دلنوشته درباره عشق | بیگول
  • خدمات ما
  • 0

    دلنوشته درباره عشق

    دلنوشته زیبا درباره عشق

    روزی از روزگاران که خداوند حکیم برآن حکمفرمانی می کرد فرزند صالحی بود که گویا سالها تنها مانده بود واز آنجا که دلش همدم و غمخوار می خواست در جستجوی یار بود اما در انتخاب یار عجول بود و متاسفانه عاشق دختری شد که اصلا زیبایی خاصی نداشت.

    هرشب و هر روز با خود می گفت آخر این چه کاری بود که دست دلم دادم امان از دست زمانه بسیار خجل گشت و نزد مادر رفت و به وی گفت مادر عزیزم ای جان جانانم ای زیباترین واولین عشق زندگی من گویا عاشق گشته آن هم دختری که زیبایی خاصی ندارد گویا دلم راه درست را انتخاب نکرده مادر دستان پسرش را برروی سرش گذاشت و گفت حلالت باشد شیری که از پستانم نوش جان کرده ای پسر عزیزم امروز در نماز از خدای عزوجل خواستم تا  نسل پسرم پا بگیرد و پسرم سر و سامان بگیرد که خداوند آرزوی چند ساله ام را بر آورده کرد پسرم درود برتو باد که دراین امر از عقل خود بهره گرفتی نه از هوس های وجودت عشق هرچه که باشد پاک و مقدس است

    خواستگاری

    مادر به خواستگاری برای پسرش رفت در مراسم خواستگاری پسر تا قبل از اذن سخن از جانب بزرگان هیچ نگفت :مادر خانواده ی دخترراگفت پسر من کلبه ای خرابه در نزد مادر وچند جریب زمین کشاورزی دارد وسالهاست که سایه ی بالای سرم بوده مادروپدر دختر گفتند حلالش باد شیری که نوشیده است آفرین نور به مزار مطهر پدرش ببارد ما دخترمان را به نزد او می سپاریم انشالله هردوی آنها درزیر سایه ی بزرگی چون شما موفق وپیروز باشند وسالهای سال خوش وخرم بافرزندانشان زندگی کردند

    #برچسب

    [xyz-ips snippet=”share”]

    برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.
    پشتیبانی