دیگه؟

    آرتین گفت: اشکان ماشینتو بذار همینجا بمونه با ماشین من بریم. مینا دمق شد. آرتین نگاش کرد و به من اشاره کرد منم متوجه رفتارش شدم. ولی چیزی نگفتم. مینا گفت: نمیشه با دوتا ماشین بیاییم؟ ماها هم با یکدومتون میاییم دیگه؟

    آرتین: اشکان تو چی میگی؟

    اشکان: برای من فرقی نداره ولی بهتره با یه ماشین بریم. با وجود ناراحتی مینا با ماشین آرتین رفتیم. ماشین آرتین بی ام و مشکی بود. به مامان سپردم که ماشین اشکان جلوی خونه پارکه بابا که اومد ناراحت نشه.

    توی راه میوه پوست کندم و دادم جلو بخورن من و مینا هم میخوردیم. مینا گفت: وای تو چقدر توی  این سفرا لذت می بردیا!!!

    آرتین گفت: لذت چیه؟ نصف بیشتر راهو خواب بود.

    خندیدیم و گفتم راست میگه من توی ماشین خوابم میبره.

    مینا: اِه؟ واقعا؟ حیف این مناظر نبود میخوابیدی؟

    -خوب تقصیر من چیه؟ خوابم می بره دیگه!!!

    یکم حرف زدیم و خندیدم و آرتین موسیقی گذاشت و همگی ساکت شدیم. من پشت آرتین نشسته بودم و قشنگ توی دیدش بودم. هر از گاهی از اینه نگام میکرد. اشکانم ساکت بود و بیرونو نگاه میکرد. کم کم پلکام سنگین شد. سرمو گذاشتم رو پشتی صندلی و خوابیدم.توی خواب دیدم آرتین و متین دارن با هم میان و متین سرش خونیه و نصفش سرش نیست. به من نزدیک میشدن دیدم آرتین هرچی نزدیکتر میشه متین خسته تر راه میاد تا اینکه رسیدن به من و زیر پای متین خالی شد  و پرت شد پایین . فریاد زدم متین…. یهو با یه جیغ پریدم. آرتین از تو آینه نگام میکرد اشکان برگشت و گفت: آوا؟ خوبی؟ باز کابوس دیدی؟ سرمو چرخوندم دیدم مینا هم خوابه و خوشبختانه بیدار نشد که ببینه اشکان چطوری مضطرب نگام میکنه. آرتین چشماش پر اشک شده بود هیچی نگفت.

    گفتم: آره … آره..کابوس بود ولی خوبم.

    به نزدیک ترین رستوران که رسیدیم آرتین نگه داشت ، پیاده شد و گفت برو صورتتو بشور یکم حالت جا بیاد.

    پیاده شدم و گفتم: تو چرا چشمات پر اشکه؟ خسته شدی؟

    -چیزی نیست تو برو…

    اشکان مینارو صدا کرد که پیاده بشه و رفع خستگی کنه. من رفتم صورتمو شستم برگشتم دیدم اشکان و آرتین دارن حرف میزنن. مزاحمشون نشدم ولی از فضولی داشتم می مردم که چی میگن؟!؟!؟

    مینا گفت: چرا اینجا نگه داشتن؟

    -حتما آرتین خسته شده میخواد استراحت کنه 1!!!

    چهارتا چای گرفتم و رفتم پیششون و گفتم: بچه ها مامان کیک داده بیایین با چای بخوریم میچسبه.

    حرفشونو قطع کردن و از چای استقبال کردن. چای و کیکو خوردیم و دوباره راه افتادیم. دیگه حرفی نزدیم. برام جالب بود اشکانم دیگه نیومد پیشم حالمو بپرسه. ولی تا خود ویلا هم چیزی نگفت. رسیدیم ویلا وسایلامونو بردیم داخل. آرتین اومد کنار گوشم گفت: لطفا امروزو برو اتاق بالا بمون.

    نگاش کردم گفتم: چرا؟ پایین مگه چشه؟

    -گوش کن دیگه!!! بگو چشم و برو بالا.

    – آخه نمیدونم کدوم اتاق مال کیه بعد مثل تو شاکی نشن چرا اتاقمو اشغال کردی؟؟؟؟

    – کسی شاکی نمیشه بجز اتاق آرش که از همه بزرگتره و اتاق من و اشکان، اون بالا دو تا اتاق دیگه هست یکیشم که مینا برداره یکی دیگه می مونه برو بالا!!!

    – من که نفهمیدم چرا ولی باشه میرم بالا!!!!

    اشکان که تعجب کرده بود من دارم میرم بالا گفت: آوا اتاق پایین نمیمونی؟

    همونطور که میرفتم بالا گفتم: نه…! پایین سرده دفعه قبلی یخ کردم…رفتم بالا و اتاق آخرو برداشتم. داشتم وسایلمو میذاشتم که مینا هراسان اومد داخل و گفت:

    -وای وای آوا دیدی چی شد؟

    – چی شد؟؟؟

    – آوا حواسم نبود به نامزد مهندس بسپارم واسه منم وقت آرایشگاه بگیره الانم که جاییو نمیشناسیم بریم چکار کنیم؟ آبرومون میره!!!

    – اوووووووو… همچین گفتی آوا دیدی چی شد فکر کردم لباساتو یادت رفته بذاری تو ساک لخت موندی!!!!

    – مسخره آرایشگاه هم دست کمی از لخت موندن نداره ها!!!

    – کی گفته؟ یعنی خودت دستت کجه یا چُل دستی که نمیتونی آرایش کنی؟ یه پنکیک و ریمل و رژ دیگه اون همه پول خرج کردن داره؟

    – برو بابا تو میخوایی بگی نمیری آرایشگاه؟

    – والا من جز برای عروسی عموم دیگه هیچ آرایشگاهی نرفتم.

    – دروغ میگی… مگه میشه مهمونیای آقای سعیدی بری و آرایشگاه نری؟ اونجا همه چیتان میان!!!

    – نرفتم واقعا!!! از اشکان بپرس.

    – من نمیتونم نرم. اعتماد به نفس ندارم… نشست رو تخت و با انگشتاش بازی کرد.

    گفتم: میخوای خودم درستت کنم؟

    – مگه بلدی؟

    – آره فقط فکر کنم گیره هام کم باشه. پاشو بریم تا وقت هست یه چیزایی بخریم بتونم موهاتو درست کنم.

    رفتیم پایین آرتین و اشکان نشسته بودن گفتم: بچه ها میشه یه زحمت بکشین مارو تا یه مغازه ای جایی برسونین؟

    آرتین: چرا مگه چیزی جا گذاشتی؟

    -نه من چیزی جا نذاشتم ولی چون جایی نمیشناسیم که مینا بره آرایشگاه میخوام من موهاشو درست کنم وسایل ندارم.

    اشکان لیوان قهوه شو گذاشت رو میز و گفت: مگه بلدی؟

    -ای… دست و پا شکسته یه چیزایی بلدم.

    – زشت نکنی دختر مردمو؟ نمیبرنشا!!!

    خندیدیم و گفتم: شما مارو به یه جا برسونین نگران نباش زشتش نمیکنم.

    هر دوتاشون پاشدن و اومدن. رفتیم وسایلی که لازم داشتم مثل تافت و چسب مو و گیره و گل مو همه رو خریدم. ناهارو بیرون خوردیم و برگشتیم خونه. مهندس و نامزدش فرناز هم رسیده بودن. احوال پرسی کردیم و مهندس فرنازو برد آرایشگاهی که خانم محمدی بهش آدرس داده بود و وقت گرفته بودن.

    منم به مینا گفتم: هر وقت خواستی بگو به موهات برسم من خودم زیاد کار ندارم. ساعت چهار بود که مینا گفت آوا بیا بریم میترسم دیر بشه ها!!! آرتین رفت اتاقش و اشکان روی کاناپه وسط سالن لم داد و رفت توی گوشیش.

    مینا از توی گوشیش یه مدل شینیون مو پیدا کرد و گفت این مدلی میتونی درست کنی؟

    نگاهش کردم و گفتم: همینو میخوایی؟

    -آره به نظرم بهم میاد.

    – باشه پس تلاشمو میکنم. بشین روبرو آینه.

    نشست و شروع کردم. مدل سختی بود. موهای مینا هم بلند بود.خلاصه دو ساعتی طول کشید تا مدلی که میخواستو روی موهاش پیاده کردم. آرایش صورتشو هم خودم انجام دادم و تموم که شد رفتم عقب وایسادم و گفتم: بابا مینا تو چقدر ناز شدی…

    مینا که خیلی از مدل موهاش خوشش اومده ود گفت: واقعا؟؟؟؟ بهم میاد نه؟؟؟

    -آره خیلی بهت میاد مدل قشنگی انتخاب کردی… خیلی ناز شدی امروز شوهرت ندن اسممو عوض میکنم.

    – یعنی میگی اشکانم خوشش میاد؟؟؟

    قلم رژ رو انداختم رو میز و گفتم: کلک… عاشق اشکانی؟؟؟

    با من و من گفت: دوسش دارم ولی نمیدونم اونم حسی بهم داره یا نه؟

    نگاش کردم و چشمک زدم بهش و گفتم: اونم نگیرتت خودم میگیرمت خوشگله…

    خندیدیم و زد به بازوم و گفت: خیالم راحت شد رو دست ننم نمیمونم. دوتایی خندیدیم.

    گفتم برو لباستو بپوش که منم به خودم برسم.

    منم موهامو شلخته جمع کردم و از گوشه های موهام چند دسته آویزون کردم و جلوشو هم کج گذاشتم و یه میکاپ ملایم هم نشوندم رو صورتم و لباسمو پوشیدم و جلوی آینه وایسادم خودمو نگاه میکردم که تقه ای به در خورد. مینا پشت در بود گفت: آوا جان کارت تموم شد یا هنوز کار داری؟

    -بیا تو حالا چرا پشت دری؟ کارم تموم شده دیگه!!! خودم رفتم بدون اینکه نگاه کنم درو باز کردم و رفتم سمت آینه که چشمم افتاد به آینه دیدم مینا و آرتین توی چارچوب وایسادن. سرمو بالا گرفتم و گفتم: اِه! ببخشید اصلا حواسم نبود تو هم هستی!!!

    مینا: وای خوبه لخت نبودی دختر… خجالت کشیدم و نگام به نگاه آرتین گره خورد. سرمو گرفتم پایین و گفتم حواسم نبود والا…

    آرتین همونطور که نگام کرد گفت: تو رو موهای مینا دوساعت وقت گذاشتی چرا رو موهای خودت انقدر زود کار کردی؟

    -آخه مدلی که مینا انتخاب کرده بود سخت بود.

    – ولی خیلی ناز شده!!!!

    مینا ذوق کرد و گفت: راست میگی؟

    آرتین: آره واقعا ناز شدی.

    مینا با ذوق گفت: میرم به اشکان بگم آماده بشه بریم. از اتاق رفت بیرون.

    آرتین اومد جلو و گفت: پسر کُش شدی… کیو میخوای بکشی؟

    رفتم سمت آینه و گفتم:تا ببینم کی تو تیر رسم میفته!!! هاهاها

    – خودم قلم پاشو میشکنم بیاد تو تیر رست!!!حالا اگه آماده ای بریم.

    – بابا… نکشی مارو!!!! گفشمو بپوشم میام تو برو.

    آرتین رفت و منم عطر تلخی که داشتم زدم پالتومو که تا زانوم بود پوشیدم و کفشمو پام کردم و رفتم. شالم دستم بود داشتم از پله ها پایین میرفتم که اشکان چشمش به من افتاد. همونطور نگام میکرد.

    آرتین که پشتش وایساده بود گفت: چشمتو درویش کن خوردی دختر مردمو!!!

    اشکان با زور چشمو چرخوند و گفت: دختر مردم خودشو لقمه آماده کرده میشه نخوردش؟ با این دوتا امشب کشته میدیم!!!

    هر سه تامون خندیدیم و رفتیم بیرون. مینا گفت: آوا تو چقدر ناز شدی، خانم محمدی امروز تو رو عروس داداشش نکنه اسممو عوض میکنم.

    چشمام گرد شد!!! گفتم: خیلی دلت میخواد دیگه منو نبینیا!!!

    دستشو گذاشت رو صورتش و گفت: وا من کی اینو گفتم؟؟؟

    -آخه این همه آدم حالا چرا داداش خانم محمدی؟

    – آقا اصلا به من چه!!! ولی خیلی خوشگل شدی!!!

    سوار ماشین شدیم گفتم: شماها آدرس خونه شونو دارید؟

    آرتین: آره آرش برام اس ام اس کرده. بریم دیر شد.

    به ویلای محمدی رسیدیم. چقدر شلوغ بود. گفتم: این همه ماشین برای یه تولد اومدن؟ عروسی داداشش بشه چه خبر میشه؟

    مینا گفت: خوب آشنا زیاد دارن دیگه!!!

    پیاده شدیم و رفتیم داخل. مهناز و شوهرش روی یه مبل کنار مهندس و فرناز نشسته بودن. چشم مهناز به ما افتاد با رویی خندان اومد جلو و به آرتین و اشکان خوش آمد گفت و من و مینا رو بوسید و گفت: وای مهندس تو چقدر خوشگل شدی؟ این ظاهرتو ندیده بودم بیایید با بقیه آشناتون کنم.

    ما بهش تبریک گفتیم و هدیه ای که گرفته بودیمو روی میز هدایا گذاشتیم و همراهش رفتیم.

    با چند نفر آشنامون کرد و کلی پز داد که اینا مهندس معمار هستن. ما هم فقط با لبخند باهاشون خوش و بش میکردیم. بعد مدتی مهناز رفت به مهمونای دیگه برسه

    گفتم: مینا بیا بریم بشینیم این پاشنه ها کمرمو درد آورد. دو ساعته فقط عین عروسک میکشونه مارو این طرف اون طرف.

    مینا: بریم بریم منم مردم بابا!!! با هم رفتیم روی مبلی نشستیم. فرناز اومد پیشمون نشست و گفت: تونستین آرایشگاه پیدا کنین؟

    مینا سریع گفت: آره خوب شده؟؟؟

    -خیلی خوب شده!!! کجا رفتین مگه میشناسین اینجارو؟

    مینا خندید و گفت: بابا شوخی کردم ما کجا اینجا رو بشناسیم!!! آو  درست کرده.

    با تعجب نگاه کرد و گفت: دروغ میگی محاله!!! مگه آرایشگری بلدی؟

    لبخند زدم و گفت: نه در همین حد بلدم دیگه!!!

    – کاش منم می موندم تو درستم میکردی این عالی شده!!! خوشگل شدین جفتتون!!!

    با حرص اینو گفت و رفت!!!

    نگاه مینا کردم و گفتم: این چرا اینطوری کرد؟

    -چیزی نیست حرصش گرفت. پول داده اندازه ما خوشگل نشده.

    دوتایی خندیدیم. به اطراف و رقص مهمونا نگاه میکردم که یکی بهمون نزدیک شد.

    به مینا گفت: خانما اجازه هست؟ مینا گفت: بفرمایید؟

    -افتخار آشنایی میدید؟

    مینا: من مینا هستم ایشونم آوا!!

    نگامون کرد و گفت: خوشبختم منم امیر هستم.

    انگار برق سه فاز بهم وصل کردن یادم اومد امیرو کجا دیدم گفتم این چقدر چهرش آشناستا!!! همون امیر توی رسوران تو راهی که بهم شماره داد و نگرفتم!!!

    رو به من کرد وگفت: شناختی؟

    به روم نیاوردم که شناختم گفتم: نه!!! باید میشناختم؟

    -رستوران تو راهی!!! چند ماه پیش؟

    – من یادم نمیاد دیروز کیو کجا دیدم اونوقت شما چند ماه پیشو یاد میارید؟

    – آخه تو رو آدم سالها هم نبینه دوباره ببینه یادش میاد!!!

    – خدارو شکر حافظه قوی دارید.

    به مینا گفت: افتخار رقص میدید؟

    مینا خواست پاشه که گفتم: نه!!! ایشون صاحاب دارن

    -ایشون خودشون زبون ندارن که شما زبونشون هستین؟

    اشکان از پشت سر رسید و گفت: زبون دارن خواستن به شعور نداشته شما احترام بذارن!!!!

    امیر متعجب برگشت و گفت: آها فهمیدم صاحاب ایشون شمایی؟!

    خواست بگه نه که گفتم: بله ایشونن!! امر دیگه؟

    پسره با پررویی گفت: خوب گمون نکنم شما صاحاب داشته باشی شما افتخار بده!!!

    اینبار آرتین جواب داد: ایشونم صاحاب دارن!!!

    پسره که حسابی خیط شده بود با عصبانیت از پیشمون رفت. مینا که از اینکه گفتم اشکان صاحبشه انقدر خوشحال بود که انگار نیششو از پشت سر گره زدن. ولی اشکان راضی نبود. چون ارتین خودشو صاحب من معرفی کرد!!! نشستن کنارمون

    آرتین گفت: ببخشید اگه اونطوری نمی گفتیم نمیرفت پی کارش.

    گفتم: خوب کردی خودم متوجه شدم!!!

    اشکان: چه خوب جفت کردین همه رو!!!

    -بده مگه؟

    هیچی نگفت. بعد مدتی شام دادن و مهناز کیکو برید و کادو ها رو باز کرد و اعلام کردن محمدی برای تولد مهناز آهنگ هدیه داده و باید حضار گروههای دونفری تشکیل بدن و با هم برقصن.

    آرتین و مینا خیلی خوشحال شدن ولی اشکان دمق بود. همه آماده شدن ما نشستیم ببینیم چطور می رقصن که مهندس اومد گفت: شما ها چتونه عین عُمَر نشستین؟ پاشین دیگه!!!

    من گفتم: من از این مدل رقصا بلد نیستم!!!

    اشکان گفت خوب بیا خودم یادت میدم!!!

    به مینا نگاه کردم و گفتم: یار شما آماده فراگیری هست برو به مینا یاد بده. برگشت مینا رو نگاه کرد و گفت باشه. دستشو گرفت و بلندش کرد و رفتن. آرتین گفت پاشو ما هم بریم یه چرخ میزنیم میایی دیگه!!! گروهیه از این مدلا که با چرخش میری!!!

    دیدم دستشو دراز کرده رد نکردم پاشدم و گفتم بخدا بلد نیستم!!!

    -اولا که تو مراسم سام خوب بلد بودی. اینم شبیه همونه. دوم خودم یادت میدم.

    – پس زیاد نمونیم وسط خوشم نمیاد واقعا!!

    – باشه بریم.

    چراغا خاموش شد و با شروع آهنگ رقص نور روشن شد. آرتین منو چسبوند به خودش انگار منتظر همچین لحظه ای بود. دستمو گذاشتم رو شونه ش. کمرو چسبید و می چرخیدیم. صورتشو نزدیک گوشم کرد. نفس گرمش به گردنم میخورد. بوی عطرش تمام اکسیژنمو پر کرد. آروم و شمرده گفت: خیلی… خوشگل… شدی…

    دلم ریخت تپش قلب گرفتم. بعد سرشو آورد عقب و صورتشو به صورتم کشید، با چشمای مشکیش خیره شد توی چشمام.

    گفتم: بسه من برم بشینم…

    بیشتر منو چسبوند به خودش و گفت: تازه آهنگ شروع شده.

    گفتم:آخه اینطوری که تو چسبیدی بهم میترسم آهنگ تموم نشده کمرمو از کمر فرناز باریکتر کنی!!! خوبه شکمم نمیذاره حالا!!!

    دوباره صداشو آروم کرد و دم گوشم گفت: دیوونه… انقد توسر مال نزن…

    خندم گرفت و سرمو خم کردم. صورتشو نزدیکتر کرد که گرمای نفسش گردنمو گرم کرد ادامه داد: آوا…من، اشکان، یا همون متین خدا بیامرز عاشق همین گرد و تُپُلی بودن توییم چرا نمیخوایی بفهمی؟؟؟

    دلم دوباره ریخت چشمم به اشکان افتاد نتونستم جواب آرتینو بدم. با یه چرخش ازش جدا شدم که

    اشکان منو گرفت و گفت: چته آوا؟

    -هیچی فقط خدا کنه زودتر تموم بشه دارم از این فضا خفه میشم…

    سرشو نزدیک گوشم کرد و گفت: نگران نباش خودم بهت تنفس مصنوعی میدم.

    زدم بهش و گفتم: تو هم شوخیت گرفته…

    -اگه آرتین می گفت میخندیدی حالا که من گفتم شوخیم گرفته؟؟؟

    – اشکان خوبی؟ آرتین کی همچین حرفی بهم زد؟

    با یه حرکت منو کشید طرف خودش. احساس کردم مینا داره نگامون میکنه ولی سرمو برنگردوندم که جوابگو نباشم. دیگه هیچی نگفت و منم هیچی نگفتم؛ که باز چرخ خوردم و خود آرتین منو گرفت.نفس عمیق کشیدم انگار به جای امن رسیده باشم.

    -چیه ازم دور شدی نفست گرفت؟

    گریه م گرفته بود. نگام کرد و گفت: خوبی آوا؟

    پیشونیمو گذاشتم رو سینه ش و گفتم: نه…! میشه بشینیم؟

    نگران نگام کرد و گفت: آره میشه، بیا بریم گوشه تا بشینیم.

    رفتیم گوشه جمعیت و نشستیم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: مرسی…

    -خواهش میکنم. چت شد؟

    – هیچی از این مدل نگاهها بدم میاد. انگار میخوان آدمو شکا کنن.

    خندید و گفت: نگران نباش من و اشکان و مهندس نمیذاشتیم شکارت کنن… خوشگل میکنی میایی تو دل یه مشت گرسنه همین میشه دیگه.

    -خوبه حالا خوشگل نکردم.

    – تازه خوشگل نکرده تو اینه خوشگل کنی قطعا کشته میدی!!! الان خوبی؟

    – آره.. خوبم. ببخشید رقص تو رو هم خراب کردم

    – نه منم دیگه خسته شده بودم.

    نگام به اشکان افتاد یه دختری تو بغلش بود که با یه چرخش رفت و مینا رسید بهش. ولی اصلا حواسش نبود. فقط مارو نگاه میکرد.

    آرتین هم متوجه نگاهش شد و گفت: خوب با شیطنت دخترانه بهش فهموندی مینا دوسش داره ها!!!

    -مگه فهمید؟

    – فکر کن نفهمیده باشه!!! اشکان ذهنش کلیدا رو میگیره. شاید به روش نیاره ولی فهمید. از نگاهش معلومه!!!

    – من میرم بیرون یکم هوا بخورم اینجا خیلی خفه هست.

    – بیام باهات؟

    – نه خودم میرم مرسی.

    رفتم توی بالکن چندتا نفس عمیق کشیدم که یکی گفت: خلوت کردی؟

    امیر بود. گفتم: هوا خفه بود اومدم یکم هوای تازه نفس بکشم.

    -چه زود از این فضاها خسته میشی.

    – چون اهل این جور جاها نیستم.

    – نمیدونم چه حکمتیه همه جا شما رو میبینم!!!! شما چرا دعوت شدین به این تولد؟

    – مگه دعوت شدن به تولد دلیل میخواد؟

    – بله میخواد.

    – حکمتی در کار نیست!!!! حتما دلیل داشته که دعوت شدم.

    – چرا انقدر از من فرار میکنی؟

    – حالا کی گفته من فرار میکنم؟

    – من!!! هر وقت میخوام باهات حرف بزنم در میری

    – این برداشت شماست. دلیلی برای حرف زدن ندارم. الانم دیگه میرم داخل!!!

    – صبر کن اقلا خودمو معرفی کنم1!!!

    – قبلا معرفی کردید.

    – اما نگفتم پسر عمه مهنازم گفتم؟

    اوه فامیل در اومد!!!! چیزی نگفتم و نگاش کردم و سرمو آوردم پایین و خواستم از کنارش رد بشم که بازومو گرفت و گفت: اقلا اسمتو بگو!!!

    -حالا خوبه مینا اسممو بهت گفت!!! تازه پسرعمه مهنازی و اسممو نمیدونی؟ تا الان شجره نامه ما رو در آوردی !!!!

    – میخوام از خودت بشنوم.

    – همونه که گفته بهت!!! حالا بازومو ول کن داره درد میگیره!!!

    – آه ببخشید حواسم نبود.

    بازومو ول کرد و رفتم داخل. آرتین نشسته بود منتظر من. رفتم پیشش نشستم گفت: خوبی؟

    -آره خوبم. کی این مراسم تموم میشه بریم؟ خسته شدم.

    مراسم داشت تموم میشد اشکان و مینا هم دیگه نشسته بودن. گفتم بچه ها نمیشه ما بریم؟

    آرتین: منم میگم بریم خسته شدم!!!

    اشکان: برم به آرش بگیم ما میریم. تو هم برو به خانم محمدی بگو داریم میریم.

    رفتم سمت مهناز. دوباره تولدشو تبریک گفتم و براش آرزوی خوب کردم و گفتم: اگه اجازه بدید ما دیگه بریم؟

    مهناز: اِه؟ چه زود صبر میکردید تا انتهای مراسم؟

    -یکم خسته هم هستیم دیگه چیزی هم به انتهای مراسم نمونده.

    چشمشو چرخوند توی جمعیت انگار دنبال کسی میگشت، گفت: آخه می خواستم … ای بابا این پیمان کجاست پس؟

    شوهرش گفت: همینجاها بودا

    مهناز: آره الان که میخوامش نیست… باشه اسرار نمیکنم فردا هستین ویلا دیگه؟

    -نمیدونم دقیقا کی میریم ولی صبح هستیم بله!!!

    – باشه پس فردا میبینمت عزیزم. متعجب شدم ولی نپرسیدم چرا!!! رو بوسی و خداحافظی کردیم و رفتیم سمت ویلا.

    توی ماشین همه ساکت بودن من یواش زدم به ران مینا و گفتم: کلک خوب امروز چسبیدی به اشکان!!!

    سرشو آورد جلو و گفت: وای آوا مرسی که اون حرف و زدی انگار فهمید… خیلی خوشحالم

    از خوشحالی بازومو تو بغلش گرفت و سرشو گذاشت رو شونه م. گفتم خوب حالا الان منو اشتباه گرفتی ولم کن…

    خندید و گفت: خدایی پسر بودم بازوتو ول نمیکردم عین بالشت نرمه…

    زدم بهش گفتم زشته دختر خجالت بکش آبرومو بردی!!! ولی فایده نداشت چون هر دوتاشون شنیدن. آرتین که پشت فرمون بود از تو آینه منو نگاه کرد و نگاه شیطنت آمیزی به بازوم کرد و خندید.

    اشکانم گفت: مینا حالا تو ولش کن بذار بمونه برای پسره!!!

    مینا زد زیر خنده خجالت کشیدم و زدم به پهلوی مینا.رسیدیم ویلا رفتم لباسامو عوض کردم دوش گرفتم و رفتم پایین توی سالن. اشکان و آرتین نشسته بودن متعجب نگام کردن.

    گفتم: چیه؟؟؟؟ روح دیدین؟

    اشکان: روح ندیدیم ولی مگه خسته نبودی؟ کی دوش گرفتی؟

    -آدم دوش میگیره خستگیش بره. ضمنا با اون همه زرمبو زیمبو نمیشه بخوابی باید موهامو و صورتمو می شستم.

    – خوب چرا نخوابیدی؟

    نشستم روی کاناپه و گفتم: ساعت یک و نیم والیبال داره. باید بی غیرت شده باشم بازی به این مهمی رو از دست بدم!!!

    آرتین گفت: تو والیبالو دنبال میکنی؟

    -من همه ورزشارو تا بتونم دنبال میکنم ولی والیبالو جدی پیگیری میکنم.

    – چه عالی… آفرین پس با هم میبینیم. تا شروع بشه یک ساعت و نیم مونده. من میرم تخمه و چیبس میگیرم میام.

    – داری میایی پفک هم بگیر

    اشکان گفت: حوصله دارینا شما دوتا!!! بلند شد و گفت من میرم بخوابم خوابم میاد.

    گفتم: باشه برو بخواب مینا هم خوابه مهندس و نامزدشم که هنوز نیومدن.

    -آرش که گفت امشب اینجا نمیاییم. میرن ویلای خود فرزاد اینا… آرتینم که میره خرید. تو نمیترسی؟

    – ترس واسه چی؟ نه برو بخواب من اینجا میشینم.

    [xyz-ips snippet=”share”]

    برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.
    پشتیبانی