رمان آوای زندگی (قسمت دوم) | بیگول
  • خدمات ما
  • 0

    رمان آوای زندگی (قسمت دوم)

    قسمت دوم

    اول شهریور فرا رسید. روز موعود. دلشوره شروع کارو دارم. خدایا کمکم کن که موفق بشم.آزمون اسمامان برام دعا خوند و فوتم کرد و گفت: مامان جان امیدوارم روز اول کاریتو عالی شروع کنی و تا آخرشم خوب پیش بره موفق باشی. مراقب باش حواستم جمع کن.

    -چشم مامان. من برم دیگه خداحافظ.

    – برو مادر جان، باباتم طرفای ظهر میاد. خدا به همراهت مادر.

    به شرکت رسیدم از دلشوره داشتم می مردم. صلوات فرستادم و رفتم بالا. خانم یاقوتی مثل همیشه با لبخند استقبال کرد و گفت: شروع همکاریتو با شرکت بادران تبریک میگم.

    -ممنونم ازتون

    – عزیزم با من راحت باش بخوایی معذب باشی خودت خسته میشی. من مینا هستم و ممنون میشم مینا صدام کنی.

    – خیلی هم خوشحال میشم که باهات راحت باشم چون اونطوری ارتباط بیشتری میشه باهات برقرار کرد.

    – عاشقم نشی خواهر؟؟؟؟ خندید و منم خندیدم دلشوره م یکم کم شد.

    گفت: بیا تا بقیه میان اتاقتو نشونت بدم.

    رفتیم توی راهرویی که اتاق اشکان ابتداش بود. روبروی اتاق اشکان اتاق آرتین بود و کنار اتاقش اتاق من روبروی اتاق منم اتاق کنفرانس بود. انتهای راهرو سرویس بهداشتی بود. وارد اتاق خودم شدیم. اتاق بزرگی بود یک میز چوبی زیبا وسط دیوار روبرو بود و یک کامپیوتر و یک لپ تاپ هم روی میز بود.

    مینا گفت: خانمی این اتاق توئه، این دو تا یعنی لپ تاپ و کامپیوتر هم برای کارای توئه. چون گویا قراره خیلی کار تحویل بدی. دوباره خندید.

    گفتم: چه خوب که هر دوتاش هست. میشه هم زمان هم رندر گرفت و هم کار کرد.

    -خوشم میاد که میدونی چرا بهت هر دوتاشو دادن

    – چه کنیم دیگه ما هم یه ایطور چیایی تو وجودمون داریم

    یهو یک صدای مردونه ازپشت اومد که با خنده گفت: یه چطور چیایی تو وجودتون دارید؟

    ترسیدیم و جا خوردیم. برگشتیم دیدیم اشکان به چهارچوب در تکیه داده و مارو نگاه میکنه. خجالت کشیدم و سرمو انداختم پایین و سلام کردم.

    مینا زد زیر خنده و سلام کرد و گفت: کی اومدی شما؟

    -یه چند دقیقه ای هست اومدم. میدونستم مشغول نشون دادن اتاق خانم مهندس هستی گفتم خودم بیام تو. که کار خوبی هم کردم صحنه قشنگی بود. دوباره زد زیر خنده.

    رو به من کرد و گفت: خوب خانم مهندس ورودتونو به جرگه مهندسا تبریک میگم. امیدوارم با هم بتونیم تا مدتها کار کنیم.

    سرمو آوردم بالا و گفتم: ممنونم مهندس. منم امیدوارم با هم همکاری طولانی داشته باشیم.

    -موفق باشی. به کاراتون برسید و همه جارو ببین تا بقیه بیان.

    رفت به اتاق خودش. صدای زنگ اومد مینا رفت درو باز کرد. مهندس سلیمی و آرتین بودن. مهندس پرسید چه خبر مینا؟

    -خانم راد و اشکان اومدن. مهندس فرزاد هم زنگ زدن منتظر تماس شما هستن. گفت که میلگردا رسیده اگه قراره کاری شروع بشه الان وقتشه

    – خوبه حالا یکم منتظر بمونه دیر نمیشه. دست به سینه نَنِشستم تا فرزاد دستور بده ما بدو بدو بریم سر پروژه ش. به خانم راد بگو بیاد اینجا.

    – چشم الان میگم بیان. چیزی میخورید؟

    – نه فقط بگو مش رحیم برام آب جوش بیاره نمیدونم چرا گلوم می سوزه.

    – میگم الان بیاره براتون.

    مینا اومد سمت اتاق من و گفت : خانم راد…

    وسط حرفش گفتم: آوا…

    -جان؟

    – میگم اسمم آوا هست. اسممو صدا بزن.

    لبخندی زد و گفت: چشم آوا جان … مهندس میگه بیا اتاقم.

    -باشه الان میرم.

    نگاهی به سر و وضعم انداختم و رفتم اتاق مهندس. در زدم و گفت بیا تو.

    وارد شدم : سلام

    -سلام خانم مهندس بفرمایید داخل

    رفتم داخل آرتینم اونجا بود. سلام کردم و با اخم جواب داد. این طفل معصوم مادرزادی اخم داره. رو کردم به مهندس و گفتم: خانم یاقوتی گفتن با من کار دارید.

    -بله، گفتم بیایی تا هم شروع همکاریتو با ما تبریک بگم هم یک سری نقشه بدم بهت تا کارتو شروع کنی. چون رو دستم مونده نمیرسم انجامش بدم باید تا فردا آماده بشه.

    – بله حتما فقط امیدوارم برسم انجام بدم.

    – میرسی باید با کَد انجامش بدی، دستی نیست. اگه دستت توی کد تند باشه می تونی

    – پس تلاشمو میکنم.

    -خیلی هم عالی. شما برو اتاقت میگم مینا برات بیاره.

    – با اجازه.

    درو بستم و اومدم اتاقم. میز تمیز بود نیازی به تمیز کردن نبود بنابراین نشستم پشت میز و لپ تاپو روشن کردم ببینم چه برنامه هایی داره. با خودم گفتم : خوب خوبه همه چی نصب کردن. اتوکد و رویت و وی ری و آخ جون اسکچاپ هم نصب کردن عالیه.

    همونطور که از ذوق اسکچاپ می خندیدم و میگفتم چه عالی…

    آرتین اومد به در تقه زد و گفت: اجازه هست؟

    با تعجب و لبخند گفتم: خواهش می کنم بفرمایید.

    وارد اتاق شد و گفت:تبریک میگم امروز روز اول شروع به کارت توی شرکته

    -ممنونم، امیدوارم بتونم همکار خوبی باشم

    – خیلی هم امیدوار نباش. خیلیا اومدن نتونستن توی این بخش ادامه بدن و یک ماه آزمایشیشون تموم نشده رفتن.

    – دلیل نمیشه چون خیلیا نتونستن همه نتونن

    – می خوایی بگی می تونی بمونی؟

    – نگفتم میتونم ولی الان زوده پیش بینی کنیم. چون هنوز هیچ کاریو شروع نکردم.

    – خوبه امید به زندگی در جوانان موج میزنه.با حالتی که انگار مسخره میکنه ادامه داد: امیدوار باش دخترم…

    – امیدوارم پدرم…

    خندیدم خودشم خندش گرفت ولی خودشو نگه داشت و گفت میبینیم و رفت!

    مینا نقشه هارو آورد و یک فلش هم داد گفت فایل اصلی اینجاست اگه میتونی ازروی اون کار کن اگه نه خودت بشین دوباره بکش تا دستت بیاد چکار کنی.

    گرفتم و تشکر کردم و رفت و منم نشستم و کارو شروع کردم: خدایا به امید تو…

    ***

    مشغول کشیدن نقشه ها بودم. قسمتی از کارو از رو فایل اصلی برداشتم ولی چون لایه گذاری نشده بود خودم بقیه شو کشیدم. داشتم نکاتی رو که توی کارتابل داده بودن بهم رفع میکردم که مینا اومد گفت:

    بابا خانم مهندس فهمیدیم که خیلی سختگوشی ولی وقت ناهاره بذار کنار بیا!!!!

    سرمو بالا آوردم و گفتم: اِه؟؟؟ مگه ساعت چنده؟

    -ساعت دو نیم شده. انگار گشنگی حالیت نیستا!!!

    – اصلا متوجه گذر زمان نشدم. هیچ نفهمیدم کی ظهر شد.

    – خانم دیگه از ظهر گذشت بعداز ظهره، پاشو بیا سر میز همه منتظرن.

    – چشم برو من دستمو بشورم بیام

    شرکت خودش ناهار میده برای همین نیازی نبود من ناهار ببرم. دستمو شستم و رفتم آبدارخونه که از یک آشپزخونه هم بزرگتر بود همه نشسته بودن غیر از مهندس و آرتین اون با مهندس ناهار می خورد. نشستم و گفتم ببخشید معطل شدید.

    اشکان سرشو گرفت بالا و گفت: خواهش میکنم خانم. نیومده داری تخته گاز میریا. یکم به چشمات استراحت بده خسته میشی.

    -حقیقتش اصلا متوجه گذر زمان نشدم. اگه مینا جون صدا نکرده بود هنوز هم متوجه نمی شدم.

    – پس معلومه خیلی کارتو دوست داری

    – کلا این کار طراحی رو دوست دارم. توی خونه هم کاری دست میگیرم گذر زمانو نمی فهمم. گاهی شده اگه کسی خونه نبوده از صبح نشستم تا خود غروب آفتاب از جام بلند نشدم حتی متوجه تاریکی نشدم. البته بزرگترین دشمنیو دارم با خودم میکنم ولی نمیتونم کنترلش کنم.

    – خیلی خوبه که انقد علاقه داری ولی برای چشمت خوب نیست باید مواظب چشمات باشی ضمن اینکه برای ستون فقراتتم بده. خودت که دیگه باید بدونی با توجه به اون رشته ای که …گفتی اسمش چی بود؟؟

    – مدیریت امداد در سوانح طبیعی و بحران

    – آهان… همون… دیگه باید بدونی چقدر باید مراقب سلامتیت باشی.

    – بله میدونم حواسم که هست ولی چشم.

    – چشمت بی بلا.

    مینا گفت: تو واقعا دوتا لیسانس داری؟

    -آره والا!!! اگه کمه بازم بگیرم؟؟؟

    همگی خندیدیم و اشکان گفت: نه بابا چه خبره همون بسه. راستی توی رزومه ت زده بودی که تدریس هم میکردی درسته؟

    -بله…. من تدریسو خیلی دوست دارم یکی از بزرگترین آرزوهای بچگیم تدریس بود. همیشه هم دلم میخواست به عنوان استاد وارد شرکت مخابرات و صنایع دفاع بشم. هر وقت از بچگی از خیابون لنگری رد میشدم به این موضوع فکر میکردم و داخل شرکت رو نگاه میکردم.

    درسم که تموم شد رفتم هلال احمر و اونجا داوطلبانه داشتم کار میکردم که یکی اومد و گفت نیاز به یکی دارن برای تدریس سوانح و بحران. هلال احمر کسی که این رشته رو خونده باشه هنوز استخدام نکرده بود که اعزام کنه. برای همین منو فرستادن.

    از خوشحالی بال درآورده بودم. اصلا فکر نمیکردم بتونم به این آرزوی دیرینه خودم برسم. پشت بند مخابرات، هوافضا درخواست داد و پشت بندشم مرکز تحقیقات نیروی زمینی… خلاصه به مدت دو سال به این سه شرکت رفت و آمد داشتم.

    مینا لقمه شو قورت داد و گفت: واقعا؟؟؟؟ آفرین بابا استاد….

    خندیدم و سرمو پایین انداختم. احساس کردم نگاه سنگینی روم هست. سرمو بالا گرفتم دیدم اشکان داره با تعجب نگاهم میکنه. گفت: تو واقعا به اون همه مدیر درس دادی؟

    -اره عیبی داره مگه؟

    – نه، ولی باورم نمیشه.

    – خوب حق دارید نبایدم باور کنید. خودم که هیچ خود مدیران هم باورون نمیشد. آخه اوایل ما توی شهرک نظامی چمران زندگی میکردیم. همیشه همون مدیرا اول صبح که میرفتم مدرسه جلوی در ورودی منتظر سرویسشون بودن منو که میدیدن خیلی…سرمو انداختم پایین

    گفت: خیلی چی؟؟؟

    -خیلی مسخره م میکردن…

    – چرا؟ مگه چت بود؟

    دستمو بالا پایین کردم و خودمو نشون دادم و گفتم: بخاطر اینکه تُپل بودم. البته اون موقع خوب خیلی بیشتر از این بودم.

    -مگه تُپل بودن مسخره داره؟؟؟

    مینا لپمو کشید و گفت: تازه خوشگلم هستی.

    خندیدم و ادامه دادم: خلاصه از نظر اونا مسخره بود. وقتی که مدرس واحد مدیریت بحرانشون شدم خودشون از تعجب دهنشون باز مونده بود چند نفر به مذاقشون نساخت و درسو حذف کردن دو نفرشون توی یکی از کلاسا که دقیقا توی بلوک ما می نشستن گفتن: استاد مطمئنی شما تا آخر ترم دووم میاری؟

    گفتم: من مطمئنم شما اگه مطمئن نیستی همین الان برو حذف کن که آخر ترم التماس نکنی چون بیشتر از سه غیبتو به هیچ دلیلی نمیپذیرم.

    اشکان با خنده گفت: اوهو هو… خانم چه گرد و خاکی هم راه انداخته…

    مینا خندید و ادامه دادم: آخه دیدم بخوام وا بدم انقدر اذیت میکنن تا بندازنم بیرون.آقا من همونجور ادامه دادم و« ترم به آخر رسید موقع امتحان بود همون آقا اومد پیشم و گفت: استاد من یه عذرخواهی بهتون بدهکارم. پرسیدم: چرا؟ گفت: زمانی که دیدم شما استاد ما شدید.. همون دختری که یک عمر ما مسخرش می کردیم زورم اومد و گفتم مگه میشه این بتونه به ما درس بده این همه از ما کوچیکتره چی میدونه از درس دادن؟!؟!؟! گفتم خوب الان نظرتون تغییر کرد؟ گفت: حقیقتش از کار خودم پشیمونم شما خیلی مسلط به کلاس بودید خیلی هم اطلاعاتتون تکمیل بود. من واقعا خیلی چیزا یاد گرفتم. و بخصوص فهمیدم از ظاهر آدما کسیو قضاوت نکنم» این بود جریان تدریس من.

    اشکان سرشو تکون داد و گفت: آفرین بهت… واقعا از رو ظاهر نمیشه قضاوت کرد. اصلا نمیشه تشخیص داد که همچین استعدادهایی داری.

    مینا با خنده و دهن پر گفت: دیگه چه هنرایی داری مهندس؟؟؟

    خندیدم و گفتم همه چیزو همین امروز بگم؟؟؟؟

    اشکان با خنده گفت: اینجا اتاق بازجوییه همه چیو تا از زیر زبونت نکشیم که ولت نمیکنیم.

    هر سه تامون خندیدیم. آرتین اومد داخل و گفت: چتونه آبدارخونه رو گذاشتین سرتون؟

    اشکان: داشتیم از سوابق کاری خانم مهندس با خبر میشدیم.

    -اِه؟ مگه سوابق دیگه ای هم داره؟

    – خبر نداری بابا… خانم استاد هم هست. دو سال تدریس میکرده.

    با تعجب نگاهم کرد و گفت: واقعا؟؟؟ کجا؟

    سرمو تکون دادم و گفتم: بله.. هوافضا و مخابرات و مرکز تحقیقات نیرو زمینی…

    -اوووو!!! آفرین.. در حالی که یک لیوان اب می خورد گفت: پس میتونیم …

    اشکان سریع گفت: الان نه ، بعدا!!!

    آرتین آبو قورت داد و گفت: چی؟

    اشکان: گفتم بعدا!!!!

    مینا بلند شد و گفت: پاشو آوا جون پاشو اینا باز شروع کردن.

    با تعجب گفتم چیو شروع کردن؟

    -نمیبینی ؟ پاشو بریم به کارمون برسیم بابا.

    – میزو ول کنیم؟

    – مش رحیم میاد جمع میکنه

    – بابا زشته هرکی ظرف خودشو برداره اتفاقی نمی افته ها!!! این مش رحیمو من هنوز ندیدم ولی گناه داره

    – بیا حالا بعد جمع میکنیم.

    به زور منو برد بیرون. صدای آرتین و اشکان میومد که بحث میکردن ولی چون رفتم پیش مینا و اونا هم در آبدارخونه رو بستن من چیزی نشنیدم.

    از مینا پرسیدم چرا گفتی شروع کردن؟

    -خوب نشنیدی مگه؟ آرتین میخواست یه موضوعی رو بگه و اشکان گفت الان نه. آرتین بدش میاد به غیر از مهندس کسی بهش امر و نهی کنه ولی اشکان هر وقت بخواد اینکارو میکنه همین باعث شروع بحث بینشون میشه.

    – چرا دوست نداره؟

    – چون پسر دایی مهندسه و اینجا رو با هم تاسیس کردن و شریکن

    – پس چرا مدیر آتلیه ست؟

    – نه بابا مدیر آتلیه چیه!!! کلا شریکه ولی چون الان مدیر آتلیه قبلی رفته آرتین میگه من جاشو پر میکنم تا یکیو پیدا کنیم.

    – پس برای همینه انقد دَم پَر مهندس هست

    – آره خیلی با هم خوبن و هوای همو دارن. اخلاق مهندس با پسر داییش فرق داره خیلی مهربونتره خودش خیلی مغروره.اما مهربونه ها!!!

    – خوبه باز مهربونه.

    – فقط تورو خدا نگی بهش که میدونیا؟ بذار خودش بهت بگه

    – اگه نگفت چی؟

    – میگه.. خودش صلاح بدونه میگه

    – باشه پس یادم باشه حواسمو جمع کنم که نشون ندم که میدونم چه خبره. حالا خود آقای اشکان چی میخواست بگه؟

    – قراره برای بخش اجراییمون که طبقه پایینه یه دوره آموزشی امداد بذاریم. تا بتونن در مواقع ضروری از بروز حادثه جلوگیری کنن و یا اگه اتفاقی افتاد تا رسیدن امداد بتونن خودشون یه حرکتهایی بزنن تا خسارت جانی کم بشه.

    یاد گذشته افتادم… حادثه توی ساختمان… اتفاق.. خطر… مرگ… تنگی نفس اومد سراغم برای اینکه چیزی متوجه نشه نفس عمیقی کشیدم و گفتم چه خوب…

    صدای آیفون اومد. مینا نگاهم کرد و گفت کیه یعنی؟ من برم ببینم کیه.

    -حتما بابای منه قرار بود ظهر بیاد

    درو باز کرد درست حدس زده بودم بابا بود. رفتم بهش سلام کردم و مینا به مهندس گفت و مهندس هم با احترام به استقبالش رفت و با هم دست دادن و گفت: از دیدنتون خوشوقتم. خانم مهندس با اجازه پدرتونو قرض میگیریم.

    لبخندی زدم و گفتم: خواهش میکنم

    همونطور که با بابا خوش و بش می کرد وارد اتاقش شدن و درو پشتش بست و قبل از بستن به مینا گفت: خانم به مش رحیم بگو قهوه بیارن.

    من رفتم به اتاقم و دوباره مشغول کشیدن شدم. نمیدونم چند دقیقه حواسم نبود که با صدای تقه بلندی که به در خورد از جام پریدم. گفتم بله؟؟؟

    آرتین: ترسیدی؟ چرا حواست نیست اصلا؟

    – ببخشید… داشتم کارمو میکردم اصلا نشنیدم و متوجه نشدم شما اومدین.. کاری داشتین؟

    – تا کجا پیش رفتی؟ همون برج 15 طبقهه دستته؟

    – بله همونه… اولش فکر کردم پلانش تیپه ولی از طبقه 5 به بعد یه چرخی توی پلانه که باید حتما دقت کنم کم زیاد نشه وگرنه ستوناش نمیخونه با هم.

    – پس برای همین انقد رفته بودی توی کد که نشنید؟

    – بله …ببخشید.

    – خوب بذار ببینم تا کجا پیش رفتی؟

    موسو وِل کردم و صندلیو کشیدم کنار اومد بالا سرم و خم شد رو لپ تاپ. عجب عطر خوش بویی زده آدم مست میشه. یک لحظه احساس کردم بجای اکسیژن دارم عطر آرتینو نفس میکشم. یه نفس عمیق کشیدم و سریع به خودم گفتم خجالت بکش مردم صاحاب دارن چکار میکنی؟

    یکم نقشه رو بالا پایین کرد و بعد صاف شد و گفت: نه خوب پیش رفتی انگار دستت تنده

    -نه خیلی تند نیست ولی بد هم نیست.

    از پشت میزم کنار رفت و گفت موفق باشی … پس تا فردا آماده ست و مهندس خیالش راحت میشه.

    -بله ان شاالله آماده هست.

    – پدرت اومدن؟

    – بله مهندس خواسته بودن بیان با هم صحبت کنن.

    – برم یه احوالی بپرسم.

    از اتاق رفت بیرون و من مشغول بودم که یه آقایی تقه ای به در زد و گفت: سلام خانم

    با تعجب سرمو بالا گرفتم به سمتش چرخوندم و گفتم: سلام بفرمایید.

    با خنده گفت: رحیم هستم. مش رحیم، چای نمیخوایین بیارم براتون؟

    کاملا چرخیدم سمتش و گفتم: اِه؟؟؟ پس مش رحیم مرموز غایب شما هستین؟؟؟؟

    با تعجب نگام کرد و گفت؟ مرموز غایب دیگه چیه؟

    -آخه از صبح اومدم سعادت زیارت شما رو نداشتم.

    – اِه؟ کم سعادتی ازمن بوده خانم مهندس، حالا چای میل دارین؟

    – نه ، ممنونم من زیاد اهل چای نیستم بخوام حتما بهتون میگم زحمت نکشین.

    – زحمتی نیست. باشه پس خواستی من آبدارخونه هستم دخترم.

    – حتما!!!

    دوباره مشغول به کار شدم. بعد از یک ساعت دیدم بابا دم در ایستاده و میگه: آوا جان بابا…

    -جانم بابا جان؟ تموم شد؟ از جام بلند شدم و رفتم سمت بابا و گفتم بفرمایید تو

    بابا اومد داخل و نگاهی به اتاق کرد و گفت: خوبه!!! مبارکه بابا!!! امیدوارم بتونی راحت اینجا کار کنی

    -چی شد بابا؟ صحبت کردید؟ چیا گفتین؟ چی میخواستن بهتون بگن؟

    – بابا یکم آروم دونه دونه بپرس جواب بدم چه خبره رگباری می پرسی؟

    – ببخشید دلشوره داشتم میخواستم زودتر ببینم چی گفتین

    – همونایی که خودت بهم گفتی رو تکرار کردن ،خوب دیگه من برم آوا… کاری نداری بابا؟

    -اِه؟ چرا بذارید بگم یه چیزی بیارن بخورین؟

    – نه بابا جان مهندس پذیرایی کرد. من میرم دیرم شده باید برم اداره

    – باشه پس شب میبینیمتون

    – خداحافظ

    – خداحافظ

    بابا رفت. مینا اومد دم در و گفت: کجایی مهندس؟

    -همینجام بیا تو

    – چی شده؟ بابات قبول نکرد بمونی اینجا؟

    – نه اتفاقا بابا چیزی نگفت و راضی بود.

    – خوبه پس مبارکه همکار!!!

    ساعت پنج و نیم بود و من مشغول نقشه کشیدن بودم. مینا اومد داخل و گفت: آوا جون چقدر از کارت مونده؟

    همونطور که دستورها رو یکی بعد دیگری به کَد میدادم گفتم: چیزی نمونده دوتا طبقه آخر و بعد سقف.

    -من که نفهمیدم چقدر مونده یعنی تا شش تموم میشه؟

    – آره عزیزم تا شش تمونه فقط چک نهای میمونه که میذارم برای فردا

    اشکان اومد به چارچوب در تکیه داد و گفت: خانم مهندس خسته نباشی  امروز کل روزو مشغول بودیا

    -ممنونم شمام خسته نباشید. آخه باید اینارو میرسوندم مهندس گفتن تا فردا میخوان.

    – بله میدونم ، روز اولی حسابی کار کردی. حالا تا کجا رسوندی؟ می رسه برای فردا یا زنگ بزنم فرصت بگیرم؟

    خواستم جواب بدم که مینا پیش دستی کرد و گفت: اِهه؟ این دختر مارو دست کم گرفتینا!!! کجای کارین شما؟ فقط دو طبقه مونده با سقفش.

    با تعجب نگاهم کرد و گفت: جدی میگه؟ تمومش کردی؟

    -بله البته قطعا یکسری اصلاحات داره ولی فکر میکنم زیاد نباشه

    – بذار ببینم … آفرین بابا

    اومد سمت لپ تاپ و خم شد. قدش بلنده و من کنارش تا شونه هاش هستم. وقتی خم شد من قشنگ زیر دستش جا شدم. وای اینا چقدر عطر میزنن. انگار شیشه رو خالی میکنن رو خودشون. ولی چه عطر تلخ و سردی آدم مست میشه. بازم بجای اکسیژن عطر تنفس کردم.

    با تعجب از زیر دستش منو نگاه کرد و گفت: بابا باریکلا فکر نمیکردم امروز تمومش کنی.

    لبخندی زدم و گفتم اگه عیب و ایراد داره بگید رفعش کنم.

    -نه چیزی که نمیبیم حالا دو تا طبقه باقی مونده رو تموم کن بریز رو فلش بده آرتین. خودش همه چیو تا فردا برات در میاره.

    خودشو صاف کرد و گفت: بابا چی گفتن؟

    -چیو چی گفتن؟

    – همون جریان موندن و…

    – بابا همیشه تصمیم گیری رو به عهده خودمون میذاره. نصیحت هاشو میکنه، اگه موافق یا مخالفه غیر مستقیم میرسونه و بعد هم میگه تصمیم با خودتون.

    – و تصمیم تو؟

    – برای یک ماه آزمایشی فکر نمیکنم اتفاق خاصی بیفته!!!

    – پس میمونی؟؟؟؟

    با لبخند گفتم: بله با اجازه!!!

    دستشو کرد توی جیبش و سرشو تکون دادو گفت: اجازه ما هم دست شما!!!

    بعد از اتاق رفت بیرون.

    آرتین و مهندس از بعد از رفتن بابا؛ برای جلسه رفته بودن جایی و هنوز برنگشته بودن. من کارم ساعت شش و پانزده دقیقه تموم شد و به مینا گفتم: مینا تو کی میری؟

    -من باید بمونم مهندس اینا تو راهن دارن میان گفت بمون تا ما بیاییم.

    – اِه؟ تنهایی بمونی؟

    – آره عادت دارم اگه تا شش و نیم نرسن میگن برو تا اون موقع باید بمونم

    – پس یه لطفی کن زنگ بزن بهشون بی زحمت وصل کن اتاقم من با آقا آرتین کار دارم.

    – باشه.

    شمارشو گرفت و وصل کرد اتاق: الو سلام

    -سلام. بله

    – مهندس من کارم تموم شد لایه گذاری ها و تغییراتی که تاکید کرده بودید و انجام دادم بریزم روی فلش یا بذارم توی لپ تاپ؟

    – بریز رو فلش و بده دست مینا من دارم میام میبینمش.

    – نیازی هست بمونم تا برسید ؟

    – نه تو برو کاریت ندارم، کارو میبینم و نتیجه رو میذارم رو میزت.

    – باشه پس بیزحمت ببینید اگر مهندس امری ندارن من برم؟

    – نه کاری نداره، خسته نباشید.

    – ممنونم شما هم خسته نباشید. خدانگهدار

    – خداحافظ

    فلشو به مینا دادم و از مش رحیم و مینا خداحافظی کردم و خواستم از اشکان هم خداحافظی کنم که گفت منم میام دو دقیقه اگه صبر کنی با هم بریم.

    با هم از آسانسور خارج شدیم و خواستم خداحافظی کنم که گفت: کجا؟

    -برم سر میدون تاکسی سوار شم دیگه!!!

    – مگه خونه نمیری؟

    – چرا میرم خونه

    – خوب مسیرمون یکیه با هم میریم

    – نه ..نه!! مزاحمتون نمیشم خودم میرم

    – مزاحم چیه دختر؟ منم همون سمت کار دارم باید برم یکیو ببینم بیا میرسونمت

    – آخه؟؟؟

    – دیگه آخه و اگر و اما نداره صبر کن ماشینو از پارکینگ در بیارم.

    بیرون پارکینگ منتظر موندم ماشینو آورد بیرون. یه ماشین شاسی بلند سفید رنگ. سوار شدم و راه افتاد. چشمامو ماساژ دادم گفت: خیلی خسته شدی؟

    -نه خسته نشدم فقط زیاد که به لپ تاپ نگاه میکنم درد میگیره.

    – خوب مگه آرتین نگفت یکریز نشین پاش؟

    از تعجب دهنم باز موند مگه اتاقم شنود داره؟؟؟؟؟؟ گفتم: مگه شنیدین؟

    -نکنه هنوز یاد نگرفتی که اتاقم کجاست؟

    – چرا یاد گرفتم ولی…

    – ولی چی؟

    – آخه خیلی آروم گفتن

    – من گوشام تیزه هر چی آرومتر بگن بیشتر می شنوم چون قراره نشنوم… قهقه بلندی زد و گفت: نترس بابا داشتم از جلوی اتاقت رد میشدم برم چای بردارم شنیدم.

    لبخند مشکوکی زدم و چیزی نگفتم. ترافیک شدیدی بود. گفت: وای تو اگه بخوای با تاکسی بری خونه که تا نه شب تو راهی؟!!!

    -بله دقیقا!!!!

    – واقعا؟؟؟ مگه قبلا این ساعت این مسیرو رفتی؟

    – بله من رشته قبلیمو توی همین بلوار کشاورز خوندم.

    – اِه؟ چه جالب پس کار و تحصیلت گره خورده با این بلوار

    – یه جورایی… خیلی اینجارو دوست دارم یک فضای شهری قشنگیه اگه واقعا بهش برسن خیلی آرامش بخش میشه.

    – اولین نفری هستی که همچین دیدگاهی نسبت به اینجا داری. پس امیدوارم ازدواجتم به همینجا گره بخوره. باز قهقه زد و نگاهش کردم.

    دیگه چیزی نگفت. آهنگ ملایمی گذاشته بود و گوش می دادیم و چیزی نمیگفتیم. تلفنش زنگ خورد جواب داد: سلام مهندس. جانم

    -بله تو راهم

    نه فکر کنم تا نیم ساعت دیگه برسم چطور؟

    جدی؟ باشه پس میبرمش

    آره همراهمه. دیدم مسیرمون یکیه گفتم با هم بریم. اگه دیر شد میرسونمش خونه

    ….

    باشه فعلا

    -میدونی کی بود؟ فکر کنم فهمیدی؟

    – یه چیزایی فهمیدم. مهندس بود درسته؟

    – آره گفت باید تو هم باشی. میتونی؟

    – من؟ مگه قراره کیو ببینین؟

    – مهندس فرزاد که صبح مینا گفت؟؟؟؟

    – خوب؟

    – اگه بشناسیش معمار مطرحی هست. یه پروژه تو لواسان داره خودش میتونه بخش طراحی معماریشو تموم کنه چون پروژه دوبی دستشه و نمیرسه. از مهندس خواسته که این کارو بکنن. ولی یه موضوعی هست باید اول دستی تحویلش بدیم با راندو و بعد اگر پذیرفتن نقشه کدی رو هم بدیم.

    – باشه البته من که در جریان صحبت هاتون نیستم ولی مشکلی نیست. خدا کنه زیاد طول نکشه.

    – نگران نباش من هستم. بعد با لبخند گفت : روز اول کاریت حسابی خستت کردیم

    خندیدم و تا برسیم یکسری توضیح در مورد جلسه ای که به سمتش می رفتیم داد تا بدونم جریان چیه. رسیدیم و با هم وارد آسانسور شدیم. طبقه یازده رو زد. از آینه آسانسور نگاش کردم. آروم و متین داشت به برگه های تو دستش نگاهی می انداخت. رسید به طبقه یازده. رفتیم بیرون و زنگ واحد شصت و شش رو زد و خانم منشی درو باز کرد و گفت: سلام مهندس خوش اومدید بفرمایید.

    انگار منتظرش بودن. به منم سلام کرد و وارد شدیم واحد بزرگی بود. چند نفر هم توی سالن انتظارش نشسته بودن و صحبت می کردن که با دیدن اشکان از جاشون بلند شدن و اومدن طرفش و باهاش دست دادن و ازش استقبال کردن. اشکان رو به من گفت: ایشون خانم مهندس راد هستن همکار جدید ما که از این به بعد در جریان این پروژه هم هستن و بعد یکی یکی بقیه رو معرفی کرد: جناب مهندس احمدی، مهندس شاپور، مهندس غلامی، مهندس میرفخرایی، و مهندس فرزاد افخمی …!!!

    به همگی سلام کردم و گفتم ازآشناییتون خوشبختم. تک تک سلام کردن و هر کدون به نحوی از همکاری با هم ابراز خوشحالی کردن مهندس فرزاد که صاحب اون شرکت هم بود اومد جلو تر دستشو دراز کرد و گفت: ماشالا این مهندس سلیمی ما چه خوش سلیقه هم هست، کارمندای خانمش یکی از یکی خوشگل تر، از کجا همچین سیبایی رو پیدا میکنین شماها؟؟؟

    همچنان دستش دراز بود و منتظر بود که من دست بدم با تعجب نگاه کردم خود اشکان دستشو گرفت و گفت: مهندس جان دست درازی به میوه ممنوعه موقوف!!!

    همه خندیدن و فرزاد گفت: نه خوب سر کارمنداتونم غیرت دارید

    -پس چی؟ بذاریم گرگا به دندون بگیرن؟؟؟

    دوباره همه خندیدن و من که از عصبانیت حرفی که زده بود گر گرفته بودم فقط نگاهشون میکردم که منشی گفت مهندس فرزاد؟ سالن آماده هست بفرمایید.

    با حرف منشی به اتاق بزرگی رفتیم که سالن کنفرانس بود و جلسه حالت رسمی پیدا کرد. موضوع جلسه مربوط میشد به همون برجی که من نقشه هاشو درست کردم. این که قرار بود فردا باشه چرا الانه پس؟ آروم از اشکان پرسیدم: مگه قرار نبود فردا جلسه این برج باشه؟

    سرشو نزدیک گوشم کرد و گفت: چرا ولی قبلش باید به توافق برسیم تا فردا قراردادو ببندیم.

    -آها فهمیدم.

    جلسه ادامه پیدا کرد و فرزاد میگفت که میخوام واحدای تجاری همکف بیشتر از نقشه باشه فوقش بعدش عوارضشو میدم و حلش میکنم.

    من نقشه منطقه و سایت رو دیدم و یکم دقت کردم دیدم دقیقا قسمت غربی سایت یتیم خونه هست و فرزاد منظورش اینه که اون یتیم خونه رو بگیریم و تخریب کنیم تا بیشتر بشه!!! چون نهایتش به زور دویست و پنجاه متر می شد و خیلی هم قدیمی و به قولی کلنگی بود.

    پرسیدم: شما میخوایین اون یتیم خونه رو بخرید و بعد خرابش کنین یا به زور بگیریدش؟

    همه نگاهم کردن و مهندس غلامی گفت: نه صاحبشو میشناسیم قبلا پدرش اونجارو ساخته برای ایتام الان فوت کرده و میخواد از دستش راحت بشه، میتونیم ازش بگیریم و بعد از توی برج بهش واحد بدیم. هم متراژش برابر همون بناست و هم نو سازه و حتما قبول میکنه.

    -عجب!!! بعد این بچه ها چند نفرن؟

    – ما که نمیدونیم و دلیلی هم نداره بدونیم

    – چطور دلیل نداره؟ فکر کردین اونا کجا باید برن؟

    – نه چرا باید فکر کنیم؟

    – یعنی چی چرا باید فکرکنیم؟ شما میخوایین چندتا بچه یتیم رو آواره کنید فقط بخاطر اینکه میخوایین چندتا واحد بیشتر توی همکف داشته باشید و حجم سازه یه حجم تخیلی بشه؟

    اشکان نگام کرد و گفت: مهندس؟

    نگاش کردم و گفتم: مهندس چی؟ بد میگم؟ اگه میخوایید اینکارو هم بکنین باید اول فکری برای اون بچه ها بکنین اونا یتیم هستن و دستشون به جایی بند نیست اقلا اول اونا رو پناه بدید بعد اونجارو تخریب کنین.

    مهندس میرفخرایی گفت: ولی آقایون، ایشون راست میگن. درسته به ما مربوط نمیشه ولی انسان که هستیم گناه دارن بابا!!!!

    گفتم: فقط این نیست، ساکنین اینجا میدونن که سالهاست که این یتیم خونه دایره. اونوقت شما بدون مجوز تخریبش کنین میدونین که جریان رسانه ای میشه و کلا کارتون میخوابه تا مراحل قانونی و دادگاهیش تموم بشه؟؟؟؟

    یک دفعه همگی فرزادو نگاه کردن انگار فکر همین یکشیو نکرده بودن!!!! فرزاد نگام کرد و دست زد و گفت: آفرین…!!! نه خوشم اومد. انگار حواست به همه چی هست. راست میگه آقایون. فکر این رسانه ای شدنشو نکرده بودم. خوب پس فعلا روی خود برج تمرکز کنیم تا من بعد راجع اون یتیم خونه فکر کنم.

    جلسه ادامه پیدا کرد. در مورد چگونگی همکاریمون با شرکتشون کلی کلنجار رفتیم تا قبول کردن که به نحوی که ما میخواییم باشه. چون مهندس فرزاد میگفت باید دو تا نیروتونو بگین بیاد توی شرکت ما به عنوان نیروی قرضی تا وقتی که کار تموم بشه ولی حقوقشو از شرکت ما بگیره و اون وسط اگه شرکت خودشون به نیرو نیاز داشت ازشون استفاده کنه و دیگه اون بخش بدون جیره مواجب باشه!!!

    شنیده بودم این مهندس فرزاد معروف شرایط خودخواهانه برای کار داره و خیلی از شرکتهای نو پا برای مطرح شدن حاضرن این شیوه همکاری رو قبول کنن ولی دیگه فکر نمیکردم تا این حد خودخواهانه باشه.

    جلسه یک ساعت و نیم طول کشید و همه راضی بودن به جز فرزاد ولی خودشو راضی نشون میداد. از اتاق کنفرانس اومدیم بیرون، اشکان گفت: خوب مهندس جان ما دیگه رفع زحمت کنیم.

    فرزاد دستشو گذاشت پشت اشکان و گفت: کجا اشکان؟ شام بخوریم بعد تشریف ببرید.

    -نه دیگه از شما به ما رسیده ، دیر وقته باید خانم مهندس هم برسن منزل.

    فرزاد نگام کرد و گفت: اِه؟؟؟؟ پس چرا زودتر نگفتین که همسرت منتظرته؟؟؟؟؟ خیلی دیر شده که!!!

    اول به اشکان بعد به فرزاد نگاه کردم و گفتم: نه، ولی پدرم منتظرن

    -اِه پس مجردی… خوبه!!! خوب نگران نباش باباها ناز دخترشونو زیاد می خرن، چیزی بهت نمیگه خیالت راحت.

    – شاید ایشون چیزی نگن ولی منم نباید سوء استفاده کنم. رو به اشکان گفتم: ببخشید مهندس شما بمونید فقط لطفا یک تاکسی برای من بگیرید من خودم میرم. خیلی دیرم شده.

    اشکان گفت نه منم میام. خودم میرسونمت.

    از همه خداحافظی کردیم و فرزاد تا دم در با ما اومد و موقع خداحافظی گفت: از آشنایی باهات خوشحال شدم.

    لبخند زدم و گفتم منم همین طور. شبتون بخیر

    -شب شما هم بخیر. اشکان جان فردا میبینمت به آرش سلام برسون.

    اشکان گفت: چشم حتما. خداحافظ.

    وارد آسانسور شدیم. در آسانسور بسته شد و دیگه فرزادو ندیدیم. اشکان گفت: تو اولین بارت بود همچین جلسه ای میرفتی؟

    با تعجب نگاش کردم و گفتم: بله دقیقا اولین بارم بود. چطور مگه؟ خیلی مشخص بود ؟ خیلی نا وارد و تازه کار رفتار کردم؟

    -نه..نه!! اتفاقا خیلی وارد و پخته عمل کردی!!! اصلا کسی متوجه نشد که علاوه بر اینکه تازه همکار ماشدی، تازه کار هم هستی… خیلی خوب بود آفرین واقعا. فکر نمیکردم بتونی انقد خوب از پسش بر بیایی.

    لبخندی زدم و گفتم: خدارو شکر پس سر بلند از این جلسه بیرون اومدم.

    -بله خیلی خوب بودی… فقط… از حرفش که ناراحت نشدی؟

    فهمدیم منظورش کدوم حرفشه گفتم: نه!! رو حساب زیادی خودمونی بودنش می ذارم.

    سرشو تکون داد و چیزی نگفت.

    رسیدیم پایین و از آسانسور خارج شدیم و سوار ماشین شدیم ساعت گوشیو نگاه کردم خیلی دیر شده بود. نچ کردم و گوشی رو توی کیفم گذاشتم.

    نگام کرد و گفت: خیلی دیرت شده نه؟؟؟ ببخشید واقعا فکر نمیکردم انقد طول بکشه.

    سرمو تکون دادم و گفتم: اوهوم خیلی دیر شده الان همه نگران شدن.

    -بیام با پدر صحبت کنم؟

    – نه انقدر بهم اعتماد دارن که خیالشون راحت باشه ولی خوب خانواده هستن نگران میشن دیگه!!!!

    چیزی نگفت و منو رسوند خونه. ازش تشکرکردم و رفتم خونه. وارد خونه شدم، همه منتظر بودن و مامان طبق معمول دل نگران که چرا دیر کردم. سلام کردم

    مامان گفت: دختر تو کجایی تا این وقت شب؟ ساعتو دیدی؟

    -من عذر میخوام مامان جان تقصیر من نبود. امشب باید یه جلسه می رفتن برای شروع مذاکره و قرارداد که فردا قراره بسته بشه. باید منم می رفتم چون از روز اول کار اون پروژه رو به من دادن.

    بابا گفت: قرارداد نبسته چطور اول کارو پیش می برن؟

    -والا نمیدونم، برای منم سوال شده که چطوریه اول نقشه رو می کشن بعد قرارداد می بندن ولی حتما یه چیزی هست من نمیدونم چون خیلی از حرفاشونو میگفتن همونطورکه دفعه قبل گفتیم…

    – همون پس پروژه قبلیه. خوب بابا کار چطور بود؟ راضی بودی؟

    – بله بابا خوب بود برای اولین روز.

    [xyz-ips snippet=”share”]

    برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.
    پشتیبانی