اواسط پاییز بود و برگ های طلایی رنگ مثل چتر بازانی در میدان جنگ به پیاده رو حجوم میاوردن
ولی آخه کدوم جنگ؟!…
جنگی در کار نبود تنها قدم زدن من بود و کسی که تمام شادی های روز های تار نو جوانی ام را باعث میشد.کسی که با جان و دل دوستش داشتم .
دست گرم و کوچکش تو دستم بود و صدای خش خش له شدن برگ ها زیر کفش های زمخت من و بوت های ناز و کوچک او گوشمون رو نوازش میداد…
بادی نسیم گونه ولی سرد و نمناک از بافت های زمستونی که تنمون بود رسوخ میکرد و آزارمون میداد ولی چیزی که باعث میشد به اون پرسه ی رمانتیک ادامه بدیم گرمای عشقمون بود.
به یاد اون روز ها که گذشت…
به راستی که چقدر قلم اخوان در وصف پاییز زیباست :
“به اسب یال افشـان زردش مے چمد درآن
پادشــــاه فــــصــــــل ها پــــــــایـــیـــــز”