ازدواج با خودکار!!! | بیگول
  • خدمات ما
  • 0

    ازدواج با خودکار!!!

    به نام خدا

    ازدواج با خودکار!!!

    شاید در ابتدا با دیدن اسم داستان,متعجب بشید.

    اما این داستان واقعی و جالب زندگی من است.

    خب

    بزارید خودمو معرفی کنم..من جواد سهیلی هستم,دانشجو ام.

    یه دانشجو با کلی فکرهای کوتاه و بلند.درسام خوب بود,دوستام بهم میگفتن بچه مهندس,ههههههه

    چهره ی بچه گانه ای هم داشتم.خب,بریم سر اصل داستان..

    داستان من از جایی شروع شد که در اواسط کلاس درس فیزیک,دقیقا در جایی که باید مطالب مهم رو یادداشت کنم,خودکار من تمام شد.

    با خودم هوووف بلندی کشیدم,بی حوصله از صندلی ام بلند شدم و خواستم برم که یه خودکار دیگه بخرم.

    همین که به در کلاس رسیدم,استاد با صدای تو گلو انداخته خودش گفت:کجا سهیلی,باز هم سرریز شده(کلا زیاد از کلاس بیرون میرفتم,دوستان میدونن واسه چی..هههه)

    کل کلاس زدن زیر خنده,مخصوصا دخترا

    با یه چشم غره رفتن بهشون,رو به استاد کردم و گفتم:نه استاد,خودکارم جان به جان آفرین تسلیم کرد.

    ایندفعه یکی از دختران کلاس با صدای بلند گفت:خدا رحمتش کنه,و دوباره کل کلاس زدن زیر خنده

    من که کلافه شده بودم زدم به بیرون از کلاس,و به سمت انتشارات دانشکده رفتم تا خودکار بخرم.

    روزها گذشت و گذشت تا امتحانات پایان ترم رسید.

    امتحان ریاضی بود,همه مشغول پاسخ دادن به امتحان بودند,البته به طرق مختلف,متوجه اید که..!!!

    بغل دست من دختری نشسته بود که در همان روز تمام شدن خودکار من با صدای بلند گفت:خدا رحمتش کند.

    اواسط زمان امتحان بود,که یک دفعه دوباره صدای بلند اون دختر رو شنیدم,که میگفت:خودکارم تموم شده,کسی خودکار اضافه دارد؟

    من خودمو زدم به بیخالی اما بار دیگه ایندفعه به من با صدای آروم تر گفت:ببخشید,شما خودکار اضافه ندارید؟

    من که از جمله اونروزش دلگیر بودم,توجه نکردم در ابتدا اما نمیدونم چطور شد با فقط چند لحظه دیدن صورتش نمیدونم چه اتفاقی در من افتاد,بدون اختیار تنها خودکار خودم رو به او دادم و از صندلی ام بلند شدم و برگه امتحان را در حالی که حتی به نصف سوالات نرسیده بودم تحویل دادم.

    در بیرون از سالن امتحان,من منتظر ایستاده بودم که امتحان تمام بشود,اما حالت گنگی داشتم,نمیدانستم اصلا چرا اینجا منتظر ایستاده ام

    هرچه به پایان امتحان نزدیک تر میشدیم,قلبم ناخوداگاه تندتر میتپید..انگار او خبر داشت که چه شده است و هیجان زده میتپید.

    آن دختر بالاخره با تموم شدن امتحانش اومد بیرون و با دیدن من که گیج و منتظر ایستاده بودم,با لبخندی بر لب به من نزدیک شد و تشکر کرد.

    خواست خودکار را به من برگرداند اما من قبول نکردم.

    قلبم بی رحمانه داشت میتپید,دیگه واقعا باور کرده بودم که عاشق شدم.

    من این امتحان را با نمره افتضاحی مردود شدم,اما خیلی خوشحال بودم جایی قبول شدم که منو به بالا ترین خوشبختی میرسونه.

    بله دوستان,زندگی من را یک خودکار نوشت و همین خودکار باعث آشنایی بیشتر ما و در نهایت ازدواج ما باهم شد.

    ما از این خودکار به مانند گنجی گرانبها مراقبت میکنبم و از آن برای تداوم عشق در زندگیمان همچنان استفاده میکنیم.

    امیدوارم همه شما از این خودکار ها داشته باشید…

     

    با تشکر از همه دوستان,امیدوارم داستان من و خودکارم مورد توجهتون قرار گرفته باشه 🙂

    [xyz-ips snippet=”share”]

    برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.
    پشتیبانی