داستان کوتاه " گل‌های کاغذی " | بیگول
  • خدمات ما
  • 0

    داستان کوتاه ” گل‌های کاغذی “

    زیر برگ‌های کل کاغذی غرق در شادی بود. صدای پیچش برگ‌ها، دیدن تلالو آفتاب از بین شاخه‌ها، رقص گلبرگ‌ها. موسیقی زنده جاری در رگ‌های گل، جاری در رگ‌های او. شور و غوغایی بود. او می‌خواند برای گل‌ها، آن‌ها طرفدارانش بودند. ستم باد خزان گل‌ها را می‌پراکند.  صدای پدر. صدای پدر، زنگ‌دار و خش‌دار، پراز صلابت. صدای پدر، صدای هشدار. او نباید می‌خواند. نباید لذت می‌برد. لذت بردن از غنا حرام بود؛ حرامی که خط  ممنوعه خانه‌شان بود. نباید زیر پا گذاشته می‌شد. پسر دم فرو بست. سر خورده از احساسش، سر خورده از ترسش. 
    احساس گرچه ممنوعه باشد می‌پرورد، بزرگ می‌شود. مادامی که بهش بال و پر بدهی، بال و پر می‌گیرد. کسی چه می‌دانست با چه مشقتی پسر برای خودش گیتار خرید. پسر در خانه حرف از گیتار می‌زد، پدر فقط صدای سنج و طبل را می‌شناخت. پسر حرف از فریدون فروغی می‌زد. پدر برایش کاست کویتی پور می‌آورد. پسر می‌جنگید برای احساسش. بالاخره با پس‌اندازهایش خریدش، غرق در شادی به خانه آوردش. سیم‌هایش را نوازش کرد. گیتار با پوزخندی به صدا در‌آمد. پدر تمسخرش کرد. پسر کوتاه نیامد تمرین و تمرین، بالاخره توانست. با نوت‌هایش آشنا شد. با نوت‌هایش جان گرفت. با نوت‌هایش گل‌های کاغذی را به رقص درآورد. برگ‌های دفترش پر از گلبرگ‌های گل کاغذی، پر از ترانه‌هایی شد که پسر دوستشان داشت. پر از ترانه‌هایی که همدم تنهایی‌هایش بود. همدم تنهایی‌های پسر و گل کاغذی.
    همه فامیل دوستش داشتند. او را و گیتارش را. دوست داشتند در مهمانی‌ها و جشن‌هایشان باشد، باشد و بنوازد. پسر می‌نواخت. پدر می‌سوخت. سوختن از شرم. سوختن از تاب نیاوردن شنیدن حرف مردم. 
    برگ‌های کاغذ زیر ستم دست‌های پدر پاره شد. ناله کرد و پرپر شد. پسر گریست. گل کاغذی پرپر شد. پسر مصمم شد. در اشک‌هایش مصمم‌تر شد به نواختن. نواختن در گروه موسیقی، در مهدکودک، در برنامه کودک تلویزیونی، در برنامه خیریه فلان موسسه، در مهمانی، در عزا، برای فلان خواننده، برای دل خودش، برای تهییج کردن پدرش. 
    پدرش او را، گیتار را، گیتاری که بین او و پسرش قد علم کرده بود در هم شکست. سوزاند. گیتار نالید، به خود پیچید و سوخت. پسر دیگر گریه نکرد. زل زد به شعله‌های گیتار. 
    فردای آنروز گل‌کاغذی بود، پسر نبود. رفته بود. حیاط بود، پیچش برگ‌ها بود، همهمه و غوغای طبیعت بود، پسر نبود. 
    قلب مادر گرفته بود. رنگ خانه خاکستری بود. گل کاغذی خشکیده بود. سال‌ها بود که خشکیده بود. پسر اما به یاد گل کاغذی می‌نواخت. به یاد قلب مهربان مادرش می‌نواخت. 
    همه می‌شناختندش. برای رفتن به کنسرتش صف می‌بستند. اما پدر هنوز قبولش نداشت. مادر دلش طاقت نیاورد برای دیدنش به کنسرتش رفت. پسر دیدش، روی صحنه وقتی داشت می‌نواخت وقتی انگشت‌هایش درگیر سیم‌های گیتار بود، مادر را دید. بوسیدش. برایش ترانه مادر خواند. مادر غرق شادی شد. مادرش را به خانه‌اش برد. خانه‌اش گل کاغذی نداشت. اما دختری بود که لب‌هایش به رنگ گل کاغذی بود. دختری بود که در پیچش تنش ردی از پیچش برگ‌های گل کاغذی بود. پسر مدام از گل کاغذی می‌پرسید. مادر چیزی نمی‌گفت. نمی‌گفت گلت مرده. لبخند ملیحی می‌زد و خیره می‌شد به دختر. انگار تاییدش می‌کرد. پسر هم تاییدش کرده بود. خیلی وقت بود. اما خود دختر انگار انگشت رد به قلب خود زده بود. قلبش در تب و تاب بودن تاب نمی‌آورد. هر دمش به سختی پذیرای بازدمی دیگر می‌شد. می‌شورید، می‌پیچید. بی‌رنگ می‌شد. بی‌تاب ماندن و نماندن بود. خواستار ماندن و خسته از جنگیدن. خسته از چنگ زدن به زندگی. مادر می‌دانست عمرش مثل گل کاغذی است. 
    مادر به خانه برگشت. به مردش خیره شد. مردی که مردانه جنگیده بود برای جدا کردن او و پسرش. به حیاط خیره شد. عریان بود. خاکستری. به جای خالی گل کاغذی خیره شد. قلبش تاب نیاورد. 
    دمی‌ بود که بازدمی نداشت. پر کشید. مادر پر کشید. دختر پرکشید. پدر ماند و حیاط خالی. پسر ماند و گیتار گریان. گیتارش را برداشت به هوای مادرش پرکشید. به هوای گل کاغذی‌اش. به جای خالی‌شان خیره شد. خیره شد و نواخت. بین اشک‌هایش ناله سر‌داد:  
    "دیوانه مرا به دست کی سپردی
    دیوانه رفتی مرا با خود نبردی"
    اشک ریخت و خواند. خواند و پدر اشک ریخت. اشک و ریخت حسرت خورد. بی‌تاب شد.
    _این موسیقی، این حزن، این صدا، همه را اینطور بی‌تاب می‌کند؟
    پسر گفت: همه را بی‌تاب نمی‌کند، هر کسی را که به یاد یارش بیندازد بی‌تاب می‌کند، کافی است دریچه قلبت را باز کنی تا پل بزند بین تو و قلب او. 
    پدر گفت: چرا این‌همه بی‌تابم کرده‌ است؟ چرا دوست دارم بچرخم و بچرخم؟ 
    پسر گفت: بچرخ، تو بچرخ من برایت می‌نوازم، برای تو و گل کاغذی‌ات، برای خودم و گل کاغذی‌ام. 
    بین انگشت‌های پسر و سیم‌های ساز، زیر باران موسیقی. انگار که هزار میخانه بود. انگار که پدر را مست کرده بود. پدر آرام بود. مطمئن بود که در سیم‌های ساز چیزی است که او را به دلدارش، به یارش، به معبودش، به کائنات متصل کرده است.

    [xyz-ips snippet=”share”]

    برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.
    پشتیبانی