رمان آوای زندگی (قسمت ششم) | بیگول
  • خدمات ما
  • 0

    رمان آوای زندگی (قسمت ششم)

    نمیدونستم چی بگم بهش سرم داشت می ترکید. بغض راه گلومو گرفته بود ولی قورتش دادم و خواستم از اتاقش برم بیرون تلفنم زنگ خورد. مهندس بود: جانم مهندس؟

    -آوا چکار کردین شما؟

    – چیو چکار کردیم؟

    – الان مهندس یعقوبی زنگ زد از شهرداری محمود آباد،

    – خوب؟

    – خوب چیه؟ گفت کارو تعطیل کردین و تغییراتو نمیخوایین انجام بدین؟ این بچه بازیا چیه؟

    – کی گفت نمیخواییم انجام بدیم؟ آرتین گفت گفته تا فردا ساعت یازده تغییراتو اعمال کن گفتم نمیرسم زنگ زد به یعقوبی!!!! وگرنه من فقط گفتم امشب نمیرسم. نمیتونم امشبم نرم خونه!!!!

    – این کار مهمه به هیچ وجه عذر و بهانه نمی پذیرم. شده همه تون بمونین توی شرکت باید برسونینش. من خودم بعد با پدرتون صحبت میکنم که کار اور هال بوده.

    دیگه گریه م گرفته بود خسته هم بودم و چشمام درد میکرد. گوشیو بدون خداحافظی قطع کرد. لبخند پیروزمندانه ای رو لب آرتین نشسته بود. نگاهی با عصبانیت بهش انداختم شونه ای بالا انداخت، از اتاقش اومدم بیرون و رفتم توی اتاقم. میز نقشه رو روشن کردم شانس آوردم عقلی کرده بودم و طرحو روی پلات اندخته بودم که اگه تغییرات داشت زیاد معطل کشیدنش نشم ولی راندو کار یک شب و دو شب نبود. من دقیقا دوازده روز کار قبلی رو راندو کرده بودم الان نمیتونستم توی یک شب برسونمش. به خونه زنگ زدم مامان صداش در اومد و گفت: مادر تو الان بیشتر از سی ساعته خونه نیومدی، یعنی چی بازم نمیای؟

    -میدونم مامانم میدونم… بخدا دوتا کارو باید تحویل بدیم وگرنه میومدم. نمیخوامم کارو بیارم خونه که عادت بشه.

    – جواب باباتو خودت بده. فقط نبینم کارت به بیمارستان کشیده. تو نباید کم خوابی بکشی حالت بد میشه.

    – چشم حواسم هست کارم به بیمارستان نکشه.

    مینا اومد کمکم تا کار پیش بره به اشکان هم گفته بود ولی اشکان مهمون داشت و نمیتونست بیاد. خود آرتینم نیومد کمک. ساعت نه شب بود که مینا گفت: آوا من باید برم نمیتونم دیگه بیشتر بمونم.

    -برو عزیزم مرسی که تا همینجا هم موندی و کمکم کردی خیلی لطف کردی.

    -نمیترسی تنها بمونی با آرتین؟

    – نه مگه ترس داره؟ کاریم نداره اونم که نمیمونه میره!!!

    خداحافظی کرد و رفت. مشغول شدم نمیدونم ساعت چند بود کمرم دیگه درد گرفت راست شدم و به ساعت نگاه کردم ساعت دوازه بود رفتم آبی به صورتم زدم و آبی هم خوردم دیدم چراغ اتاق آرتین روشنه. ترس برم داشت. رفتم اتاقم و درو بستم. از صدای شکمم به خودم اومدم وای من الان دو روزه جز چندتا شکلات و یه قهوه هیچی نخورده بودم!!! دلم ضعف میرفت ولی دلمم نمیخواست برم و ببینم اون توی آشپزخونه هست. از شکلات روی میزم یکی خوردم و دوباره مشغول به کار شدم. یه موسیقی ملایمم گذاشتم و هم می خوندم هم ماژیکو می کشیدم.

    اتاق من دو تا در داشت یکی به راهرو که همیشه خودم رفت و آمد می کردم یکی به سالن کنفرانس که سریعتر از بقیه برسم و ویدئو پروژکتورا رو تنظیم کنم. همینطور که در حال خوندن بودم یهو با اون صدای کلفت مردونه گفت: نه قشنگ می خونی!!!

    از ترس نزدیک بود بمیرم. از جام پریدم و جیغ زدم.

    توی چارچوب دری که به سالن کنفرانس باز میشه وایساده بود. یادم رفته بود اونو قفل کنم.

    دستشو آورد بالا: چته روانی جیغ چرا میزنی؟ منم…

    با داد گفتم: مریضی مگه؟ سکته کردم…

    -درو قفل کردی من نیام؟ می ترسی ازم؟

    – نخیر از تو نمیترسم خوشم نمیاد اینطوری عین جن بیای بالا سرم.

    اومد سمتم و گفت: توی نور این میز چه صورت گرد با مزه ای داری…

    -آرتین برو مزاحم نشو کار دارم. باید به قول ناعادلانه ای که دادی برسونم کارو

    – حالا دودقیقه استراحت کن دیر نمیشه…

    اومد جلوتر خواست بیاد این طرف میز، که صندلیو گذاشتم جلوی راهش.

    نگاه کرد و گفت: ترسیدی ازم !!!

    -از چیت بترسم؟

    – از اینکه بیام سمتت… از تشرام از جدی بودنم ترسیدی!!!

    – برو بابا خدا روزیتو جای دیگه حواله کنه…

    – اومد جلو ترو گفت: ببینم سام تو رو هم بوسیده؟ آخه شنیدم هیچ دختری از دست بوسه هاش در امون نمونده.

    خشکم زد این چرت و پرتا چیه تحویلم میده!!!

    گفتم: به تو چه منو بوسیده یا نه؟؟؟ میری بیرون یا من بذارم برم کلا کار بمونه؟

    – سرجاش وایساد و گفت: میدونی که نمیتونی بری باید تمومش کنی. ولی من میرم اتاقم. میخوام بخوابم سر و صدا نکن تا صبح تمومش کن..

    رفت و درو بست منم درو قفل کردم و مشغول شدم. یاد حرفش افتادم چرا همچین سوالی پرسید؟ چرا سام باید منو بوسیده باشه و چرا برای آرتین باید مهم باشه؟

    ساعت پنج بود دیگه چشمام نمیدید. ماژیکو پرت کردم رو میز و نشستم و چشمامو بستم نمیدونم چطور خوابم برد. با صدای تقه محکمی به در بیدار شدم اطرافو نگاه کردم و رفتم درو باز کردم ساعت رو دیوار شش صبح رو نشون می داد. آرتین بود گفتم: چیه؟

    -میرم بیرون کار دارم نترسی تنهایی

    – همین که تو نباشی نمیترسم!!!

    نگام کرد و گفت: برو یکم بخواب چشمات کاسه خونه

    -چیه سرت جایی خورده یا چون دیشب نخوابیدی مغزت تکون خورده که به فکر چشمای من افتادی؟

    – ازت بدم میاد ولی دیگه یزید نیستم که دیگه!!!

    – از یزید بدتری وگرنه واسه امروز قول نمیدادی!!!

    باز نگام کرد و هیچی نگفت و رفت.

    رفتم به صورتم آب زدم و بقیه کارو ادامه دادم.

    ***

    ساعت ده کار بالاخره تموم شد. آرتین و مهندس با هم اومدن و اشکان و مینا هم زودتر اومده بودن. اشکان کلی دعوام کرد که چرا موندم ولی حوصله بحث نداشتم هیچی نگفتم اونم بدش اومد و رفت اتاقش. کار که تموم شد بردم اتاق آرتین. داشتم براش توضیح می دادم که سرم گیج رفت و همونطور که خم بودم رو میز نقشه سرمو گذاشتم رو دستم.

    ترسید گفت: خوبی؟ بیا بشین.

    صاف وایسادم و گفتم: خوبم!!! ولی دیگه نفهمیدم چی شد….

    چشمامو باز کردم توی یه اتاق رو تخت بودم. سرمو چرخوندم دیدم اشکان نشسته بغل تخت!!! دستمم یه سروم هست. گفتم: اشکان؟؟؟

    سرشو چرخوند طرفم و نیم خیز شد و گفت: اِه؟ به هوش اومدی؟ خوبی؟ چیزی میخوایی؟

    -بابا یکی یکی بپرس !!!! من کجام الان؟

    – بیمارستان!!!

    – اینجا چکار میکنم؟

    – داشتی واسه آرتین توضیح میدادی که غش کردی

    – چطوری منو آوردین اینجا؟

    – هر کاری کردیم به هوش نیومدی زنگ زدیم اورژانس. بیمارستانم که نزدیکه آوردنت اینجا!!!! من نگفتم شبو برو خونه؟

    – میرفتم کی کارو تموم میکرد؟

    – گور پدر کار ببین دیگه!!! کارت به بیمارستان کشید. الان آرتین یا مهندس کجان ؟

    – چکار کنم؟ من قبول نکردم بمونم مهندس زنگ زد گفت اونو تموم میکنی بعد هر جا خواستی میری

    – آوا…!!! تو شب قبلشم موندی شرکت و نخوابیدی!!! دو سه روز پشت هم اورهال داشتی و تا دیر وقت مونده بودی تو کلا این هفته سر جمع شاید چهار ساعتم به زور خوابیدی!!! سام که می گفت نباید بی خوابی بکشی برات خوب نیست دو بارم که خون دماغ شدی و بیشتر از بیست و چهار ساعتم هست چیزی نخوردی جز دوتا شکلات…دختر خوب اینطوری آدم نمیمیره یهو رگتو باید بزنی یا از بالای برج خودتو پرت کنی پایین!!! این روش خودکشی جز عذاب چیزی نداره می فهمی؟

    – اووو… بابا آروم اوج نگیر…حالا کی خواست خودکشی کنه؟

    – تو!!!! این حالت که داره نشون میده!!!

    – اشکان…!!

    – جان؟؟؟

    دلم از جان گفتنش ریخت به روی خودم نیاوردم و گفتم: ببخشید که تو رو هم زابه راه کردم.

    دستمو گرفت و گفت: آوا جان من زابراه نشدم. نگرانت شدم. نگرانتم توی این دوسه هفته که موندگار شدی خییلی آرتین بهت سخت گرفته و تو هم چیزی نگفتی. آدم تا یه جایی ظرفیت داره بدنت زودتر از خودت کم آورد.

    -بدنم کم نیاورد. فقط بخاطر تجربه قبلی که داره بازخوردش اینطوریه تا بتونه بنیه خودشو قوی نگه داره.

    – چه تجربه ای؟

    از گوشه چشمم اشکم ریخت. نگام کرد و گفت: آوا گریه می کنی؟؟؟ چی شده ؟

    سرمو چرخوندم و گفتم: چند سال پیش وقتی توی یه عملیات امداد نجات بودیم، من و همکارم توی اوار توی یه وُوید محصور شده یه ساختمان چند طبقه قدیمی گیر افتادیم بعد شنیدیم که صدایی میومد که کمک می خواستن. ما فقط دوتا کپسول داشتیم و اگه گاز نشت می کرد نمیتونستیم به بقیه کمک کنیم. برای همین زود اقدام کردیم همه رو تا جایی که میتونیم بکشیم بیرون و بیاریم همونجا که خودمون بودیم چون از سقف یه راه کوچیک به بیرون داشت و می شد نفس کشید.

    سرمو چرخوندم طرفش دیدم کنجکاوانه نگام میکنه ادامه دادم: دقیقا سه شبانه روز طول کشید تا دو نفری حدود دوازده نفرو نجات دادیم. هنوز خبری از امداد از بیرون نبود. بیسیم ها هم کار نمیکرد…آخرین نفر یه خانم بود که گفت بچه م زیر تخت گیر کرده… همکارم… متین… گفت آوا من میرم تو از بیرون بگیرش… بچه رو پیدا کرد و به زور از سوراخ دیوار داد بهم و اومدیم توی همون وید جمع شدیم. دیگه حالی نمونده بود برامون یه یهو صدای مهیب انفجار شنیدیم و نصف ساختمون فرو ریخت… من و متین و چند نفر دیگه موندیم زیرآوار و فقط سر و گردنمون بیرون موند. بقیه کمک کردن و دوسه نفرو بیرون کشیدن ولی دیوارا سست شده بود و هی میریخت سرمون. یهو یه سنگ از بالا افتاد رو … سر … متین و …

    گریه نذاشت ادامه بدم. دستمو گرفت و اشکمو پاک کرد و گفت: نمیخواد ادامه بدی…

    ولی با گریه ادامه دادم: سرش جلوی چشمم متلاشی شد. یک روز کامل زیر اون آوار موندم اون خانمه و دو نفر دیگه هم موندن و سر متلاشی شده متین جلو چشمم بود. بعدش از شدت درد و فشار آوار بیهوش شده بودم. بالاخره روز پنجم بود که یه روزنه ای باز می شه و به ما می رسن ولی تا اومدن ما رو بکشن بیرون دوباره آوار ریخته و من و اون خانم کلا مدفون شدیم. نمیدونم چقدر طول کشید مارو کشیدن بیرون ولی دو روز توی کما بودم. این دقیقا زمانی بود که مامانم هم عمل داشت و بابا برای اینکه بتونه خرج عمل مامانو بده کارمند سام اینا شده بود. پسر عمه سام دکتره امیرعلی، اون با دکتر ما که صحبت میکنه دکتر بهش میگه که در اثر ضربه سنگ به سرم. زخم عمیقی توی انتهای بینی من ایجاد شده. و بخاطر این حجم از فشار روحی که توی اون چند روز بهم وارد شده؛  هر وقت بخوام کم خوابی بکشم یا حرص بخورم یا هر چیزی که بهم تنش وارد کنه و بخاطر فشار عضله های چشم به گوشه چشم و بینی، زخم سر باز میکنه و اگر شدت کم خوابی زیاد باشه این تنش و ترس از آوار به صورت روانی تاثیر می ذاره و بدنم برای اینکه دوباره اون اتفاق براش نیفته تمام فعالیت ها رو محدود میکنه تا به حالت خواب فرو بره تا دیگه شاهد چیزی نباشه که ممکنه این حالت شدید باشه و منجر به مرگ هم بشه!!! سام برای همین میگفت. چون می دونست چه خبره.

    با دستاش اشکامو پاک کرد و گفت: پس اون روز توی خزرشهر که آرتینو کشیدی ؟؟؟؟

    -آره همون صحنه یادم اومد

    – متین فقط همکارت بود؟

    – نه…!!!!

    – خیلی ناراحت شدم واقعا متاسفم. نمیذارم دیگه آرتین یا مهندس اینطوری بهت فشار بیارن.

    – فقط یه خواهشی دارم به خونه چیزی نگین نمیخوام دوباره نگران بشن. مامان طاقت نداره.

    – باشه چیزی نمیگیم.

    تقه ای به در خورد و سام و امیرعلی وارد اتاق شدن. سام عصبانی بود و اخم داشت ولی امیر علی با لبخند اومد جلو و گفت: میبینم که مرده ما زنده شده!!!

    خندیدم و گفتم اِه؟ امیرعلی سلام .

    -سلام به روی ماهت خانم… تو که باز اومدی اینجا!!! ولی ایندفعه خودتو آوردن جای اینکه تو کسیو بیاری!!!

    – مگه بیمارستان شماست؟

    – آره دیگه!!! پس من چکار دارم اینجا باشم؟

    به سام سلام کردم و گفتم تو اینجا چکار میکنی؟ جواب داد و گفت: علیک سلام… پیش امیرعلی بودم تو رو آوردن. آوا؟؟؟ تو چرا حواست به خودت نیست؟ مگه نگفته بودیم که …

    امیر علی حرفشو قطع کرد و گفت: خوب حالا سرش داد نزن خودش میدونه اشتباه کرده!!! رو کرد به من و گفت: اگه دلت برای متین تنگ شده میخوایی بری پیشش اینطوری نمیتونی بری!!! برو بالای برج خودتو بنداز پایین زودتر میری پیشش!!!

    گریه م گرفت و گفتم: دلم که خیلی براش تنگ شده…

    سام اومد بالا سرم و پیش اشکان وایساد و گفت: خوبه بسه!!!! اون جاش خوبه تو حواست به خودت باشه اونم با این کارات داری عذاب میدی!!!رو به اشکان کرد و گفت: این آرتین مریضه انقد این دخترو می چزونه؟

    -والا چی بگم هیچ وقت اینطوری به هیچ کسی گیر نمیداد نمیدونم چش شده !!!

    دکتر اشکانو برد بیرون و گفت: بیا کارت دارم مهندس!!!!

    سام موند و گفت: آوا… انقد به ساز این آرتین نرقص اون روانیه تو رو داره عذاب میده. میام میگیرم پرتش میکنم پایینا!!!

    -چکار کنم؟ تا جایی که میتونم گوش نمیکنم ولی کاره همشم نمیشه بگم نه!!! حالا اینجا چکار میکنی؟ کسی چیزیش شده؟

    – خلاصه از من گفتن!!!! مگه کسی باید حتما چیزیش بشه؟ وقتی آوردنت من پیش امیرعلی بودم. اومده بودم باهاش حرف بزنم. تو رو  که دیدم اعصابم خورد شد. موندم تا به هوش بیایی.

    – تو یه دونه ای میدونستی؟؟؟؟

    خندید و صورتمو بوسید و گفت: آوا مراقب خودت باش سردار همین یه دخترو داره.

    سام و امیرعلی رفتن من و اشکان هم بعد از تموم شدن سروم برگشتیم شرکت. مینا اومد استقبالمون و منو بغل کرد و گریه کرد و گفت: وای آوا…آوا…!!!! منو ترسوندی دختر. خوبی الان؟

    اشکان گفت: حالش خوب نیست بذار بره اتاقش یکم بشینه بعد بپرس ازش.

    عذرخواهی کرد و رفت کنار . آرتین و مش رحیمم اومدن استقبال. همون طور که دست اشکان دور کمرم بود رفتیم اتاقم و روی مبل نشستم.اشکان به مینا گفت: برای آوا آب میوه بیار یکم جون بگیره.

    مهندس از اتاقش اومد بیرون و گفت: چت شد دختر؟ خوبی؟

    گفتم: خوبم ممنون…

    آرتین نگام می کرد هیچی نگفت. مهندس گفت: چرا برگشتین خوب می رفتی خونه دیگه!!!

    اشکان از توی اتاقش گفت: می برمش اومدم وسایلشو برداره منم چندتا تلفن داشتم بزنم و ببرمش.

    آرتین گفت: نمیخواد تو به کارت برس من می برمش اون طرف کار دارم.

    اشکان با یکسری نقشه اومد بیرون دم در اتاقم وایساد و متعجب گفت: اون طرف تو چکار داری؟ لازم نکرده!! یک روز شرکت نبودیم با تو کارش به بیمارستان کشید. امانته!!! دست تو نمی سپارمش دیگه!!!

    رفت اتاق اشکان و گفت: دارم میگم کار دارم اون سمت؛ تو هم که کلی کار امروز داری با عبدی قرار داری میخوایی بری برگردی؟ نمیرسی که!!!

    من چشمامو بسته بودم و چیزی نمیگفتم مهندسم توی اتاقش بود و مینا هم نشسته بود پیشم و دستمو ماساژ می داد. گفتم: مینا اینا چشونه؟ چرا به هم می پرن؟ بگو نمیخواد هیچ کدومتون بیایین من یکم حالم جا بیاد خودم میرم نمیخوام مامان منو با این حال ببینه وگرنه رفته بودم.

    مینا بلند شد و رفت اتاق اشکان و گفت: چه خبرتونه سر دختره رو بردید بابا مریضه مثلا!!! میگه نمیخوام هیچ کدومتون منو ببرید خودم حالم بهتر بشه میرم. نمیخواد مامانش اینطوری ببیندش وگرنه رفته بود الان.

    اشکان گفت: ببخشید باشه بگو یکم استراحت کنه.

    مینا برام آب میوه آورد و یه موسیقی ملایم روشن کرد و رفت بیرون سر کارای خودش. اشکان و آرتینم رفتن توی اتاق آرتین. منم چشمامو بستم تا یکم دردش آروم بشه و موسیقی رو هم گوش می کردم…

    «منو حالا نوازش کن/ که این فرصت نره از دست/ شاید این آخرین باره /که این احساس زیبا هست/منو حالا نوازش کن/ همین حالا که تب کردم/ اگه لمسم کنی شاید/ به دنیای تو برگردم /هنوزم میشه عاشق بود/ تو باشی کار سختی نیست /بدون مرز با من باش/ اگرچه دیگه وقتی نیست/ نبینم این دم رفتن/ تو چشمات غصه می شینه /همه اشکاتو می بوسم/ میدونم قسمتم اینه…./ تو از چشمای من خوندی /که از این زندگی خسته م /کنارت اونقدر آرومم /که از مرگ هم نمی ترسم/ تنم سرده ولی انگار /تو دستای تو آتیشه /خودت پلکامو می بندی /و این قصه تمون می شه/ هنوزم می شه عاشق بود/ تو باشی کار سختی /نیست بدون مرز با من باش/ اگرچه دیگه وقتی نیست/ نبینم این دم رفتن /تو چشمات غصه می شینه /همه اشکاتو می بوسم /میدونم قسمتم اینه….»

    یاد متین افتادم نفسم گرفت و اکسیژن کم آوردم تنفسم به صدا افتاد مینا اومد و با ترس گفت: آوا؟ آوا چته؟ آوا خوبی؟

    با زور نشستم رو مبل و گفتم: یه آب بده بهم…رفت آب بیاره به سختی نفس می کشیدم. آرتین و اشکان که دیدن مینا هول دوید سمت آشپرخانه اومدن اتاقم. منو که تو اون حال دیدن ترسیدن اشکان اومد پیشم نشست و پشتمو ماساژ داد و آبو از مینا گرفت و به خوردم داد و گفت: خوبی آوا؟

    سرمو تکون دادم و گفتم خوبم!! خوبم…

    نفس عمیقی کشیدم. چشمامو دید گفت: تو باز گریه کردی؟؟؟؟ هیچی نگفتم ادامه داد:

    -تو میفهمی اقلا الان نباید چشماتو تحریک کنی؟ دکتر گفت گریه برات ضرر داره. خودت که میدونی چرا!!! پس چرارعایت نمیکنی؟ پاشو ببینم گور بابای قرار کاری! پاشو ببرمت.

    گفتم من خوبم بابا این آهنگه منو یاد متین انداخت ببخشید دیگه گریه نمیکنم.

    نگام کرد و هیچی نگفت. آرتینم نگام میکرد. تلفن زنگ خورد.مینا از همون اتاق خودم جواب داد: الو؟

    -سلام حال شما؟

    -بله چند لحظه!!!

    به آرتین گفت: آقای محمدیه میخواد با شما صحبت کنه. آرتین همینطور که منو نگاه میکرد گفت: وصل کن اتاقم… بعد گفت: آوا…!!!

    نگاش کردم گفت: ببخشید… و رفت.

    اشکان گفت بیا اینم خل شد رفت!!! پاشو بریم اتاق خودم. جلو چشمم باشی تا کارم تموم بشه.

    -نمیخواد اشکان برو به کارات برس امروز از کار و زندگی افتادی. الان مهندس یه چیزی میگه پشیمون میشه از نگه داشتن من.

    – پس قول بده…

    – باشه قول میدم گریه نکنم.

    رو به مینا گفت: هیچی ازش نمیپرسیا!!! نمیخوام دوباره گریه کنه!!!

    مینا دستاشو برد بالا و گفت: چشم قربان!!! خندیدیم و رفت اتاقش. منم دوباره رو مبل لم دادم و چشمامو بستم.

    ***

    با صدای آرومی بیدار شدم. مینا بود گفت: آوا جان؟؟؟ عزیزم بلند شو باید ناهار بخوری پاشو…

    چشمامو باز کردم گفتم: خوابم برده بود؟

    -آره عزیزم خواب بودی اشکان گفت بیدارت کنم دو روزه هیچی نخوردی.

    – گرسنه م نیست

    – جواب اشکانو خودت میدیا!!! پاشو گرسنم نیست نداریم. ضعف کردی پاشو ببینم مگه میشه هیچی نخوری؟ این هیکلتو چطوری سیر میکنی پس؟

    – از باک ذخیره استفاده میکنم!!!

    خندیدیم و گفت : حالتم خوب نیست دست از شوخی کردن بر نمیداری.

    -ای بابا ماییم و این شوخیا… من دست بردارم خودشون دست برنمی دارن خوب

    – پاشو حالا ، راستی مهندس گفت بعد ناهارت برو خونه رنگ به رو نداری

    پاشدم رفتم آبی به صورتم زدم. راست میگفت رنگم سفید شده بود. اومدم بیرون آرتین توی راهرو بود انگار تازه از بیرون برگشته بود. منو دید گفت: حالت خوبه؟

    نگاش کردم و گفتم: خوبم…!!! اگه قصد خراب کردنشو نداشته باشی!!!

    -نترس همچین قصدی ندارم. بیا ناهار بخور.

    رفتم آشپزخونه اشکان و مینا سر میز نشسته بودن منتظر من و آرتین بودن. نشستم اشکان دستشو گذاشت رو پیشونیم گفت: خوبی؟

    سرمو عقب کشیدم و گفتم: خوبم ممنونم. شما رو هم خسته کردم!!

    -خودتو نابود کردی خستگی ما که با یه استراحت رفع میشه.

    مینا گفت: یه جوری توی خواب رنگت پریده بود که مهندس ترسید گفت نکنه مرده باشی!!!!

    -میگفتی بادمجون بم آفت نداره…

    – نگو تورو خدا، نگاه قیافتو عین میت می مونی.

    اشکان گفت: ناهارتو خوردی می ریم خونه تو حالت خوب بشو نیست باید قشنگ بخوابی. این سروم ها رو هم باید بزنی اینجا نمیشه…

    -باشه میرم خونه. شما دیگه زحمت نکش خودم میرم.تازه تو خونه که نمیشه سرم زد باید خودم بزنم که خونه متوجه نشن!!!

    آرتین گفت: من که داشتم میرفتم همون سمت گفتم ببرمش نذاشتین. الان با این حالش میتونه با تاکسی بره؟

    اشکان: تو غصه نخور میرسونمش.

    گفتم: بابا تو رو خدا موضوع بحثتونو عوض کنین انقد حول محور من نچرخید. عصبی میشم.

    مینا گفت: راست میگه اینطوری معذب میشه.

    دیگه چیزی نگفتن. ناهارو خوردیم و رفتم اتاق وسایلمو جمع کردم. نمیدونم چم شده بود اصلا توان وایسادن نداشتم. خدایا چطور خودمو تا سر میدون برسونم؟ باید اسنپ بگیرم اینطوری بهتره.

    زنگ زدم مینا گفتم: میشه یه اسنپ برام بگیری من نمیتونم اپلیکیشنشو ندارم.

    -باشه الان برات میگیرم.

    دو دقیقه بعد زنگ زد گفت اشکان نمیذاره و میگه خودم می برمت.

    ای بابا!!! رفتم اتاقش و روی مبل نشستم و گفتم: اشکان من خودم میرم از صبح کلی از کار و زندگیت زدی.

    -نزدم!!!! تو دو روز واسه ما از خودتم زدی. یه روز کارو بزنم چیزی نمیشه.

    – راستی محمدی چی شد؟ قبول کرد؟

    – آره قرارداد و هم فکس کرده که امضا کنیم و بفرستیم که از هفته بعد شروع کنیم.

    – بازم خدارو شکر.

    – دیشب آرتینم اینجا بود؟

    – آره

    – یعنی شبو موند شرکت؟

    – آره!!! چطور؟

    – هووم!!! هیچی همینطوری!!!! پاشو بریم من کارم تموم شد.

    از مینا خداحافظی کردم و رفتیم پایین. سوار ماشینش شدیم و حرکت کرد. اواسط راه دیدم مسیر خونه نیست گفتم: کجا داریم میریم؟

    -خونه!!!

    – ولی این که مسیر خونه نیست

    – خونه خودتون نمی برمت…

    – پس خونه کی میریم؟

    – خونه خودم!!!

    چرخیدم طرفش و گفتم: خونه تو؟ اونجا چکار داریم؟ نگهدار خودم میرم خونه

    -نترس بریم اونجا یکم درست و حسابی استراحت کن اینطوری بری خونه مامانت می فهمه مگه نگفتی نمیخوایی بفهمن؟ تازه زود بری که شک میکنن!!!

    – نه اشکان… مرسی خیلی امروز زحمت کشیدی ولی…

    – دیگه ولی و اما نیار لطفا!!!

    نگاش کردم همونطور که رانندگی میکرد نگام کرد و لبخند زد و گفت: نترس به فکر خودتم.رفتیم خونه اشکان گلستان هفتم بود. یه خونه دوبلکس قدیمی ولی قشنگ. از در خیابودن به خونه چندتا پله میخورد میرفتی داخل. یه در هم به حیاط تقریبا بزرگی میرسید که در اون حیاط به خیابون موازی پاسداران باز میشد. سمت راست پله گردی به بالا راه داشت و روبرو یه نشیمن و سالن خیلی بزرگ بود که راحت میشد توش عروسی گرفت!! گفت برو رو کاناپه دراز بکش تا یه چی بیارم بخوری!!!

    -نمیخورم اشکان مرسی.

    – میخوری!!!!رفت آشپزخونه منم رو کاناپه کرم رنگش دراز کشیدم. نفهمیدم کی خوابم برد. چشمامو باز کردم دیدم روی کاناپه هستم زیر سرم بالشت هست و روم یه پتوی مسافرتی. شالم سرم نبود. بلند شدم هنوز سرم گیج میرفت. خواستم پاشم نتونستم نشستم و دستمو روی پیشونیم گذاشتم.

    -بیدار شدی؟؟؟

    – آره بیدار شدم نمیدونم کی خوابم برد؟

    – میدونم تا برات یه چیزی آوردم دیدم خوابی بیدارت نکردم که استراحت کنی. الان خوبی؟

    – فقط سرم گیج میره!!!

    با یه لیوان آب پرتقال اومد پیشم نشست و پتو رو برداشت و گفت: اینو بخور سرت خوب بشه. فشارت افتاده با عسل شیرینش کردم.

    گرفتم و تشکر کردم داشتم می خوردم که گفت: امیرعلی گفت دو سال افسردگی گرفته بودی!!!

    نگاهش کردم و گفتم: دیگه چی گفت؟

    -خیلی چیزا!!! شش ماه بیمارستان بستری بودی دو سال توی شوک بودی!!! خون میدیدی فقط جیغ میزدی!!! اگه چاق نبودی همون لحظه اول که آوار ریخت رو سرت مرده بودی چون اون خانمه مرد!!!! اینکه دقیقا دو هفته قبل از نامزدیتون ….!!!!

    بی اختیار چشمام پر اشک شد و بدون اجازه ریخت رو گونه م… اشکان پاکش کرد و گفت: آوا بهت نمیاد این همه درد کشیده باشی. از یه طرف خودت از یه طرف مامانت!!!! طفلک بابات

    پیش خودم گفتم: از یه طرف کار بابام طفلک نمیتونست کارشم بیخیال بشه وسط شناسایی، عزیزانش تو بیمارستان و خودش دنبال قاچاقچی انسان!!!!

    ادامه داد برای همینه که سام و امیرعلی انقد بهت نزدیکن. میگفت توی مدت بیمارستانت حتی خاتون کلفت سام هم بهت سر می زده…

    گفتم دستشون درد نکنه آره اگه اونا و امیرعلی نبودن اوضاع خیلی فرق می کرد. میدونی طاهر آدما نشون نمیده درونشون چه خبره!!! اشکان من نمیدونم آرتین چرا از من بدش میاد ولی بخدا من براش احترام زیادی قائل بودم.

    -الان نیستی؟

    – الانم هستم والا الانم برام عزیز و محترمه فقط نمیتونم حرفاشو تحمل کنم نمیتونم جواب ندم. خودمو کنترل میکنم که عصبانی نشم یا حرص نخورم. قبلا خیلی صبورتر بودم الان دیگه اعصابم نمیکشه. ضعف میکنم و میشه این وضعیتم.

    – تو فکر کردی چون تپلی بنیه قوی هم داری؟ با اون همه اتفاق والا هرکی دیگه بود تا الان یه چیزیش شده بود دور از جونت!!! تو باز قوی هستی!!! ولی بدنت خیلی ضعیفه.

    لیوانو گذاشتم و ساعتو نگاه کردم ای وای ساعت پنج بود. گفتم: من خیلی خوابیدم ساعت پنج شده بهتره برم دیگه خیلی هم زحمتت دادم.

    -میرسونمت. قول دادم برسونم پس آماده شو بریم.

    منو رسوند و خودش رفت. رفتم خونه مامان خیلی از دستم عصبانی بود و بابا هم فقط نگاهم کرد و چیزی نگفت. شرایط کارو برای بابا اینا توضیح دادم بابا گفت: آوا تو میدونی نباید شب زنده داری کنی و کار سنگین کنی دلیلشم میدونی… از چهرت هم معلومه خیلی بهت فشار اومده راهی بیمارستان شده باشی و نگفته باشی من میدونم با تو!!! اگر فکر میکنی که این کار داره بهت لطمه می زنه دیگه نرو. تو نیاز مالی نداری همین درآمد من کافیه…

    -نه بابا جان فقط خسته هستم. من این کارو دوست دارم قول میدم به خودم فشار نیارم.

    گرچه راضی نشده بود ولی دیگه چیزی نگفت. شام خوردیم و من رفتم خوابیدم و بدون فکر خوابم برد.

    ***

    مثل همیشه ساعت نه رسیدم شرکت. مینا درو باز کرد: سلام کُپلی من خوبی؟بهتری امروز؟

    -خوبم عزیزم… شماها رو هم دیروز اذیت کردم ببخشید.

    – نه بابا مارو چرا اذیت کردی؟ ولی وقتی غش کردی خیلی ترسیدیم. ما که ندیدیم چطور افتادی آرتین انقد ترسیده بود که نمیدونست چکار کنه فقط بالا سرت وایساده بود نگات میکرد. ما با صدای گرومپ افتادنت دویدیم دیدیم افتادی و هرچی ماژیکه رو سر و کله ت ریخته صندلی هم برگشته رو کمرت…

    – واقعا؟ انقد بد خورده بودم زمین؟

    – خیلی!!!! اشکان داد زد آرتین چرا نگاه میکنی صندلی رو بردار… خودش اومد صندلی رو برداشت و ماژیکارو زد کنار و تو رو چرخوند هرچی زد تو صورتت فایده نداشت. من و اشکان به مبل تکیه ت دادیم دیدیم بهوش نمیایی هی داری سرد تر می شی که مهندس زنگ زد به اورژانس و اومدن بهت سروم زدن و بردنت.. اشکانم باهات اومد.

    – ای بابا یکم صبر میکردین خوب میشدم دیگه بیمارستان نیاز نبود!!! اون بیچاره آرتینم کارش نمی موند.

    – آرتین که میگفت تقصیر منه لج کردم دختره رو کشتم

    قهقه ای زدم و گفتم: پاک خیال کرده مُردم؟؟؟؟ بابا بگو آوا مرگ نداره…!!!

    صدای مردونه ای گفت: آوا غلط کرده مرگ داشته باشه!!!!

    دوتامون برگشتیم دیدیم آرتین وایساده جلوی در و مارو نگاه میکنه. گفتم چی؟

    -همینی که شنیدی… می موندی خونه امروز خسته بودی

    – ممنون شما سر مارو نزن من مرخصی نمیخوام!!!!

    – آوا انقد با من کل ننداز. نمیخوام بهت سخت بگیرم که اینطوری کم بیاری راهی بیمارستان بشی!!!

    – من کم نیاوردم دست خودم بود بیمارستانم نمیرفتم…

    نگام کرد و چیزی نگفت و رفت اتاقش. منم رفتم اتاقم و مینا مشغول به کارش شد. داشتم کَد کار می کردم که دیدم یکی توی چارچوب در وایساده نگاه کردم اشکان بود گفتم: سلام اشکان صبح بخیر چیزی شده؟

    -اجازه هست؟

    – یعنی چی؟ بیا تو

    -خوبی؟ بهتری؟

    – خیلی بهترم. مرسی از کمکهای دیروز. مینا گفت بهم چکار کردی بعدشم که خودم دیدم واقعا ممنونم.

    – آوا…! من کاری نکردم تو هم بودی همین کارو میکردی.

    خندیدم و گفتم: حرف خودمو به خودم پس میدی؟

    به خندیدنم خیره شد و هیچی نگفت، خودمو جمع و جور کردم گفتم: خوبی اشکان چیزی شده؟

    هیچی نگفت و بلند شد و رفت. اینا امروز چشونه؟؟؟؟ چرا اینطوری میکنن؟

    مینا اومد گفت: آوا جون فردا مهمونی آقای سعیدی میری؟

    -آقای سعیدی؟؟؟؟؟

    – آره… ای بابا سام…

    – آخ پاک یادم رفته بودا!!! آره باید برم اگه نرم که گردنمو میزنه!!!!

    – مهمونیاش چطوریه؟

    – مثل بقیه چطوری باید باشه؟

    – آخه میگن خیلی پولدارا میان و همه خوشگلن و …

    حرفشو قطع کردم و گفتم: مهمونیاشون تجملاتی هست ولی هیچ وقت حسرت اینجور مهمونیارو نخور چون توش کثافت کاری زیاده… نگاه نکن یکسری تعریف میکنن برای اونا چیزی مهم نیست!!!

    – پس تو چرا میری؟

    – بعضی جاها ما باید بریم یکسری روابط هست که نمیشه بخاطر این چیزا بهمش بزنیم. بعدشم من سامو دوست دارم برام خیلی ارزشمنده و از طرفی هم سام خیلی کارا برامون کرده من نمیتونم نرم دل نازکه دلش میشکنه. اطرافیانش جز چند نفر بقیه بخاطر پول و ظاهرشه که دم پرش می چرخن. تنهاست گناه داره.

    – چی میپوشی؟

    – واییییی نگو نگو که موندم چی بپوشم!!!!

    – سخته نه؟؟؟

    خندیدیم و گفتم: خیلی!!! شاید رفتم امروز چیزی خریدم شایدم یکی از لباسای قبلیمو پوشیدم.

    ساعت  شش کارامو تموم کردم و از اشکان و آرتین خداحافظی کردم به مینا گفتم: مینا من میرم ببینم میتونم لباسی چیزی بگیرم یا  نه.

    اشکان گفت: میخوایی برای فردا لباس بگیری؟

    -آره ببینم چیز مناسبی پیدا میکنم

    خداحافظی کردم و رفتم. به میدون که رسیدم دیدم ماشینی بوق میزنه. محل نذاشتم خواستم برم اونطرف که جلوم وایساد اشکان بود گفت: بیا بالا

    -میخوام برم لباس ببینم

    – بیا من جای خوب میشناسم بریم اونجا لباس بخر.

    سوار شدم و گفتم: نیازی نبود همین ولیعصر پاساژ اهداش لباسای خوب داره…

    -باشه ولی اونجا بهتره. رفتیم جایی که اشکان میگفت. پیاده شدیم. رفتیم داخل پاساژ. لباسای شیکی داشت ولی خیلی هم مجلسی و مجلل بودن. نمیخواستم زیاد زرق و برق دار باشه. اشکان گفت: چه مدل لباسی میخوایی؟

    – لباس ساده کوتاه.

    – کوتاه؟؟؟؟

    – آره عیب داره؟

    – نه فکر کردم دنبال بلند باشی!!!

    – نه کوتاه میخوام و مشکی!!!! توی یک مغازه یک لباس مشکی کوتاه تا رو زانو با آستین حریر که از یقه هم سنگ دوزی شده بود تا طرف راست و خیلی ساده بود چشممو گرفت گفتم بذار اینو پرو کنم.

    رفتم پرو کردم با اینکه با شلوار پوشیده بودم خیلی شیک بود. چون تپل هستم و قدم هم صد و شصت هست یه جوری با مزه شده بودم توش. اشکان گفت ببینمت؟

    -نه نه…!!! فردا میبینی…

    هرچی اصرار کرد قبول نکردم که منو ببینه. گفتم همینو میگیرم. قیمتش مناسب بود. ولی تا اومدم حساب کنم دیدم اشکان حساب کرده. گفتم: اشکان چرا این کارو کردی..؟ نباید حساب می کردی..

    گفت: اینجا ایرانه و وقتی با یه مرد ایرانی میری خرید حق نداری دست تو جیبت کنی به شخصیت اون مرد توهین کردی فهمیدی؟

    -آخه…

    – آخه نداره. مبارکت باشه!!!! کفشم میخوایی؟

    – نه کفش دارم.

    منو تا ایستگاه رسوند و تشکر کردم و موقع رفتن گفت راستی فردا فکر کنم باید از شرکت بریم چون بعد از ظهر جلسه داریم با فرزاد. دیگه وقت خونه رفتن نداری!!!

    -ای وای!!! اینطوری که نمیشه!!!! من سریع میرم خونه آماده میشم میام اینطوری نمیتونم بیام.

    – حالا تو فردا لباسات همراهت باشه که بعد استرس نگیری.

    – باشه مرسی که گفتی حتما همراهم میارم.

    [xyz-ips snippet=”share”]

    برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.
    پشتیبانی