تابلوی نقاشی | بیگول
  • خدمات ما
  • 0

    تابلوی نقاشی

    به نام خدا

    خسته بودم؛ خسته از دیروز، خسته از امروز و در فکر خستگی فردا؛ سرفرود آورده بودم . چرا به ناگاه خاطرات
    رنگین کودکی ام همانند صحنه های سیاه و سفید فیلم های قدیمی شده اند؛گاه گاهی تصویر به گونۀ وهم آوری
    درتاریکی مطلق گم می شود.کلاف افکارم آنچنان به هم پیچده که گره های کور آن را نمی توانم حتی با چنگ و
    دندان از هم بگشایم.
    بوم نقاشی حواسم را معطوف خود می گرداند. آرام زانو میزنم و درمقابل تابلوی نقاشی قرارمی گیرم . در این بوم
    نقاشی کودکی به دور از دغدغه های روزگار با شور فروان درحال بازی با شکوفۀ درخت گیلاس است، خورشید
    پرتوی خود را تقدیم نگاه گرمش، نسیم باد ملایم را تقدیم گیسوان سیاهش وچشمه آب گوارای خود را مهمان
    لبان همیشه خندانش می کند و بهار از گل های دامن خود رز سرخ را برمی گزیند و گیسوان مواج دخترک را
    نظم می دهد .
    نقاش این بوم به یک باره قلم کوچکش را برمی گزیند و دخترک را بلند قامت تر می کشد و دنیای نقاشی پر از
    رنگ های چشم نواز می کند .
    غنچۀ لبان دخترک به لبخند باز می شود، گویا قطعه شعر از میان اوراق برخاسته و او را به شور واداشته؛ دنیای
    این نوجوان پر است از بلندی و پستی هایی که رشته کوه های زاگرس را یادآور می سازد .
    نقاش دگر بار دست به تغییر می زند؛ کاردک خود را برمی دارد و رنگ های صفحه را درهم می آمیزد و سپس
    همه را روانۀ بن بست انتهای بوم می کند؛ دخترک با چهره ای آشفته و رنگ باخته میان حملۀ سهمگین قطرات
    بی دفاع ایستاده و برگ های رنگین گویا ندای اشک های لرزانش رامی شنوند؛ و به پشتوانه آنان پا بر زمین سرد
    می گذارند. اندوه چشمانش از دفتر سرنوشت او حکایت می کنند؛و خش خش برگ های پاییزی او را به روز های
    گذشته می برند .
    آری زندگی با سرعت لحظه هایش انسان را شگفت زده می کند، با ثانیه هایش انسان را به وجد می آورد و با
    دقایقش غم را معنی می کند و ما چگونه در حصار بایدها و نبایدها محصور گشته ایم .
    این صحنه به سرعت توسط قلم پهن با رنگ سفید پوشیده می شود؛ درختان و حتی بوته های گل سرخ شنلی سفید به دوش می کشند بوم پر است از سفیدی بی انتها و خالی از ناخالصی، این بار خبری از دوشیزۀ زندگی نیست مگر ردپایی که از او که بر سینۀ این پهنۀ وسیع باقی مانده .
    نمی دانم ونمی خواهم که بدانم به کجا رفته؛ دیگران از ندانستن هراس دارند ومن دلشوره دانستن را؛ شاید آنان
    نمی دانند که دانستن چه بهای گرانی دارند و یا من ناشایست نمی دانم که دانستن چه آرامشی را مهمان قلب پریشانم می کند؛ خوشا آن کودک ساده دل که بر همه دانسته ها و ندانسته هایش خندید .
    دوست دارم که بیندیشم که او رفته تا دوباره با خود نور امید خفته درمیان کوه ها را بیاورد . اوآرزو دارد گرمای
    روشنی بخش امید دل های بلورین و سرد برف ها را آب کند و بار دیگر پرندگان را در آغوش آسمان رقصان
    ببیند .
    وحال دریافته ام که :
    زندگی تکرار فرداهای ماست
    میرسد روزی که فردا مانیستیم
    آنچه می ماند فقط نقش نکوست
    نقش ها می ماندوما نیستیم
    پس بیایید تار و پود سرنوشت خود را از جنس لبخند، امید و عشق به آنان که ما را دوست دارند ببافیم .
    به پایان رسید این دفتر عشق حکایت همچنان باقی است.
    طوبی عبادی

     

    [xyz-ips snippet=”share”]

    برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.
    پشتیبانی