رمان آوای زندگی (قسمت سیزدهم) | بیگول
  • خدمات ما
  • 0

    رمان آوای زندگی (قسمت سیزدهم)

    تا آرتین بیاد نصف کارامو کردم. به مهندس گفتم: اگه اشکالی نداره من لپ تاپو ببرم با خودم، شبا که خونه آرتین هستم رِندرای پروژه ها رو بگیرم که عقب نمونه.

    قبول کرد. آرتین طرفای ظهر برگشت. سفارشی که بهش داده بودمو داد بهم و گفت: نمیدونم با سلیقه تو جور در میاد یا نه ولی به نظر خودم شیکه.

    جعبه طلا رو باز کردم یه گردنبند خیلی زیبا که یه آویز داشت. خیلی قشنگ بود ظریف و شیک. گفتم: این عالیه وقعا خوش سلیقه هستی.

    -اِه؟ خوشحالم خوشت اومده.

    همونطور که نگاه گردنبند می کردم گفتم. برای خودتم خریدی؟

    -آره یه سرویس خریدم میدمش اشکان زحمت بردنشو بکشه.

    رفتیم پیش اشکان آرتین گفت: اشکان لطف میکنی این هدیه هارو از طرف ما بدی مینا؟

    -خرج داره داداش!!!

    متعجب نگاش کردم اولین باره اینطوری میگه!!!

    آرتین: خرجشم میدیم شما امر کن

    -خودت چرا نمیایی؟ آوا نمیتونه تو که می تونی؟

    – نمیخوایی که توی عمارت این دخترو تنها بذارم؟

    گفتم: بخاطر من نمیخوایی بری!!! من فکر کردم مهمون خاصی داری.

    -تو که خاص تر از همه هستی!!! عین مافیا داریم از دختر سردار مملکت مراقبت میکنیم تا ترورش نکنن!!! زد زیر خنده اشکانم خندید.

    گفتم: خدایی تو عمرتون فکر میکردین یه همچین چیزیو واقعی لمس کنین!!! قدر منو بدونین اتفاقات تکرار نشدنی رو دارین با من تجربه میکنین.

    -بر منکرش لعنت. میگم که تو هم مهممون خاصی.

    – مرسی واقعا خلاصه بگم نمیخوام بخاطر من بمونی خونه برو هم هدیه هارو خودت میدی هم مینا ناراحت نمیشه.

    اشکان نگاش کرد و گفت: دو دقیقه بیا بمون و برو.

    -یعنی دو نفری دست به دست هم دادید تا منو بفرستین این نامزدی. باشه من که حریف شما دوتا نمیشم.

    خندیدیم. مهندس اشکانو کار داشت رفت پیشش. من و آرتینم ازشون خداحافظی کردیم و رفتیم بیمارستان.

    دکتر داشت بابا رو معاینه میکرد که بفرستن بخش. برای همین مارو راه ندادن بریم پیشش. منتظر موندیم تا بره بخش. امیرعلی و سامم بودن. سام پیش ما بود و امیرعلی داخل پیش دکتر. بعد از حدود چهل دقیقه جلسه و معاینه و صحبت، بالاخره بابا به بخش منتقل شد.

    بعد از انتقالش اجازه دادن ما بریم اتاقش. جلوی در هم دو تا سرباز همچنان وایساده بودن.

    سام گفت: آوا اول خودت تنها برو بعد ما میاییم. هیچی نگفتم دلم داشت از سینه در میومد. تپش قلب گرفته بودم.

    آرتین گفت: خوبی اوا؟ آب میخوایی؟

    -نه خوبم. درو باز کردم و رفتم داخل. بابا بهم نگاه میکرد. نتونستنم خودمو نگه دارم گریه کردم و پریدم بغل بابا. آخش در اومد هول کردم و گفتم: چی شد؟؟؟ بابا خوبی؟

    گفت: دختر هر چی دکترا منو سرپا نگه داشتن که تو زدی ترکوندی!!!

    گریه کردم و گفتم: ببخشید بابا حواسم نبود. بعد صورتشو غرق بوسه کردم و گفتم: بابا مارو کشتی.

    گفت: آوا جان بابا یواشتر یکمم واسه مامانت بذار. در حال گریه خندیدم و گفتم: مامان که دق کرد باید بهش خبر بدم. نذاشتن بیاد بیمارستان. از روزی که تیر خوردی مامانو ندیدم محسن همون موقع فقط دستش به مامان رسیده و بردتش ویلاشون شهرستان.

    -خبر دارم. تو کجا موندی؟ خونه رو که رفتن گشتن.

    دهنم باز موند. پس واسه همین نذاشتن من برم خونه. گفتم: واقعا؟ من خبر نداشتم خونه رو گشتن.

    -آره بابا همون موقع که ما مشغول بودیم، گشتن. مامانت قبل از تیر خوردن من رفته شهرستان. تو هم شرکت بودی نمیومدن سراغت منتظر تنها موندنت هستن.

    – من پیش همکارم هستم. نمیشد برم جای دیگه سرهنگ گفت بهتره خونه آرتین برم چون نمیشد که برم شهرستان.

    – اونم به خطر افتاد!!!!

    – فعلا خطر رفع شده ولی گفتن باید احتیاط کنیم. ولی سام نگفت بهم که چی شده!!!

    – آخرین مهمونی سام یادته گفتم امروز رئیس اصلی باند که دنبالش بودیم از اروپا میاد خونه سام اینا؟

    – آره یادمه. که نذاشتین منم برم.

    – آره همون. ما اونو گرفتیم. نوچه هاش برای اینکه زهر چشم بگیرن که بترسیم یک عده دخترو می دزدن. نفوذیمون خبر داد جاشونو پیدا کرده. اونام منتظر رسیدن ما نبودن ولی تعدادشون زیاد بود. بیرون شهر بودن میخواستن دخترا رو بفرستن دوبی.

    – عجب نامردایی هستن.

    – آره بابا انسان نیستن اصلا. خلاصه درگیری پیش میاد و چند نفری هم از اونا و چند نفر از ما کشته میشن. همزمان بابای سام به کارای سام شک کرده بود از اونطرف محسنم با ما بود باباشم از نبود محسن سوء استفاده میکنه و میزنه شَل و پَلش می کنه.

    -اِه؟ دیدم داغونه طفلک.

    – الان حالش خوبه؟

    – آره خوبه. بیرون منتظر بیاد ببینتتون.

    – خوب بگو بیاد بابا باهاش کار دارم.

    رفتم بیرون و گفتم سام بابا میخواد ببینتت. خودم موندم بیرون تا حرفش با سام تموم بشه. محسنم با سام رفت داخل. من گریه م گرفته بود ولی گریه خوشحالی بود که بابا به هوش اومده و خطر رفع شده. نشستم روی صندلی و نفس عمیقی کشیدم.

    آرتین گفت: خوبی؟

    -آره خوبم. خوبم. بابام خوب باشه منم خوبم.

    به مامان خبر دادم که بابا خوبه و گوشیو دادم بهش تا با هم حرف بزنن. بابا از آرتین هم تشکر کرد و باهاش ارتباط خوبی برقرار کرد. عین همون حسی که به سام داره. یه دوسه ساعتی موندیم پیشش. هرکاری کردم اجازه ندادن من بمونم تو بخش گفتن مردونه هست و شب باید مرد بمونه پیشش. به دوتا سرباز سپردم هر خبری شد حتی شده سه صبح به من خبر بدن. کوتاهی کنن کاری میکنم اضافه خدمت بخورن.

    محسن و سام می خندیدن. محسن گفت: دختر سرداره حرفشو گوش ندید تهدیدشو عملی میکنه!!! خود دانید دیگه!

    به منم گفت: بابا اوا برو خونه اینا اینجا حواسشون هست. انقدر حرص نخور دختر.

    سام گفت: آوا چرا چشمات این شکلی شده؟ خودتو توی اینه دیدی؟

    -من سر و شکلو میخوام چکار سام؟ بابام رو تخت بیمارستانه!!!

    نگام کرد و گفت: خوش بحال بابات…

    -حسود!!!! یه بابا بیشتر ندارم ، همه زندگیمه دار و ندارم همین بابا و مامانم هستن خودت که دیگه میدونی.

    – آره!!! رو به ارتین گفت: قربان شما هم درگیر جریان ما شدی.

    آرتین: اشکالی نداره ولی آخرش ارتباط تو با جناب سردارو نفهمیدم!!!!

    -میفهمی نگران نباش می فهمی.

    از سام اینا خداحافظی کردیم و رفتیم خونه آرتین .

    آرتین داشت خودشو آماده میکرد. من و بانو پایین توی سالن نشسته بودیم که اومد بیرون. کت و شلوار خاکستریش با بلوز سفید و کراوات راه راه خاکستری مشکی که یه رگه از صورتی داشت. خدایا این بشر چقدر خوش تیپه. صورتش شش تیغ بود و چشمای مشکیش رو صورتش برق می زد. عطر خوش بوی تلخشم زده بود. از پله ها اومد پایین. بانو که منتظرش بود براش دعا خوند و فوتش کرد و گفت: ماشاالله ماشاالله پسر ماه من الهی داماد بشی مادر.

    خندید و به بانو گفت: بانو جونم انقدر که تو مادر مادر میکنی مامان خودم برام مادری نکرده بخدا. نترس داماد بشم اسفندشو میدم خودت دود کنی برام.

    خندیدیم و بانو گفت: الهی که داماد بشی مادر جونم برات میدم اسفند که سهله!!!

    ارتین رو به من کرد و گفت: چطورم ؟ دختر کُش شدم؟

    نگاه کلی بهش انداختم  و گفتم: حالا نه در حد کُشت ولی اِییییی… بدک نیستی!!!

    اخم کرد و گفت: واقعا؟ تیپم بده؟ برم عوض کنم؟

    خندیدم و گفتم: نه بابا شوخی کردم قطع به یقین ده تا کشته رو رو شاخشه!!!!

    زد به بازوم و گفت: دیوونه شوخیت گرفته؟ دارم ازت نظر میخوام!!! مارو ببین رو دیوار کی یادگاری نوشتیم!!!!

    گفتم: دیوار خشتی بود فرو ریخت!!! یادگاریت زیر اوار موند.

    سرشو آورد جلو دم گوشم با نفس گرمش که به گردنم میخورد گفت: معمارم بنایی بلدم!!! پوسته محافظ میشم برای دیوار خشتیه تا نریزه خوبه؟؟؟

    دلم ریخت از حرفش. ضربان قلبم رفت بالا. سرشو کشید عقب نزدیک چشمام موند و با نگاه نافذش که دلشوره به جون آدم میندازه خیره شد به چشمام و گفت: با بانو تنهات میذارم. نیام ببینم دِقش دادیا!!!

    انگار حس کرد ضربان قلبم رفته بالا. لبخند رضایت زد و خداحافظی کرد و رفت. قدم برداشتنش سنگین و محکم بود. تا رفتنش نگاش کردم. بیرون خیلی سرد بود درو بستم و به بانو گفتم خوب بانو بیا بریم کاری که نداری بشین برام از آقاتون بگو.

    -بیا خانم بریم پیشم آشپزخونه هم شام درست کنم هم صحبت کنیم. رفتیم خونه خودشون آشپزخونه نشستیم. شوهرش آقا رحمان هم بود بهش سلام کردم و خوش آمد گفت بهم و رفت توی سالنشون تا ما راحت باشیم. گفتم چند ساله اینجایی بانو خانم؟

    -خیلی وقته!!! من حدود یازده سالم بود که اومدم اینجا پدرم نمیتونست خرجمو بده از روستامون منو آوردن اینجا، خانم تازه آقا رو باردار بود.

    – اِه؟ یعنی الان چهل و سه ساله اینجا کار میکنی؟

    – آره مادر برای همینه میگم که آقا عین پسر خودمه!!!

    – چه جالب. مادر و پدر آرتین مهربونن؟

    – آره خیلی مهربونن ولی خانم از زمانی که خواهر آقا فوت کرد خیلی تغییر کرد.

    – مگه آرتین خواهرم داشته؟ چرا فوت کرده؟

    – آره داشت. خواهرش معتاد شد و طفل معصوم پرپر شد. یه بار رفتم اتاقش دیدم افتاده رو تخت و تکون نمیخوره صورتش کبود شده. فقط خانم خونه بود. من داد زدم رحمان اومد و خانم اومدن و هر کاری کردیم بیدار نشد. زنگ زدیم اورژانس سریع هم اومدن ولی گفتن دو ساعته که مرده. چشماش باز بود و خانم خیره به چشماش بود. از همون موقع حال خانم بد میشه و افسردگی شدید میگیره آخه دخترش آرام خیلی مهربون و دوست داشتنی بود و از قیافه هم به خودش رفته بود.خلاصه یه مدت دوا درمون میکنه تا روحیه ش خوب بشه آخرشم یه دکتر میگه باید از اون خونه ببریش تا دیگه یاد دخترش نیفته. آقا هم بردش خارج و دیگه نیومد. هر ازگاهی میان به پسرشون سر میزنن. یه املاکشون رسیدگی میکنن و میرن نهایت یک هفته بیشتر نمیمونن.

    – خوب پس آرتین چی؟ همینطوری ولش کردن؟ اون چه گناهی داره؟

    – نه اون موقع آقا انگلیس درس میخوند. این اتفاقا رو ندیده فقط برای مراسم خاکسپاری میاد ایران و بعد درسشم برمیگرده همینجا. اجازه نمیده که اینجارو بفروشن. خودشم کارشو با آقا آرش شروع میکنه.

    – خوب چرا ازدواج نمیکنه؟

    – ای مادر من زبونم مو در آورد که ازدواج کن مگه گوش میده؟

    – چرا خوب؟ مگه میشه کسیو زیر سر نداشته باشه؟ حتما کسیو دوست داره اون موقعیتشو نداره که معطل مونده؟

    – قبلا یه دوست دختر داشت که عاشقش بود و میخواست بگیرتش. هر وقت میخواست ببرتش بیرون از من میپرسید بانو کجا ببرمش؟ چی بخرم براش چی کادوی تولد بدم؟ چی بپوشم و از این حرفا. بعدم که میومد سیر تا پیاز اتفاقاشو برام با ذوق تعریف میکرد. آخه مادرش نبود که برای اون بگه. بچم امیدش فقط من بودم.

    – اِه؟ آرتین ذوقم داره؟؟؟؟ آفرین بابا !!!

    – آره عزیزم. انقدر مهربون و با ذوقه که نگو!!! قبلا بیشتر الان کمتر.

    – خوب چی شد که بهم زدن؟ چرا نگرفتش؟

    – بهم نزدن!!! دختره اسمش آفرین بود. یه دختر با قد کوتاه ولی خوشگل عین خودت.

    چشمام گرد شد و با کنجکاوی بیشتر گفتم: خوووب؟

    -خوب خوب دیگه!!!! اینا پنج سال با هم بودن. آرتین هر بار میخواسته بره خاستگاریش خانوادش قبول نمیکردن. تا اینکه یه روز از خودشم خبری نشد. هرچی دنبالش گشت پیداش نکرد. رفت در خونه آفرین پدرش گفت نیست.هرچی اصرار که کجاست بهش نگفت. آقا هم میگرده دوستشو پیدا میکنه و از اون میپرسه که کجاست؟ دوستش بهش میفهمونه که پیِش نگرد داره با پسر عموش ازدواج میکنه. آقا باور نمیکنه. باز پرس و جو میکنه فکر میکرده که شاید پدرش بلایی سرش آورده و نمیگن. تا اینکه سه ماه بعد یه ویدیو میرسه دستش که آفرین توش لباس عروس تن داره و بهش گفته که دیگه دنبالم نگرد. من دوستت نداشتم این پنج سالم بخاطر مهربونیات بوده که باهات بودم. دیگه خسته شدم و باید به زندگیم سرو سامون بدم. دارم با پسر عموم ازدواج میکنم.

    آقا انگار دنیا رو سرش خراب شده باشه تمام اتاقشو بهم میریزه و دوسه ماه داغون داغون میشه. بعد دوست آفرین دوباره میبیندش و بهش میگه که آفرین همزمان با پسرعموشم رابطه داشته و ازش حامله میشه و برای همین یهو تصمیم به ازدواج میگیرن. دیگه آقا کلا حالش ازش بهم میخوره و هر چی یادگاری ازش داشته آتیش میزنه و از بعدش میشه آقای الان که خیلی سرد و بی روحه بخصوص جلوی دخترا!!!

    -عجب؟؟؟؟؟ ای بابا چه شانسی داشته این آقای شما!!!! میبینم از من متنفره نگو واسه اینه که منو یاد آفرین میندازه!!!!

    – نه مادر چرا ازت متنفر باشه؟

    – ای بانو جون خبر ندازی خودش بارها بهم گفته!!!

    – اگه متنفره پس چرا تو رو آورده خونه خودش؟

    – چون مجبور شده!!! به قول خودش توفیق اجباری!!! چاره ای جز قبول اینکه منو تحمل کنه و بیاره خونه خودش نداشته.

    – نه مادر آقا اگه از کسی خوشش نیاد سرشم بره راهش نمیده توی خونه خودش. تازه بهترین اتاق عمارتو داده بهت. هیچ کسیو اونجا نمیذاره بمونه!!!

    – جدی؟ چرا خودش نمیمونه؟

    –  آخه اون اتاق داستان داره

    -اَاَاَاَ… زندگی آرتین همه داستانه ها!!!!

    – آره دیگه. حالا بیا بشین سر میز تا میزو بچینم و بقیشو برات بگم.

    به بانو کمک کردم تا میزو بچینه. آقا رحمانو هم صدا کردیم اومد. عذرخواهی کردم که خلوتشونو بهم زدم

    بانو گفت: نگو این حرفو عزیزم بعد مدتها ما یه مهمون داریم که عزیز آقامونم هست. افتخار دادی کلبه درویشیمونو روشن کردی.

    -واییی بانو خانم جون خجالتم ندید دیگه تا این حد تعریف من جنبه شو ندارما!!!

    – داری مادر داری…. شام خوردیم و آقا رحمان از خاطرات آشناییش با بانو خانم گفت و کلی خندیدیم. بعد شام آقا رحمان گفت: من میرم شما راحت باشید. خواستین چای بخورین خبرم کنین. آقا رحمان رفت و ظرفارو گذاشتیم توی ماشین ظرفشویی و گفتم: خوب بانو خانم جون بیا بقیه شو بگو که مردم از فضولی!!!!

    بانو نشست روبروم و گفت: آره جونم برات بگه که… اون اتاق اتاق کارورزی آقاست. وقتی از اروپا برگشت چندتا کلاس رفت از این هنریا که کفپوش و سقف و از این دیوار کوبا چی چی بهش میگن؟؟؟؟

    -شلف؟

    – آها آره همون که گفتی، از این کلاسا رفت و برای اینکه باید تمرین میکرد هر بار توی این اتاق پیاده میکرد. دیدی کفشو چقدر قشنگه؟ انگار توی ساحل وایسادی؟

    – آره خیلی قشنگ کار کرده!!!! فکر نمیکردم این اتاقو خودش کار کرده باشه.

    – خودش کار کرده. انقدر این اتاقو دوست داره که فقط میذاره من برم تمیزش کنم و بیام بیرون. حتی باباش حق نداره واردش بشه.

    – پس چرا منو فرستاده اونجا؟

    – من که میگم براش عزیزی…!!! اگه ازت متنفر بود که همون اتاق کار پایین عمارتو بهت میداد تا بمونی.

    – واقعا؟

    -آره مادر. حالا پاشو بریم چای بخوریم.

    – شما برو من چای میریزم میارم خسته شدی.

    – وای خدا مرگم بده نه دخترم خودم میریزم.

    شونه هاشو گرفتم و صورت گردشو بوسیدم و گفتم: آی بانو بانو بانو… برو بشین پیش آقا رحمان. خودم چای میارم ببین میتونم واسه خاستگار چای ببرم یا نه.

    خندید و گفت: وای خدا نکشتت دختر چقدر تو شیطونی آخه. باشه من رفتم شیرینی هم میبرم تو چای بیار.

    [xyz-ips snippet=”share”]

    برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.
    پشتیبانی