رمان آوای زندگی (قسمت سوم) | بیگول
  • خدمات ما
  • 0

    رمان آوای زندگی (قسمت سوم)

    با صدای مامان از خواب بیدار شدم و بعد از شستن دست و روم و خوردن صبحانه همراه بابا از خونه رفتیم. میانه راه مسیرم از بابا جدا میشد خداحافظی کردم و رفتم به سمت شرکت. تو فکر نقشه های دیروز بودم . خدا کنه آرتین نخواد تغییرات زیادی بده یا ایرادی نداشته باشه.

    به شرکت رسیدم. مینا درو باز کرد و رفتم بالا. هنوز مهندس و آرتین نیومده بودن ولی اشکان توی اتاقش بود و مش رحیم داشت براش چای می برد. به مش رحیم سلام کردم. گفت: سلام دخترم.صبحانه بیارم برات؟

    -نه مش رحیم. خونه صبحانه خوردم.

    اشکان با صدای من از اتاقش اومد بیرون سلام کردم.

    -سلام خانم!!! تو ساعت چند بیدار میشی که صبحانه تو هم میخوری بعد میای؟

    – ساعت شش و نیم

    – بابا سحرخیزیا.

    – فکر کنم شما از من سحرخیز تر باشینا!!! از من زودتر رسیدین

    – من ماشین دارم زود می رسم. صبحانه هم نمیخورم تا آخرین لحظه می خوابم بعد میام.

    – خوب من خودمم بخوام مامان نمیذاره بدون صبحانه ازخونه بزنیم بیرون.

    – خوش بحالت یکی هست به فکرت باشه.

    – آخه فقط به فکر من که نیست. بابا باید صبحانه بخوره بعد بره. ولی شما مگه مادرتون نیستن؟

    – نه مامان من نیست من تنها زندگی میکنم …سرشو انداخت پایین و گفت: بگذریم مهم نیست، برو به کارات برس.

    با اکراه رفتم اتاقم ولی حرفش منو به فکر فرو برد. یعنی از حرف من ناراحت شد؟ کاش ازش عذخواهی کنم شاید جلوی مش رحیم نباید می پرسیدم!!!

    مینا اومد و گفت: آوا جون؟؟؟

    -جانم؟

    – دیشب  با اشکان رفتین جلسه؟

    – بله رفتیم چقدرم دیرم شده بود.

    – ای وای واقعا؟؟؟

    – آره…ولی خوب جریانو تو خونه گفتم وقتی متوجه شدن دیگه چیزی نگفتن.

    – من دیشب گفتم به مهندس که دیر میشه تو رو نگه اشکان با خودش ببره ولی گوش نکرد.

    – اشکالی نداره باید آشنا میشدم باهاشون دیگه!!!

    صدای زنگ اومد. گفت: من برم ببینم کیه.

    اشکان پشت سرش اومد تو و گفت: خونه مشکلی پیش نیومد دیشب؟

    -نه…! جریان جلسه رو گفتم و وقتی متوجه شدن چیزی نگفتن ولی خوب بابا گفت باید از قبل می گفتی داری میری جلسه تو گفتی داری میا خونه ولی دیر اومدی نگران شدیم.

    – آره راست میگن باید میگفتی.

    – بله اشتباه از من بود البته فکر نمیکردم انقدر طول بکشه خبر ندادم. در هر حال به خیر گذشت.

    خندید و گفت: بله زنده موندی خدارو شکر.

    خندیدم و سرمو پایین آوردم

    مینا اومد و گفت: اشکان مهندس میگن بیایین دفترشون

    -باشه، تو برو من الان میام.

    روی میزو نگاه کردم دیدم فلش با یه کاغذ رو میزه کاغذو برداشتم دیدم آرتین نوشته: این چند نکته رو رفع کنی بقیه شون درسته … چندتا مورد و شماره زده بود.

    لپ تاپو روشن کردم و نشستم پاش و مشغول شدم. داشتم مواردی که گفته بود رو رفع می کردم که تلفن زنگ خورد: بله؟

    مینا: خانمی بیا دفتر مهندس، کارت دارن.

    خدا به خیر کنه چکارم دارن؟ گوشیو گذاشتم و رفتم در زدم وارد شدم سلام کردم. مهندس و آرتین و اشکان نشسته بودن. سلام کردن و مهندس گفت: بیا بشین.

    روبروش کنار اشکان نشستم آرتین مبل کناری نشسته بود. مهندس گفت: خوب اشکان از جلسه دیروز بگو چی شد؟

    اشکان: چیز خاصی نشد. تمام موارد و جوانبی که باید رو بررسی کردیم و… کامل جریان مسیر جلسه و صحبتها رو توضیح داد و رو به من کرد و ادامه داد: البته اگه آوا اون موقع تاکید نمیکرد که نباید اون یتیم خونه رو خراب کنن فکر کنم ما بعد به مشکل می خوردیم.

    مهندس: اِه؟ جدا؟ چرا؟ مگه چکار کردی؟

    ادامه داد: ما به همه چی فکر کرده بودیم به غیر از اینکه امروزه روز همه چی با یه گوشی رسانه ای میشه و بعد برای ما دردسر قانونی پیش میاد. آوا با چنان تاکیدی اینو گفت که فرزاد اصلا کشید عقب و کوتاه اومد.

    خندیدم و گفتم: یک لحظه فکر کرد که خود اون رسانه هستم اگه الان قبول نکنه از همون جلسه همه چیزو رسانه ای میکنم

    آرتین خندید و گفت: ماشاالله زبون نیست که!!!! یارو یه مهندس کله گنده مملکته همه وزیر وزرا بهش کار میدن این یه وجب..نگاهم کرد و ادامه داد: نه ، این دو وجب دختر اومده ترسوندتش همین روز اولی… آرش جان مراقب باش نیومده گرد و خاک کرده خدا به داد این یک ماه آزمایشیش برسه.

    از جاش بلند شد و مهندس گفت: نه خوشم اومد. خوبه که فکر همه جاشو کردی. فرزاد کارو میداد دست ما و خودش می کشید کنار بعد هرچی میشد میفتاد پای ما… خوشم اومد آفرین.

    بعد رو به اشکان کرد و گفت: خوب حالا کار به کجا کشید امروز قرار داد می بندیم؟

    اشکان: اره گفت خودش تماس میگیره ساعتو میگه.

    -خوبه، آوا تو چکار کردی نقشه هارو؟

    – آماده شد فقط مهندس آرتین یک تغییراتی رو برام نوشته بودن که داشتم اونارو برطرف میکردم.

    – مگه دیشب تموم کردی؟

    – بله قبل ازرفتن دادم به مینا که به مهندس بده.

    – پس اینم تموم شد. باشه میتونی بری به بقیه کارت برسی.

    ***

    تا ساعت یازده همه مواردی که گفته بودو اصلاح کردم و به مینا زنگ زدم : مینا جان مهندس آرتین هست؟

    -نه عزیزم رفته بیرون ولی میاد.

    – باشه اومد لطف میکنی خبر کنی؟ باید فایلو بدم بهش

    – حتما

    تکیه دادم به صندلی و به اتاق نگاه انداختم. دیروز که اومدم فرصت نکردم کل اتاقو وارسی کنم و ببینم چی کجاست. تصمیم گرفتم تا اومدن آرتین کل اتاقو بررسی کنم و جای پرونده ها و وسایلو یاد بگیرم. همه چیز ، نقشه ها بر اساس تاریخ و اسم کارفرماها، پلاتها، مرتب و منظم سر جاشون بودن. دستمو به کمرم زده بودم و رو به روی کتابخونه وایساده بودم و کتاب مهندسین برتر.. رو ورق میزدم که با صدای تقه محکمی به در به خودم اومدم. از جا پریدم نزدیک بود کتاب بیفته نگهش داشتم و برگشتم.

    آرتین توی چارچوب در وایساده بود: حواست کجاست؟ترسیدی؟

    -سلام… ببخشید داشتم این کتابو نگاه می کردم متوجه اومدنتون نشدم.

    – بخشیدم همون کتاب مال خودت. این دومین باره میترسی!!! مگه هیولا میبین؟

    با تعجب نگاش کردم. سرش پایین بود و به سمت لپ تاپ می رفت ادامه داد: مینا گفت با من کار داری؟

    آب دهنمو قورت دادم و گفتم: بله مواردی که گفته بودین و برطرف کردم می خواستم بیارم براتون که تشریف نداشتید.

    -الان تشریف دارم بده بهم

    – اگه لطف کنید یکم بیایین اینطرف که بتونم فایلو بدم….

    پوزخندی زد و گفت: یکم لاغر کن بتونی رد بشی

    بهم بر خورد. با حرص گفتم: بابام خرجم کرده شدم این، الان بخاطر یه ذره راه زحمتشو هدر نمیدم. حالا لطفا بفرمایید اونطرف تا فایلو بریزم رو فلش.

    با تعجب نگام کرد و رفت روبروی میز وایساد. نشستم و فایلو رویختم رو فلش و روی برگه های خودش گذاشتم و همونطور که سرم پایین بود گفتم بفرمایید.

    فلش و برگه هاشو برداشت و بدون اینکه حرفی بزنه رفت. از حرفش بدم اومد. حتی اگه به شوخی گفته باشه زشت بود چون انقدر خودمونی نبودیم که بخواد چنین حرفی بزنه.

    کاری نداشتم کارم تموم شده بود. بلند شدم رفتم دوری توی شرکت زدم. مینا گفت : کارت تموم شد؟

    -آره الان بیکارم حوصلم سر رفته.

    با خنده گفت: برو پیش اشکان بهت کار میده همین الان.

    -جدی؟؟؟ الان میرم.

    رفتم اتاق اشکان، سرش توی لپ تاپ بود و داشت فکر می کرد. تقه ای به در زدم. سرشو بلند کرد و با لبخند گفت: به … خانم مهندس، صفا آوردید… بفرمایید تو دم در بده.

    خندیدم و گفتم: ممنونم… رفتم داخل و گفتم: دیدم کاری ندارم گفتم بیام پیش همسایه ببینم سبزی نداره پاک کنم؟؟؟؟

    صداشو نازک کرد و گفت: وای خواهر خوب کاری کردی سبزیام رو دستم باد کرده بود. نمیدونستم چکارش کنم.

    خندیدیم و گفت بشین چرا وایسادی؟

    -میشینم حلا، دیر نمیشه… اتاقشو نگاه کردم گفتم: اتاق قشنگی داریدا!!!!

    – یعنی از اتاق خودت قشنگتره؟

    – بله خیلی قشنگ تره.بخصوص اون کاربندی سقف خیلی قشنگه

    – خودم کار کردم روش، از اول اینطوری نبود.

    – خیلی عالیه…

    – مرسی نظر لطفته…

    سرمو چرخوندم دیدم داره منو نگاه میکنه: لبخند زدم و گفتم: آدم وقتی ذوق هنری داشته باشه، معمارم باشه یه چنین چیزی اگه تو اتاقش نبینی جای تعجب داره!!!

    -اووو بابا انقدرا هم دیگه تعریف نداره خجالتم نده بشین بگم مش رحیم قهوه بیاره.

    نشستم و گفتم نه مرسی چیزی نمی خورم.

    اومد روبروم نشست و گفت: راستی بابت دیشب و حرف فرزاد ناراحت که نشدی؟

    با تعجب نگاش کردم: کدوم حرفش؟

    -همون که جلوی بقیه بهت گفت… خوشگلی و ..!!!

    – والا چی بگم! دیشبم گفتم که گذاشتم رو حساب زیادی خودمونی بودنش!!! البته خیلی تعجب کردم ولی فکر میکنم کلا اخلاقش اینجوری باشه اصلا موقعیت و آدم شناس نیست هرجا هرچی به زبونش بیاد جاری میکنه

    – نه همیشه اینطوری نیست فقط وقتی واقعا از چهره کسی خوشش بیاد اینو میگه

    – حالا خوبه انقدام خوشگل نیستم

    خندیدیم و پرسید: راستی رشته قبلیتو کی خوندی؟

    با تعجب گفتم: یه چند سال پیش چطور مگه؟

    -آخه فکر میکنم تو رو دیده باشم این طرفا.

    – احتمال داره آخه اون موقع عضو گروه دانشجویی فعال هم بودم. ته همین خیابونم که ساختمون مرکزی دانشگاه هست و هفته ای یک بار از اینجا رد می شدم.

    – اِه؟؟؟ پس درسته دیده بودمت قبلا، ولی فکر کنم اون موقع تپل تر بودی

    خجالت کشیدم سرمو انداختم پایین و گفتم: بله خیلی تپل تر بودم. خیلی لاغر کردم فقط چون خیلی زیاد بوده پوستم شل شد و باید برداشته بشه.

    -خوب چرا بر نمیداری؟

    – خوب هزینه ش زیاد میشه باید یه پس اندازی داشته باشم که مازاد باشه و بتونم برش دارم. باید لیپوماتیک کنم.

    – آره خوب، ولی شما که بالا شهر نشینی داری دیگه

    خندیدم و گفتم: مگه هرکی بالا شهر میشینه باید داشته باشه؟؟؟؟

    -نه خوب، ولی انقدرم داره دیگه!!!

    – بله داره..،! حالا ببینیم خدا چی میخواد…

    – ببخشید فضولی کردم انگار ناراحت شدی؟

    – نه..نه! اصلا، حالا جریان زندگی منم مفصله… شاید اگر در آینده هنوز همکارتون بودم براتون گفتم.

    – مگه قراره نباشی؟

    – چیزی که معلوم نیست، من تازه دومین روز کاریمه هنوز تا یک ماه آزمایشیم بیست و هشت روز دیگه مونده تازه اون موقع معلوم میشه موندگارم یا نه!!!

    – خدا بزرگه، همین دوروز کلی کار کردی که فکرشو نمیکردیم بتونی توی دو هفته هم انجامش بدی!!!! پس امیدت به خدا باشه.

    لبخندی تحویلش دادم. بلند شدم گفتم: خوب من دیگه برم. همون موقع تلفنش زنگ خورد. با علامت دست گفت وایسا و جواب داد: سلام مهندس جان.. امر؟!

    -چرا مگه چیزی شده؟

    -اِه؟ خوش بگذره مهندس، حالا تا کی؟

    -خوب باشه مشکلی نیست پس خبرش با شما

    -باشه باشه حتما، خداحافظ

    روشو کرد به من و گفت: فرزاد بود. این بشر حلال زاده ست

    -اِه؟ چکار داشت؟

    – هیچی گفت جلسه امروزو کنسل کنیم.

    – چرا؟؟؟؟ پشیمون شدن کلا؟

    – نه بابا!!! رفته سفر کاری، موندگار شده یکی دو هفته دیگه میاد. گفت اون قرارداد که حتمیه فقط باید برگرده.

    – عجب!!! خوش بگذره!!! پس من میرم اتاقم.

    ***

    روزها پشت هم میگذشتن و پروژه های مختلف دستم میومد و انجامش میدادم و با همفکری اشکان و آرتین جمع و جورشون می کردیم. نزدیک یک ماه شد و از فرزاد خبری نشد. خوشبختانه این یک ماه پروژه های خارج از شهر و یا شهرستانهای دیگه بهمون نخورد و همه کارها داخل تهران بود. توی این مدت اشکان هوامو خیلی داشت و مهندس سلیمی هم از کارم راضی بود ولی آرتین به هر دلیلی شده سعی میکرد کارمو زیر سوال ببره. گاهی خیلی راضی بود و گاهی خیلی خشک و خشن و ناراضی. زمان ازمایشی منم داشت تموم میشد و دو روز به انتهاش مونده بود.

    اشکان وارد اتاقم شد و گفت: آوا! بیا اتاق مهندس

    سرمو بالا آوردم و گفت: چیزی شده؟

    -نه مهندس گفت سریع بیایین یه کار مهم داره

    – خدا بخیر کنه! شما برو منم الان میام.

    اشکان رفت و منم بعد دو سه دقیقه رفتم. آرتین و مهندس نشسته بودن و اشکان به میز مهندس تکیه داده بود. گفت بیا تو بشین.

    روبروی آرتین نشستم و گفتم: چی شده؟

    مهندس گفت: خوشم میاد بی مقدمه می ری سراغ اصل مطلب.

    -خوب وقت طلاست!!!!!

    – بله وقت طلاست. اشکان بشین تا بگم

    اشکان نشست و مهندس گفت: آوا! تو راندو بلدی؟

    نگاه اشکان کردم و متعجب پرسیدم: بله بلدم چطور مگه؟

    -یه کار هست مال بهسازی یک پارک ساحلی توی مازندران. باید براش طرح بدیم که بعد از بهسازی چطور میشه فقط کارو دستی میخواد چون شهرداری مازندران گفته باید کار راندو شده تحویل بدن تا تایید کنه.

    – خوب مشکلی نیست فقط طرح دادید یا باید طرحو هم بدم؟

    – نه دیگه من اصلا کارو ندیدم باید با بچه ها بری مازندران.

    چشمام گرد شد! هنوز آزمایشیم تموم نشده برم مازندران؟ اونم دقیقا دوروز به آخر ماه؟

    گفتم: چند روزه باید بریم؟

    -دو روزه هست. با اشکان و آرتین با هم میرید. خودم ویلا دارم اونجا، نیازی نیست هتل برید که هزینه بشه.

    – باشه من مشکلی ندارم.

    اشکان گفت: بعد از برداشت اجراشم با ماست یا فقط طرحه؟

    -بله اگه تایید بشه اجراشو هم میدن به ما.

    – خوبه!!! حالا کی قراره بریم؟

    – همین فردا!!!!

    آرتین که تا اون موقع ساکت بود گفت: آرش!!؟؟

    -بله؟

    – میفهمی چی داری میگی؟

    – نه تو میفهمی!!! بگو چی میگم؟

    دستشو به سمتم گرفت و بالا پایین کرد و گفت: این دختره دقیقا پس فردا یک ماه آزمایشیش تموم میشه

    -خوب که چی؟

    – که چی؟ تو فردا اینو با ما کجا میفرستیش؟

    – جای تو رو تنگ میکنه؟

    – آره جام تنگ میشه بد جورم تنگ می شه. این یک ماهو تحمل نکردم که با ما پاشه بیاد ویلا.

    – مگه قراره برای خوش گذرونی بیاد؟ داره میاد برای کار. دستش تنده خطش قویه، میگه راندو بلده چیزی که تو بلدی و انجامش نمیدی و ما نیازداریم بهش!!!! زبون راضی کردن کارفرما رو بلده.. بازم دلایلمو بگم یا بسه؟

    اشکان گفت: نه بسه ما خودمونم اینارو می دونیم بحثو تمومش کنید جلوی خودش دارید بحث میکنین. آرتین خوب یک ماه خودتو نگه داشتی و یهو دادی بیرون. تمومش کن دیگه.

    رو به من که بغض گلومو گرفته بود گفت: آوا…!!! برو اتاقت به کارات برس.

    هیچی نگفتم از جام بلند شدم و رفتم بیرون نتونستم جلوی اشکمو بگیرم و بی اجازه سرازیر شد. مینا گفت: آوا جون چی شده؟

    نگاهش کردم و گفتم: هیچی … هیچی

    صدای اشکانو شنیدم که گفت: توی این یک ماه پدر این دخترو در آوردی هیچی نگفت. فکر کردی ما حواسمون نیست بهت؟ هر بهانه ای برای رد طرحاش آوردی. هر بار اجبارش کردی یه طرح جدید بزنه درصورتی که قبلیش نقص نداشت. هر بار مجبور بود تا بعد از ساعت کاری بمونه تا کارو برسونه. بسه دیگه تو چه پدر کشتگی باهاش داری؟

    آرتین: ازش بدم میاد میفهمین چی میگم؟ بدم میاد…

    از حرفاش نفسم بند اومد. تند رفتم اتاقم. خیلی بهم بر خورد. توی این یک ماه این چنین اخلاقی از آرتین ندیده بودم. فکر میکردم بخاطر اینکه خودم چیزی یاد بگیرم این کارو میکنه. نگو منتظره بیرونم کنه. مگه چکارش کردم؟؟؟ شصتم زیر چونه م بود و انگشتام جلوی لبم و به صفحه کامپیوتر خیره شده بودم و نا خودآگاه اشک بود که از چشام سرازیر میشد.

    نمیدونم چند دقیقه از اومدن اشکان میگذشت. توی چارچوب در وایساده بود و نگاهم میکرد. تقه ای به در زد و گفت: آوا بیام تو؟

    چشمامو بستم و اشک توی چشممو به پایین هدایت کردم و گفتم: بفرمایید.

    اومد داخل روبروم نشست و گفت: از حرفای آرتین ناراحت نشو. قصد بدی نداشت.

    گریه م شدید تر شد و نگاش کردم و گفتم: قصد بدی نداشت؟ دیگه چی باید می گفت تا مطمئن بشین مقصودش چی بوده از اون حرفا؟ نمیدونم چرا از من خوشش نمیاد ولی بهتر بود اگه بدشم میومد بهم میگفت. من هیچ کاری نکردم که مستحق همچین حرفا و رفتاری باشم.

    بغضمو خوردم و عینکمو درآوردم و گذاشتم رو میز و دستامو گرفتم جلوی صورتم. یهو توی بوی خوشی غرق شدم. بوی اومد آرومم کنه. گفت: آوا جان تو هیچ کاری نکردی و هیچ گناهی نداری. آرتین خیلی دیر با دیگران ارتباط دوستانه برقرار میکنه. ناراحت نباش.

     گفتم: باشه اشکالی نداره… من که اصراری نکردم بیام باهاتون مازندران. باشه برای اینکه ایشون راحت باشه من خودم میرم هتل هر وقت خواستین برید سر پروژه بگید منم میام. نمیخوام جاشو تنگ کنم

    صورتمو با دوتا دستاش گرفت و گفت: آوا؟؟؟ این حرفا چیه؟ اون ویلا چندتا اتاق داره برای ده تا آدم دیگه هم جا داره. هتل متل نداریم. دیگه هم گریه نکن… یک دفعه حرفاشو قورت داد و گفت: آوا…

    با تعجب نگاش کردم و گفتم: هوم؟؟؟

    -آوا تو چه چشمایی داری… پشت عینک قایمش کردی که کسیو گیر نندازی؟

    خندم گرفت گفتم: شمام شوخیتون گرفته ها!!! ترفند جالبی بود برای خندوندن من.

    خودشو جمع و جور کرد و گفت: جدی گفتم ولی تو بخند چون وقتی گریه میکنی آدمو کباب میکنی. اعصابم خورد شد وقتی دیدم بی صدا اشک میریزی.

    اینو گفت و رفت رو مبل نشست که مینا اومد و یک لیوان آب داد بهم و گفت: وای دختر چقدر دل نازکی تو. گریه نکن دلم کباب خواست.

    خندیدم و عینکمو زدم به چشمم و گفتم: خوش ویارم هستی. یادم باشه برات کباب بیارم.

    هر سه تایی خندیدیم و مینا گفت: وای آوا خجالت بکش چی میگی؟

    اشکان گفت: خودت گفتی دلت کباب خواست. خوب راست میگه دیگه!!!! از جاش بلند شد و گفت: من برم کارامو بکنم که برای فردا کاری نا تمام نمونه تو هم تموم کن کاراتو. از اتاق رفت بیرون مینا هم دنبالش رفت که بهش پرونده ای رو بده. رفتم دستشویی به صورتم آبی زدم و خشک کردم و اومدم بیرون. از مش رحیم خواستم بهم چای بده و رفتم سراغ کارام.

    ساعت شش بود تمام کارام تموم شده بود. رفتم اتاق اشکان گفتم: ببخشید یه سوال دارم؟

    -جانم؟

    – باید صبح بیایم اینجا از اینجا بریم؟

    – چطور مگه؟

    – هیچی میخواستم ببینم اگه میاییم اینجا من وسایلو آماده کنم بیام صبح بردارم اگه نه ببرم خونه.با خودم بیارم.

    – نه میاییم اینجا شاید مهندس کار داشت!!!

    – باشه پس من همه چیزو آماده کردم صبح میاییم بر میدارم. با من کاری نداری؟

    – داری میری؟

    – اگه کاری ندارید بله!

    – نه برو من یکم دیگه میرم. خسته نباشی

    – شمام خسته نباشین خدانگهدار

    – خدا نگهدار

    از مینا هم خداحافظی کردم و رفتم به سمت خونه. دوباره یاد حرفای آرتین افتادم. نمیدونم چرا انقدر رو دلم سنگینی می کرد. من قبلا هم از خیلیا این مدل حرفا رو شنیده بودم. ولی این بار خیلی برام سخت بود. دوباره غم تمام وجودمو گرفت و چشام پر اشک شد. سوار تاکسی شدم و رفتم خونه.

    سر شام بودیم که گفتم: بابا فردا باید برای کار بریم مازندران.

    بابا و مامان هر دوتاشون با تعجب نگاهم کردن و بابا گفت: چطور الان؟

    -خوب کار یهو میاد دست آدم دیگه!!!

    – کجاش؟

    – دقیقا نمیدونم. قراره برای یک پارک ساحلی یه طرح بهسازی بازسازی بدیم و باید بریم از محل بازدید کنیم.

    – چند روزه؟

    – دو روزه هست.

    – باشه بابا. خودت دیگه میدونی باید چکار کنی، مراقب خودت باش .

    – چشم بابا مراقبم.

    بعد ازشام داشتم وسایلمو جمع میکردم و توی ساک می چیدم مامان اومد و گفت: مادر جان حواست باشه داری با غریبه ها میری، میدونم دختر حواس جمعی هستی ولی بازم اتفاقه دیگه، مراقب رفتارت باش. تو نماینده ما بیرون خونه هستی. هر رفتاری بکنی میذارن به حساب تربیتت. دیگه بزرگ شدی می فهمی چی میگم.

    لپهای مامانو کشیدم و گفتم: باشه فدات شم که انقدر نگرانی. نگران نباش حواسم هست چطور رفتار کنم.

    وسایلمو چیدم و خوابیدم.

    ***

    توی شرکت منتظر رسیدن آرتین و مهندس بودیم. اشکان گفت: آوا؟ همه چیزو برداشتی؟

    -بله تا جایی که ذهنم یاری میکنه همه چیزو برداشتم بازم اگه چیزی به ذهنتون میرسه بگید تا بردارم.

    – من که چیزی به ذهنم نمیرسه!!!!

    آرتین و مهندس رسیدن مثل همیشه آرتین تو قیافه بود و سرسنگین جواب سلام داد. مهندس یکسری پلات داد بهم و گفت: آوا اینارو ببر با خودت نقشه سایت هست. همراهت باشه بد نیست. و به آرتین گفت: آرتین دیگه خودتون میدونینا این دختر امانته اولین بارشه داره باهاتون میاد خارج از تهران. اتفاقی نیفته بیمه نداره دردسر میشه ها.

    آرتین گفت: آخه کیو دست کی میسپاری؟ خیلی نگرانشی نفرستش به من ربطی نداره… رو به من گفت: خانم حواست باشه اتفاق برات نیفته چون من بیمارستان بیا نیستم گفته باشم.

    -من بمیرمم نمیذارم رات بِدن داخل بیمارستان نترس.

    مهندس با تعجب از کل کل ما رو به اشکان گفت: اشکان حواست باشه اینا کرک و پر همو نریزن.

    وسایلو برداشتیم و از مینا و مهندس خداحافظی کردیم و راه افتادیم. آرتین میخواست با ماشین خودش بیاد که اشکان گفت: نیازی نیست دوتا ماشین ببریم سه تایی با هم میریم.

    با اکراه سوار شد و منم عقب نشستم. اشکان آهنگ ملایمی روشن کرد و راه افتادیم. تا قبل از خارج شدن از تهران اشکان و آرتین با هم صحبت می کردن منم گوش می کردم تا جزئیات کار دستم بیاد. از تهران خارج شدیم و آرتین روشو کرد سمت شیشه و بیرونو نگاه کرد. منم بیرونو نگاه کردم و اشکانم ساکت شد و چیزی نگفت و فقط موسیقی توی فضا پخش میشد. چشمامو بستم و با موسیقی چشمام سنگین شد و خوابیدم. نمیدونم چقدر توی راه بودیم و کجا بودیم که احساس کردم ماشین دیگه راه نمیره. چشمامو باز کردم دیدم آرتین تو ماشین نیست و اشکان برگشته رو به من و نگام میکنه. خواست صدام بزنه که سرمو از رو پشتی صندلی بلند کردم و گفتم: کجاییم؟

    با لبخند گفت: خوب خوابیدی؟ وایسادیم برای رستوران ناهار بخوریم و ادامه بدیم.

    -اِه؟؟؟ انقدر زود ظهر شد؟

    – زود کجا بود دختر؟ سه ساعته توی راهیم. شما خواب تشریف داشتی. پیاده شو بیا داخل ناهار بخوریم.

    از ماشین پیاده شدم و اطرافو نگاه کردم و رفتیم داخل. گفتم من برم دستمو بشورم بیام.

    برگشتم کنار اشکان و روبروی آرتین نشستم. اشکان گفت: چی میخوری؟

    -یه ساندویچ مرغ میخورم.

    – چرا؟ ناهار درست سفارش بده.

    – زیاد به غذاهای رستورانهای بین راهی عادت ندارم. ترجیح میدم ساندویچ سرد بخورم که بسته بندی شده هست.

    – باشه پس هرجور راحتی.

    آرتین نگاهم کرد و گفت: دیگه ببخشید که غذای خونگی نمی تونیم بهتون بدیم معدتون بهم نریزه.

    نگاهش کردم اما چیزی نگفتم.

    اشکان: آرتین؟؟؟ ناهارتو بخور. رو به من کرد و با اشاره سر گفت توجه نکنم.

    گفتم: اشکان اگه ناراحت نشی میرم بیرون ساندویچمو میخورم.

    -نه! برو .

    از رستوران اومدم بیرون ساندویچ دستم بود نگاهش میکردم نشستم رو سکوی کنار راه پله به بسته بندی ساندویچ خیره بودم که یکی نشست کنارم و گفت: اجازه هست؟

    سرمو برگردوندم. پسری بود با قدی متوسط و صورتی خندان و با یه ساندویچ به دست.

    گفتم: خواهش میکنم. خودمو جمع و جور کردم و ساندویچمو باز کردم یه گاز ازش زدم. پرسید:

    -با اتوبوس سفر میکنین؟

    لقمه توی دهنمو جویدم و قورت دادم و گفتم: نه!!!

    -گفتم آخه با مسافرای اتوبوس نبودین.

    چیزی نگفتم و به خوردن ادامه دادم. دوباره پرسید: بابل تشریف می برید؟

    -نه محمود آباد.

    -اِه؟ چه جالب منم اونجا میرم. برای تفریح میری؟

    – باید توضیح بدم؟

    – اوه!! نه از رو کنجکاوی پرسیدم.

    – خوبه!!! بهتره ناهارتونو بخورید اتوبوستون داره حرکت میکنه اگه مسافر اون اتوبوس هستین.

    – نه عزیزم من با اتوبوس سفر نمیکنم.

    – پس از کجا فهمیدین مسافر اتوبوس نیستم؟

    – آخه حواسم به مسافرای اتوبوس بود شما از اتوبوس پیاده نشدی. برای همین پرسیدم.

    اشکان از رستوران اومد بیرون و گفت: ناهارتو خوردی بریم؟

    سرمو گرفتم بالا ونگاهش کردم و گفتم بله بریم

    از پله ها با آرتین اومد پایین و گفت: مشکلی پیش اومده؟

    گفتم نه ، چه مشکلی؟

    با سر به اون پسره اشاره کرد گفتم: نه با من کاری نداشت، بریم دیگه، فقط من یه لحظه برم دست و رومو بشورم بیام.

    رفتم دستشویی و داشتم بر می گشتم که توی رستوران همون پسره جلومو گرفت و یه کارت داد بهم و گفت: من امیرم. اگه زنگ بزنی خوشحال میشم باهات بیشتر آشنا بشم.

    نگاهش کردم و بدون اینکه کارتو بگیرم تند از جلوش رد شدم و سریع نشستم توی ماشین.

    اشکان گفت: چت شد؟ چرا انقدر محکم درو بستی؟

    -چیزی نشده، بریم.

    آرتین برگشت عقبو نگاه کرد و گفت: این پسره جلوتو گرفته؟؟؟

    با تعجب نگاه کردم دیدم امیر جلوی در رستوران وایساده و نگاهمون میکنه. گفتم: نه چرا باید جلومو بگیره؟

    -چرا جلوی یه دخترو میگیرن؟؟؟

    – چه می دونم!!!

    – خِنگ خودتی، بهت شماره داده دیگه مثلا میخوایی نشون بدی دختر پاکی هستی و این کارارو بلد نیستی؟

    اومدم جوابشو بدم اشکان زد به پای آرتین و گفت: خجالت بکش چه حرفیه میزنی؟ تو دیدی که شماره گرفته که همچین قضاوتی میکنی؟

    گفتم: نه ولش کن بذار بگه!!! انقد خودش عادت داره هر دختری رو دید شماره بده و هرکی هم تا شماره داده گرفته ازش فکر کرده همه عین خود و دور و بریاشن.

    اشکان با تعجب نگام کرد و ماشینو روشن کرد و راه افتادیم. خیلی عصبانی بودم و بیرونو نگاه می کردم. موسیقی ملایمی روشن بود:

    «مسافر غریبِ یه راه بی نشونم/ می خوام برم گم بشم اینجا دیگه نمونم/ هوای اینجا واسه/ نفس کشیدن کمه/ برای زخم کهنه/ آوا شدن مرهمه/دل من از غروب اینجا داره میگیره/ خورشید اینجا توی دستای شب اسره/عشق همیشه ناجی پیدا نمیشه اینجا/تو شوره زار نمیشه دل بزنی به دریا/ مسافر غریب یه راه بی نشونم/ می خوام برم گم بشم اینجا دیگه نمونم/ هوای اینجا واسه/ نفس کشیدن کمه/ برای زخم کهنه/ آوا شدن مرهمه/کلید شهر عشقه، حالا دیگه تو دستم/می خوام که عاشق بشم، می خوام بگم که هستم/یه روز میاد همون که، دلم هواشو داره/یه آسمون ستاره برای من میاره…/

    [xyz-ips snippet=”share”]

    برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.
    پشتیبانی