عاشقانه ای به سبک درخت | بیگول
  • خدمات ما
  • 0

    عاشقانه ای به سبک درخت

    تک درختی کنار جاده‌ی زندگی بودم.
    روز به روز بزرگتر شدم و بزرگیم را از کسی دریغ نکردم، شاخ و برگ‌هایم را در اختیار گنجشک‌های دوست گذاشتم تا در حوالیم آشیانه کنند.
    ریشه‌هایم را در اعماقِ قلبِ زمین دواندم تا از خانواده‌ام جان بگیرم.
    خدایی که به وقت نیازم ابر شد و بر تنهاییم بارید، درخشک سالی‌های زندگی اجازه نداد خشک شوم.
    بزرگ و بزرگتر شدم تا اینکه روزی عابری را در میان گرمای جاده‌ی زندگی پناه بخشیدم.
    برایش از زیبایی های زندگی گفتم، وعده میوه‌هایم را به او دادم، از ریشه هایم خواستم زودتر به بزرگتر شدنم کمک کنند تا برایش سایه‌ی بزرگتری باشم، گنجشک های دوست را پراندم که مبادا صدایشان آزارش دهد.
    از درد گفت از زیبایی گفتم، از ترس گفت از اعتماد گفتم، از تنهایی گفت از ابدیت گفتم.
    سوختم اما نگذاشتم ذره‌ای گرما آزارش دهد.
    اما رسید روزی که دیگر حتی خداهم انگار خوابیده بود.
    عابرم رفت، رفت و با یک نجار برگشت؛ درخت ها بیزارند از نجارهایی که با کشتن آنها زندگی می‌کنند.
    عابرم می‌گفت :نترس از تو تخته می‌سازند برای درس خواندن و پیشرفت، صندلی میشوی خستگی های دیگران را می‌گیری، شاید هم تخت شدی و هم آغوشی ما را دیدی…
    آن نجار زد و دیگر درختی نماند؛ پرندگان بی پناه، ریشه های بی درخت و خدایی که تا به انتها سکوت کرد، شاید خداهم دربرابر ما انسان ها کم آورده است.

    [xyz-ips snippet=”share”]

    برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.
    پشتیبانی