انگار همیشه باید برای هر کار ساده ای حرص بخورد . از شکستن لیوان آب گرفته تا دیر شدن آرایشش . حتی گاهی از کارهای من ایراد می گیرد و فریاد می زند و گهگاهی هم سکوت می کند چون انگار باز وقتش برای کس دیگریست . برای خریدن لباس مورد علاقه آسمان را به زمین می دوزد . می دانم پنهان و پیدا مسکن می خورد . خودخواه شده است و همه را حد و مرز نشناس می داند . در چهره اش گاهی حسرت و گاهی نفرت پیداست . باز جزوه اش را امروز جا گذاشته است . برایش به دانشگاه می برم و بالاخره کلاس را می یابم اما او انجا نیست . خجالت زده دانشگاه را ترک می کنم . و تا عصر خبری از او نیست . وقتی برمی گردد دروغ های همیشگی را می زند . اما وقتی می فهمد امروز دانشکده بوده ام ، در حالی که می لرزد ، مرا متهم به دروغ گویی می کند . اما وقتی نام استاد کلاس درس را می آورم . یک جمله برای من داشت : (( زندگی من به تو ارتباطی ندارد )) در را بست و صدای گوشخراش موسیقی .
زندگی ها به هم ارتباطی ندارد وقتی نقطه مشترکی نیست . یک ساختمان عاطفه نخواهد آفرید . جنون را همه می بینند . مهم دیدن خیال های پنهانیست .