بنی | بیگول
  • خدمات ما
  • 0

    بنی

    بنی

     

    حاجی دست خودش نیست. شالی ها نیش زده اند، روی صفحه ی گل-آب ِ شالیزار ، ترسان ِ بارانی اند که نبارد. حاجی گوسفند نذر کرده، نباید این چندمین مزرعه فنا شود. آمل دورتر از دریاست و با اینحال به شرجی ِ بابلسر. دامنه هاش تا دماوند بالا می رود. بالاتر از دریا، جایی که البرز جلوه نمایی می کند.  حاجی زار و نزار از نشا با دست و پای گلین در آستانه ی درگاهی می ایستد و فریاد می زند :

    های بنی! محسن کدوم گوریه؟ ببین چه گل شتک زده به جونم! بابا یکی تان بیاین کمک، وحید؟!

    وحید با موتور تیلر و غار غاری وحشتناک ابتدای کوچه رسیده. حاجی سر بر میگرداند. توی صورت وحید با هن و هن و خستگی پاسخ سوال مادرش را می خواهد. وحید بی مقدمه و با ترسی زیر پوستی سمت بابا می دود و دست زمخت و خارخاری اش را به دست میگیرد. بنی لنگ لنگان تا ابتدای در می آید. سه پایه ای را عصاش کرده اند و با آن به ندرت به سمتی به اجبار می رود. دخترها نیستند. نرگس می گوید بابا حقمان را یکجا به محسن داده، زهرا انگار نه انگار چند کپر آن طرف تر توی قصر خودش خانمی می کند. خیال مادر را هیچ ندارند. محسن خیلی وقت است خانه را تمام کرده. ساخته اش. و “نجمه جان” انجور که از لب های بنی می ریزد، توی دستشویی دست بر دهان و با عق زدن لگن را خالی می کند. نجمه تنها عروس مشهدی این حوالی ست. منتها امام رضا را با خود نیاورده، شاید نمی دانسته کجا پخشش کند، نذر کندش؛ راستی اگر امام رضا بود اینجا لای نشاها به حاجی کمک میکرد تا زمین هایش بر بدهند یا می آمد کنار دل بنی می نشست و ذره ذره آب شدنش را با دست می گرفت و می گفت : خوب میشی مادرجان، دیدی که دکتر گفته، آن نادکتر قبلی حالیش نمیشده، سرطان نیست، معده ات کمی خرابه. قرص بخوری خوب میشی. و بنی سر را روی بالش صاف کند و روزهای ابری آمل را از غم کامل کند.

    حاجی لب به غذا نمی زند، تا نیم بست نکشد چیزی از گلوش پایین نمی رود. استخوان های پاش بد درد گرفته اند. وقتی توی مزرعه نزدیکش بایستی و با زیرپوش چسبان از عرق و آن مو و ته ریش سپید ، روی شالی ها دوتا ببینی اش یاد نیما می افتی. نیما زیاد دور نیست. قبل تر دور بود. تهران بود یا ری، نمی دانم. جسدش را به یوش آوردند. سال هفتاد میشد. محسن حقوق که می خواند چه دردی کشید از هم اتاقی گرگانی اش. حالا گرگان برایش جهنم ادم هاست، سرزمین پلید. به لیسانسی بسنده کرد و وقت فارغ التحصیلی به جای جشن و پای کوبه بین دوست های دانشگاه، سر درخت کیوی بلند خانه شان نشسته بود و آفتاب بی حال و رو به مرگ غروب را می دید. وقتی هم عروسی گرفتند، با نجمه خیلی نرقصید و چقدر با هر تابی که به آن تن استخوانی پیچیده لای کت و شلوار میداد، زجر می کشید. مثل بابا زمین های شالی معتادش کرد. یا بهتر بگویم، استخوان درد آن گل و لای سرد. نجمه می دید از قید بابا آزاد شده، برای همه عروس بازی در می آورد. لباس های آنچنانی می پوشید. وحید که رو به روی نجمه اصلا وا نمی کرد آنقدر غرق خجالت بود که تاب نیاورد و گفت : زن داداش، روستا حرمت داره، اینجا مشهد نیست. و همان کافی بود تا میانشان سفت و سخت شود.  نجمه حالا خیلی روییده، خیلی بلوغ کرده و گل ها انداخته؛ کنج کپرهای این روستا با بوی تیز چوب وسایل، خانمی شده برای خودش. بنی به نجمه خوش دل بود. “دخترم” را وقتی برای صدا کردن نجمه می گفت انگار چیزی توی دلش کنده می شد و بغض از بالای معده تا زیر گلو پرش می کرد. حاجی نمی توانست ببیند مادر وحید دارد جان می کند. می ماند توی خانه که چه؟ ببیند این چهار پاره استخوان چطور به زندگی چسبیده ؟ فصل، فصل نشا بود و کار، تکی هم شده، باید پیش می رفت. محسن گاه به بابا کمک میکرد. حاجی محسن را سر زمین که می دید انگار خورشیدی که هیچ وقت نمی آمد، برای لحظه ای می درخشید. پاهاش را محکم تر توی گل میگرفت. زمین نشا شد و وحید هم تیلربازی هاش را کرد. وحید بچه تر بود. چیزی نمیشد به ِش گفت. وحید مأمور دوا و دکتر مادر شده بود. داروی نایابی را با جیبی کم پول از ناصرخسروی تهران گیر اورد و از هراز انداخت و نفهمید چطور تمام این چند ساعت برای مادر انگار پرواز کرده. مادر قرص را راحت قورت نمی داد. فقط هر روز انگار چوب تر می شد، خشکیده تر، دکتر گفته بود اگر نمی تواند ببلعد قرص را توی آب حل کنند و در دهانش بریزند. انگار همه منتظر چیزی بودند. محسن از ساری می تاخت و اول به مادر سر می زد و خانه می رفت و نیم بستی را دود می کرد تا آرام بگیرد. حاجی باغ هم داشت و قدیم تر وقتی بنی روپا بود مزرعه ی  غاز و اردک برایش درست کرده بود ! زمین بزرگی پر از بوقلمون، اردک و غاز که در هم می لولیدند و نمی دانستند کی وقت پذیرایی مهمانان بنی و حاج قدرت با تن لذیذ آنها در می رسد. باغ جوری بود انگار مهندسی شده باشد. برای آبیاری درخت های کیوی و نارنج لوله های باریکی را توی زمین جای گذاشته بودند و درخت ها سبز سیر با محصول انبوه نارنج، ترکیب قشنگی از سبز و نارنجی بود. میان این نارنج ها که هر بهار اردیبهشت انفجار معطری بودند پرتقال هم پیدا می شد. و محسن را با استعاره ای عجیب یاد خودش می انداختند؛ یاد تک بودنش توی کلاس، یاد خاص و کناره گیر بودنش و بدتر از آن اذیتی که به خاطر درس خوانی اش میکشید. پرتقال ها طعم خوبی نداشتند، فقط می روییدند پوستشان را می کندند و مرباشان می کردند. آخر مگر چند مادر داشت؟ و هر لحظه گویی منتظر چیزی بود. نجمه پوسیدن بنی را می دید و با هر عق توی دستشویی، می گریست. قبلا اینجور نبود. فکر میکرد چرا یک انسان اینجور می شود؟ تابستان شرجی بدی بود. مرداد داغ ترین فصل این خطه ی خاطی.  گاه البته دخترها می آمدند و مادر را از آستانه ی در می دیدند و با هق هق برمیگشتند. نرگس کوچک تر بود. وقتی بعد یک ماه مادر را زیر پتو دید سمتش دوید و پتو را کنار کشید تا بغلش کند؛ مادر شبیه کودکی شده بود، زیر پوست ها دیگر هیج گوشتی نبود. پست بر استخوان. و نتوانست به بدنش دست بزند. مادر قوایش تحلیل می رفت. به اصرار می خواست خانه بماند. گفته بود بیمارستان قبر من نباشد، همین. گاه که حالش به هم می خورد و تشنج می کرد آمبولانس خبر می کردند و برای یکی دو روز آنجا می ماند. و باز برمیگشت. داشت به خردسالی خود برمیگشت. و نجمه دیده بود وقتی دهان برای بلعیدن قرصی باز کرده ، دو سه دندان گوشه ی لثه اش نیش زده؛ انگار که کودکی شده باشد. همه منتظر چیزی بودند. همه چیزی را سخت قایم می کردند.

    نجمه در گوشی جوری که کسی نشود به محسن گفت : مامان خون ادرار کرد. و محسن سرجایش فرو نشست. حالا چند دستگاه پزشکی و چندین لوله و سرم و وسیله به بنی وصل بودند. هزینه ی این کار را محسن تقبل کرد. زهرا از این کار محسن خیلی سوخت. گفت چرا ما نکردیم! و پشیمان بود و مترصد فرصتی که بیاید بالین مادر. کسی محلش نمی داد. رانده و مطرود بود. الفبای مادری را بو نکشیده بود، مزه نکرده بود. می ترسید :”نکند تنها بنز این روستا مال ما نباشد!”. ماشین را با خود یکی می دانست. نرگس کنار نجمه نشسته بود. جواد و رقیه، پسر و عروس دورتر حاجی هم آمده بودند. دورتر از این نظر که از ازدواج قبل بنی بودند. حاج قدرت جوانسالی اش بنی را به چنگ آورده بود، برایش رگ زده بود. و حالا بچه ها و همسایه ها همه دور پیرزن. حاجی پاهاش درد میکرد ولی نمیکشید، دست روی پا گذاشته بود و می خاراند. توی اتاق بغل ، مهمان خانه، نشسته بود. محسن بلند شد رفت کفش ها را با پاشنه های خوابانده پوشید و سر همان درخت کیوی که فارغ التحصیلی اش را جشن گرفت بود نشست. انگار دنبال خورشید میگشت. غروب نبود، روز هم نه؛ نمی دانست خورشید کجاست و چرا هوا این حال است. پاکت سیگار را در آورد و با کبریت آتشی زد و سوخته اش را پرت کرد. همانجور افق را نگاه می کرد. دکتر بالین مادر آمده بود. بنی زیر ماسک اکسیژن تمنای حرفی داشت که نمی شد بگوید. به هرکی چنگی می زد تا یکی از آن حال درش آورد. همه گریه می کردند. نجمه ماسک را برای چند لحظه بالا کشید و گفت بگو مامان جان بگو چی میخوای؛ به چشم های هم نگاه می کردند و توی هم چیزی می جستند، شاید کمکی برای آخرین بار. دستگاه بوق ممتد شد، بنی افتاد. و خانه از جیغ و فریاد منفجر شد. محسن از خورشید ناامید شده بود.

    [xyz-ips snippet=”share”]

    برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.
    پشتیبانی