و من هرروز دلتنگ تر میشوم | بیگول
  • خدمات ما
  • 0

    و من هرروز دلتنگ تر میشوم

    از کنار مردم می گذشتم و به جزئیات همه آدم ها نگاه می کردم،رنگ جوراب هایشان،کفش های واکس زده شان،بچه هایی که بستنی یخی لیس میزدند،فروشنده هایی که سر چند تومان چانه میزدند،واقعا همه چیز خنده دار بود،مردم شتاب زده در تکاپو بودند و گاهی هم به هم تنه میزدند‌،گلفروشی خیابان بیستم که همیشه خلوت بود حالا شلوغ شده بود،بین آن همه تکاپو یاد پاکت سیگارم که در جیبم گذاشته بودم افتادم،روی نیمکت پیاده رو نشستم و پاکت را در آوردم،یادم می آید روزی که جسد شقایق را در اتاقش پیدا کردند همان لحظه سریع یک پاکت سیگار از کت پدرم برداشتم،نمیدانم برای چه!اما شدیدا انگار نیاز داشتم،وقتی سیزده سالم بود یک بار پک محکمی به سیگارم زدم،فقط یک بار،چون احساس می کردم باید در زندگی ام همه چیز را تجربه کنم،حالا سه سال گذشته بود و من پشیمان نبودن چون میدانم بعد قرار است بمیرم،چرا چیزی را تجربه نکنم!

    مردن،چیزی که آن لحظه وقتی سرم را بالا آوردم و به چشم همه آدم ها نگاه کردم احساس کردم!

    جهانِ مردگان!

    من در جهان مردگان بودم که برای مرده های دیگری شب های جمعه اشک میریختند.

    پاکت سیگار را باز کردم و همه نخ هایش را در سطل آشغالی کنار نیمکت ریختم و پاکتش را دوباره در جیب تونیکم گذاشتم نمیدانم چرا همچین کاری کردم،اما  انگار بازهم درون خودم فرو رفته بودم و نمیتوانستم خودم و افکارم را کنترل کنم.

    مدام پاهایم را تکان میدادم وبه آدم هایی که رد می شدند خیره نگاه می کردم،چشمم به آینه ویترین یکی از مغازه های روبرو افتاد،لبانم می لرزید و چشمانم دیگر حالت قبلش را نداشت و سرخ شده بود،صدای قهقهه بلند دختری از آن سمت خیابان مرا به زندگی کشاند،دختر بلند میخندید و موهای قهوه ای اش توی صورتش ریخته بودند،حتی همان لبخند هم افسرده ترم میکرد.

    یاد دو ماه پیش افتادم وقتی که آن شب تا دیروقت با شقایق در ماشین نشسته بودیم و آهنگ لایت آرامی را گوش میدادیم.

    شقایق با ضربات هماهنگ انگشتانش را روی فرمان میزد و گفت:

    _به داستان بعدی که میخوای بنویسی فکر میکنی؟این همه مینویسی تهش که چی؟

    پنجره را بالا کشیدم،چون بوی سیگار پیرمرد کنار خیابان خفه ام میکرد و گفتم:

    _نمیدونم،اما میدونی با نوشتن یه حس هایی رو تجربه میکنم که هیچوقت نکردم،از یه طرفی حس خوبی نسبت به خودم دارم،چون به جای اینکه،بشینم با آدم ها سروکله بزنم حداقلش اینه که با کاغذهای سیاه شده سروکله میزنم…

    شقایق که با خودش میخندید از توی داشبورد ماشین آدامس نعنایی اش را بیرون آورد،من فقط دوست نداشتم خودم را در زندگی درگیر آدم ها کنم،هیچوقت حتی یه دوست درست حسابی هم تو زندگیم نداشتم،از آینه بغل به خودم نگاه کردم که گونه هایم گود رفته بود و گفتم:

    _میدونی من دلم میخواد خوب زندگی کنم چون ممکنه همین یه ثانیه رو برای نفس کشیدن داشته باشم!

    شقایق از پنجره دستانش را آویزان کرده بود و دیگر حرف نمیزد فقط یادم می آید که لب هایش کمی تکان خوردند و از نیم رخ صورت کشیده اش میتوانستم چشمانش را که کمی خیس شده بودند را ببینم…نمیدانم…چرا همیشه بی صدا گریه میکرد و همان طور هم بی صدا رفت.

    [xyz-ips snippet=”share”]

    برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.
    پشتیبانی