رمان آوای زندگی (قسمت دهم) | بیگول
  • خدمات ما
  • 0

    رمان آوای زندگی (قسمت دهم)

    آرتین رفت و اشکانم رفت بالا بخوابه. منم روی کاناپه لم دادم. داشتم تلویزیون تماشا میکردم چشمام سنگین شد گفتم تا آرتین بیاد و والیبال شروع بشه یکم بخوابم. نمیدونم کی خوابم برد و آرتین کی اومد. فقط حس کردم گرمای نفسی داره به صورتم میخوره و بوی تلخ عطری آشنا تمام اکسیژنم شده و دارم نفسش میکشم. چشمامو باز کردم دوتا چشم مشکی درشت جلوی چشمم دیدم. آرتین بود. اگه یکم صورتمو برمیگردوندم لباش رو لبم بود. اومدم از زیر صورتش خودمو بکشم بیرون که از رو کاناپه افتادم. زد زیر خنده.

    گفتم: آخ… چکار میکنی؟ کی اومدی؟

    هممونطور که میخندید گفت: چته تو؟ چرا ترسیدی؟ تازه اومدم خواستم بیدارت کنم.

    -پس تو حلق من چکار میکردی؟

    – آخه اون لپ سفیدت به آدم چشمک میزد اومدم گازش بگیرم که نذاشتی.

    دستمو رو صورتم گذاشتم و گفتم: وای خوبه زود فهمیدم. تو چکار لُپ من داری؟

    از رو زمین پاشدم. هنوز نیم ساعت مونده بود به شروع والیبال. قهوه درست کرد و آورد و نشستیم.

    امشب آرتین عجیب شده بود. حرفاش دلمو میلرزوند. نمیتونستم توی چشماش نگاه کنم. خودشم فهمیده بود برای همین همش بهم خیره میشد. سعی کردم خودمو به بیخیالی بزنم و چیزی نگم. بالاخره بازی شروع شد. آرتین هم مثل من هیجانی تماشا میکرد. با هر حرکت اشتباه بازیکنای تیم اَه و اوه ما هوا بود. تحلیل میکردیم این معروف چرا اینطوری پاس داد؟ اَه ای بابا سید چکار میکنه؟ چرا توپو رد نمیکنه.

    انقدر بلند بلند داد میزدیم که اشکان و مینا هم بلند شدن و اومدن پایین. تا ساعت سه بازی طول کشید و بالاخره ایران از لهستان برد. انقدر من و آرتین خوشحال بودیم که های فایو به هم زدیم. اشکان و مینا به ما میخندیدن.

    اشکان گفت: بابا چه تفاهمی دارین شما دوتا!!! موندم چرا تو شرکت عین خروس جنگی به هم می پرین.

    آرتین لیوانشو برداشت و گفت: شرکت شرکته اینجام اینجا!!!! الان تفریح هستیم کار نیست!!! اینجام قُد بازی در بیاره حالشو میگیرم. فعلا هم پای خودمه!!!

    خندیدم و هیچی نگفتم.مینا گفت: آی آی آی!!!! اگر بر من نبودش هیچ میلی…./ چرا ظرف مرا بشکست لیلی؟؟؟

    همه ساکت شدیم و اشکان با چشم باز مینا و بعد من و آرتینو نگاه کرد. انگار عصبانی شد. بلند شد و گفت من میرم بخوابم دیگه صداتونو نشنوم.

    رفت بالا. مینا هم بلند شد شب بخیر گفت و رفت بالا.

    گفتم: وا اشکان چش شد؟

    -نفهمیدی چش شد؟

    – نه والا!!! حالا مینا یه شوخی کرد چرا ناراحت شد؟

    – تو شوخی برداشت کردی؟ ولی جدی گفت!!! خواست محبت تو رو جبران کنه!!!

    – کدوم محبت من؟

    – همون که به اشکان فهموندی دوسش داره!!!

    – چه ربطی به مَثَل الان داشت؟

    -بیخیال بهش فکر نکن.

    بلند شدیم و دوتایی میز جلو مبلو که پر از پوست تخمه و بیسکوییت و چیپس شده بود جمع و جور کردیم و من ظرفا رو شستم. رفتیم بالا و شب بخیر گفتم و رفتم اتاقم و سریع خوابم برد.

    ***

    با صدای مرغهای دریایی از خواب بیدار شدم. ساعت هفت صبح بود. شب قبل موهامو خشک نکرده بودم و هنوز نم داشت برای همین بافتم تا وِز نشه. چون بلندن گیسشو روی شونه م انداختم و رفتم بیرون صورتمو شستم و رفتم پایین. آرتین داشت توی حیاط می دوید و اشکان توی آشپزخونه بود.

    رفتم سلام کردم. برگشت اخم داشت و همونطور با اخم گفت: سلام… خوب خوابیدی؟

    -من خوب خوابیدم ولی انگار شما خوب نخوابیدی!!!

    – چطور؟

    – اخمات تو همه!!! چیزی شده؟

    – نه…

    ابروهامو دادم بالا و گفتم:باشه!!! نشستم رو کاناپه تا مینا هم بیدار بشه صبحانه بخوریم.

    شنبه تعطیل بود بخاطر همین قرار شد تا شنبه بمونیم ویلا. منم به خونه خبر دادم. بابا یکم شاکی شد ولی چون مامان بچه ها رو دیده بود دیگه چیزی نگفت.

    صبحانه رو توی شور و شادی و شوخی، خوردیم و رفتیم حیاط. هوا سرد بود و رطوبت به صورتم میخورد و صورتمو میسوزوند.

    آرتین گفت بچه ها بریم دریا؟

    همه با ذوق و جیغ قبول کردن منم چیزی نگفتم. پشت حیاط ویلا به دریا ختم میشد برای همین از هونجا رفتیم. آرتین و اشکان میخواستن برن تو دریا که نذاشتم.

    گفتم: هوا خیلی سرده بدنتون یخ میکنه سینه پهلو میکنین. تابستون دریا خشک نمیشه اون موقع بیاین بپرین توی آب.

    بلند شدم یکم قدم بزنم تا حوصله م سر نره. یه کیسه برداشتم و گوش ماهی های سالم و بزرگو جمع کردم. بچه ها اومدن و روی زیرانداز نشستیم و میوه خوردیم.خدارو شکر افتاب بود و میشد دم ساحل نشست.

    آرتین کنارم نشست و گفت چرا تو به دریا زیاد نگاه نمیکنی؟؟

    -دوست ندارم. به دریا که نگاه میکنم خیلی دلم میگیره.

    – تو چه عجیبی!!!

    لبخند زدم و چیزی نگفتم.مدتی همونجا موندیم خیلی خوش گذشت کلی صلفی گرفتیم و برگشتیم ویلا.

    آرتین بالا بود. اشکانو صدا زد و گفت: اشکان عصر مهمون داریم.

    همه مون بالا رو نگاه کردیم و گفتیم: مهمون؟ اینجا؟ کیه؟

    -آره مهمون، اینجا!!! خاستگار!!!

    من و مینا همدیگه رو نگاه کردیم مینا گفت: این دیگه چه خاستگاریه؟

    آرتین قهقه ای زد و گقت: آرش زنگ زد گفت خانم محمدی اینا میخوان بیان با هم بریم جنگل پیکنیک

    گفتم: اینا چه پسرخاله شدن!!! مارو که نمیشناسن پیکنیک چی؟

    -من دیگه نمیدونم!!!!

    – بچه ها حالا شوخی شوخی گرفتیم ولی هیچی تو ویلا نداریما!!!! زشته. پاشیم بریم یه چیزایی بخریم؟

    آرتین گفت برو آماده شو من و تو بریم خرید.

    مینا گفت: من و اشکانم اینجا رو جمع و جور کنیم حالا مهندس نگه ویلامو به فنا دادید. با اینکه اشکان ناراضی بود ولی قبول کرد. سریع آماده شدم و با آرتین رفتیم.

    برای عصر میوه و شیرینی چیبس  وخرت و پرت خریدیم و برگشتیم. رسیدیم ویلا و با کمک مینا میوه هارو شستیم و همه چیزو آماده کردیم. مهندس و نامزدش برای ناهار اومدن. با هم ناهار خوردیم و هرکی مشغول کاری شد. رفتم بالا پیش مینا. تا اومدن مهمونا همونجا موندیم.

    زنگ آیفون صدا خورد. مهناز و شوهرش و چند نفر دیگه همراهش بودن. درو باز کردیم و رفتیم استقبالشون. پرهام با خانمش و پیمان با دسته گلی زیبا وارد شد و مهناز هم با گرمی روبوسی کرد. پیمان خواست گلو بده به من که مینا رو هل دادم جلو و مجبور شد بده به مینا ولی دلخور شد.

    مهناز، همسرش، پرهام با نامزدش و پیمان و پسرعمه ش امیر اومده بودن. مهناز از ویلا خوشش اومد و کلی تعریف کرد. زیاد ننشستن و ما هم حاضر شدیم و با هم رفتیم سمت جنگل. وسط جنگل رفتیم. چقدر قشنگ بود. زیر اندازو پهن کردیم وسایلو چیدیم. آقایون مشغول فوتبال شدن و مینا نشست پیش مهناز و نامزد مهندس به صحبت کردن. من از منظره خیلی خوشم اومده بود نا خودآگاه بلند شدم و رفتم قدم بزنم بین درختا. خیلی خیلی زیبا بود آدمو به رویا می برد.

    از بقیه خیلی دور شدم. دستامو باز کردم و صورتمو رو به آسمونی که درختا مانع دیدنش می شدند کردم و شعر زمزمه کردم

    « خواستن چشمات به هر بهونه/ خود جنونه کاریش ندارم/ چیزی نمیگم خودش میدونه/ خودش میدونه دل دیوونه/ بذار بمونه به پای اونکه/ همش میگرده پی بهونه /واسه گذشتن واسه شکستن/ واسه نبودن کنار اونکه/ همش می ترسه از حرف رفتن/ اونکه نمیخواد باهات بجنگه/ واسه غرورش دل شکستش/ دل گرفتش دل صبورش/ دلِ دلِ چشمام برای گریه/ من و نگات و هوای گریه/ بگو چی میشه آخر قصه /بی تو می مونم یا غم و غصه /چشماتو وا کن منو نگاه کن حالم خرابه برام دعا کن خبر نداری از حال و روزم مهمون قلبت یکی دوروم مثل قدیما منو صدا کن حالم خرابه منو صدا کن خبر نداری از حال و روزم مهمون قلبت یکی دوروزم»

    یه قطره اشک از چشمم اومد ولی چشمامو باز نکردم و گفتم: چشماتو باز کن یک بار فقط….

    یهو گرمی نفسی رو روی گردنم حس کردم دم گوشم آروم گفت: نمیتونه آرومش بذار…

    قلبم وایساد از ترس نفسم بند اومد یه قدم عقب رفتمو  چشمامو باز کردم. اشکان بود.

    تکیه دادم به درخت و گفتم: دیوونه شدی؟ ترسیدم!!! کی اومدی مگه بازی نمیکردی؟

    -ببخشید نمیخواستم بترسونمت. خیلی دور شدی نگران شدم اومدم ببینم کجایی اینجا معتاد مخفی میشه یه وقت جلوتو میگیره. بیا برگردیم.

    – نه بذار یکم اینجا تنها بمونم

    – تنها بمونی که اون مرحومو عذاب بدی؟

    نتونستم چیزی بگم خودش ادامه داد: خیلی دوسش داشتی نه؟ پس بذار روحش در آرامش باشه بیا بریم همه منتظرن.

    -برو من میام.

    – پس زود بیا.

    – باشه. اشکان رفت. من یه خوشه برگهای سوزنی کاجو کندم و همونجا نشستم. از بچگی دوست داشتم با برگای کاج دست بند و گردن بند درست کنم. نشستم به یاد بچگیام همونجا چند تا دست بند و گوشواره و گردنبند درست کردم. نمیدونم چقدر مشغول بودم که شنیدم مینا و دو سه نفر دیگه صدام میزدن.

    نگاه کردم اطرافمو هیچ خبری نبود. منم پشت به درخت که تنه بزرگی داشت نشسته بودم و نمیتونستن منو ببینن. از جام بلند شدم پشت درختو نگاه کردم دیدم بچه ها دارن میان اون سمت و منو صدا میزنن. مینا منو که دید گفت: اِه !!!! اینجایی؟ گفتیم دزدیدنت!!!!

    اشکان گفت: مگه نگفتم اینجا تنها نمون؟ تو کلا نشستی توی حال خودت؟ اینجا خطرناکه…

    گفتم: ببخشید داشتم به یاد بچگام اینارو درست میکردم زمان از دستم رفت.

    نامزد مهندس و مینا اومدن جلو ازم گرفتن و با ذوق گفتن: واییییی چقدر نازه چطوری درست کردی؟

    امیر گفت: بابا هنرمند… نه انگار علاوه بر معمار هنرمندنم هستی!!!

    ولی اشکان همینطور نگام میکرد. گفتم: خوب ببخشید دیگه!!!!

    همونطور که نگام میکرد گفت: بچه ها بریم هوا داره تاریک میشه اینجا تنها نمونیم.

    همگی با هم رفتیم پیش بقیه. آرتین و مهندس و محمدی و پیمان داشتن صحبت میکردن.پرهام و خانمش هم با هم گرم صحبت بودن.ما هم نشستیم. از هر دری حرف زدیم.از مراسم دیشب حرف شد و بعد از زمان اتمام ویلای خود محمدی و کلی حرفای جدی رد و بدل شد.

    مهناز گفت: راستی پرهامم میخواد به تغییراتی توی ویلای خودش بده!!!

    مهندس گفت: به سلامتی!!! کجاست ویلاتون؟

    پرهام: ویلای دیشب!!!!

    چشمامون گرد شد ولی خودمونو کنترل کردیم که فکر نکنن ندید بدید هستیم!!!

    مهندس گفت: جدی؟ فکر میکردم مال پدرتون باشه!

    پرهام خندید و گفت: بابا که این ویلا رو ویلا نمیدونه!!! میگه لونه موشه…

    داداش تو اگه تو آپارتمان پنجاه متری زندگی کنی پس میگی سلول انفرادیه!!!! لبخندی زدم و سرمو گرفتم پایین.

    پرهام گفت: البته قصد خود نمایی یا چیزیو ندارما!!! خوب نظر بابا اینه دیگه!!!

    اشکان: نه خواهش میکنم!!!! دارندگی و برازندگی!!!! خدا بیشترش کنه

    مهناز گفت حالا این کارای معماری و ساختمانی باشه واسه بعد. الان همت کنین شامو آماده کنین ما هم سالاد درست کنیم. همگی مشغول شدیم و آقایون هم جوجه کباب درست کردن و شام خوبی رو با هم خوردیم. کلی شوخی و خنده. خیلی خوش گذشت.ساعت طرفای یازده شب بود که دیگه برگشتیم. خیلی خسته بودیم.

    مهناز اینا از همون طرف رفتن مهندسم گفت بچه ها ما هم میریم دیگه.

    اشکان: کجا به سلامتی؟

    -ویلای فرناز اینا.

    – آقا خوب کنده شدی از ما!!! یادت باشه.

    – آخه اینجا شماها مشغولین دیگه شوخیای مجردی دارید با هم زشته ما متاهلا بینتون باشیم.

    – آره ما هم باور کردیم. برو آقا برو مارو رنگ نکن.

    – آخه رنگ خورت ملسه جیگر.. لپشو کشید و خداحافظی کردن و رفتن.

    خندیدیم و مهندس موقع خداحافظی گفت: من دو روز دیرتر میام شماها برگشتین تهران شرکت دستتون امانت. نیام ببینم عین خروس جنگی به جون هم افتادین و شرکتو منفجر کردینا!!! همگی خندیدیم و مهندس و فرنازم رفتن و ما برگشتیم ویلا.سریع یه دوش گرفتم و خوابیدم.

    [xyz-ips snippet=”share”]

    برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.
    پشتیبانی