داستان - زیرکی | بیگول
  • خدمات ما
  • 0

    داستان – زیرکی

    یه روزی یه مرزبانی می بینه که یه آقای هر روز با یه دوچرخه با یه گونی که رو دوچرخه هست میاد دم مرز ، مرزبان هم هر روز خیلی دقیق مرد و گونیش  را مورد بازرسی قرار میداد و چیز غیر قانونی  نمیدید و اجازه خروج میداد . هر روز این برنامه اجرا میشد ،  مرزبان هر روز به آن مرد میگفت بالاخره یه روزی مچتو میگیرم ، آنقدر روزها گذشت تا مرد مرزبان بازنشت شد و تویه بازار مرد دوچرخه سوار را دید . احوالپرسی بسیار گرمی کردند مرزبان گفت من دیگه بازنشست شدم و تولباس نظام نیستم حقیقت را بگو من هر روز تو را گشتم اما چیزی پیدا نکردم اما میدانم که یه جای کار مورد دارد . مرد دوچرخه سوار جواب داد که من هر روز با یه دوچرخه میامدم و تو هر روز گونیم را میگشتی و من هر روز با یه دوچرخه دیگر میامدم .

    [xyz-ips snippet=”share”]

    برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.
    پشتیبانی