یکیبودیکینبود،توییهروستایخیلیخیلیکوچیکیهآقایخیلیخیلیبلندبهاسمپافزندگیمیکرد. آقایپافتنهابودوسرظهراکهمیرسیدخونهوسکوتآفتابهمهجایخونهاشرومیگرفت؛میشنیدکهیخچالشوکابینتاشازسکوتخونهاشوتنهابودنشحرفمیزنن. هرچیزیکهدلشونمیخواسترومیگفتندوفکرنمیکردندکهشایدپافصدایاونهاروبشنوه. یهروزکهپافازهمشونخستهشدهبود،تصمیمگرفتبرهوظهراتویجنگلپیادهرویکنه. ازاونروزبهبعد،هرروزظهرمسیرجنگلروازخونهاشونمیگرفت،آهنگهایسادهروباسوتمیزدولابهلایدرختهاغیبمیشد. یکباروسط راهرفتنشبهیکدرختبزرگبایکحفرهیخیلیبزرگتررسید. حفرهآنقدربزرگبودکهمردیبهبزرگیپافرادرونشجادهدوبهاندازهیکافیدنجبودکهیکنوزادراتاابددرخوابنگهدارد. پافمیانابروهایشراخاراند،کمیفکرکردوباخودشگفت:« کسیکهدرخانهمنتظرمنننشستهاست،کسی درجهانپسازمرگهممنتظرمنننشستهاست. امادرخوابانتظارمرامیکشند،تکتکستارههادامنشانرامرتبمیکنندومنتظرمیشوندکهبهرویابروموتاریکیامرانوردهند.» فکرهایشراجمعکرد. بهخانهبازگشتوجورابقرمزخالخالیاشراپوشید،بالشموردعلاقهاشرازیربغلگرفتوبهراهافتاد.روبهرویدرختبزرگتوخالیایستاد. نفسیباصدایبلندکشیدوجایشراپهنکرد. زنگساعتجیبیاشراقطعکردوتصمیمگرفتتاابددردرختبخوابد.
هنوزچندسالیازخوابشنگذشتهبودکهکارکنانکارخانهبهجنگلآمدند. ارههایشانرابیرونآوردندوبرایکارخانهکاغذسازیدرختبریدند. پافصداهارامیشنیدولیسوگندخوردهبودکهبههیچعنوانچشمانشرابازنکند. همینشدکهکمینگذشتکهموقعخاراندنشکمشمتوجهشد،دستشسرچایشنیست. نهتنهادستش،چشمانش،گوشهایشوحتیانگشتهایباریکپایش. همهجاسفیدشدهبودوضخامتهیچچیزاحساسنمیشد. پافکاغذشدهبود. خودشراجمعکردوبهلبهیکاغذرساندکهنجاتپیداکند،بهدستدختربچهایکهدفترنقاشیشراورقمیزد،چنگزدومنتظرشدبیرونبیاید. دختربهاندازهیکافیقوینبودوتنهاتکهایازپوستکندهشدوگریهکنانگفت:«کاغذدستمرابریدهاست.» ازآنروزبهبعدهمینبهزبانهاافتادوهیچکسبهپافکمکیبرایبیرونآمدننکرد.
میگوینداگرتمامقطعاتکاغذیکهدستکسیرابریدهاست،درکاسهایجمعکنیدوباشیروعسلبپزید؛پافرازندهمیکنیدومیتوانیدازاوتمامنوشتههایجهانرابشنوید.