روزهای بر باد رفته | بیگول
  • خدمات ما
  • 0

    روزهای بر باد رفته

    روز های بر باد رفته

     روزگاری بود قریب و پردرد روزگاری بود که که میدیدم ولی انگار سکوت تنها راه ممکن بود هر لحظه را دیدن اما از دور خیره شدن نوجوانی ۱۳ساله بود که به جبهه رفت میدید که چگونه جلوی چشمانش جوانان و پیران تکه تکه میشوند و میمیرن اما کاری از ان نوجوان ساخته نبود خاطرات دردناکی بودند که هر از گاهی تعریف میکرد درد میکشید از گفتن ان خاطرات دردناک یک روز یه فیلمی بخاطر هفته دفاع تو تلویزیون پخش میشدگفت این چیزی نیست جلوی چشمانم جوانی را دیدم که جسدش  لایه زنجیر های تانک دشمن بود انهارا زیر گرفته بود دوباره سکوت کرد.بگذارین تا اینجابماند.

     زمانی که به جبهه رفت نوجوانی کم سن سال بود منظورم پدرم هست اسمش رضا هست میگفت چیزی از جنگ نمیدانست بعد اینکه به جبهه رفت فهمید جبهه همان جهنمی است که انسان ها انهارا ساختند.مادربزرگم میگفت زمانی که جنگ تمام شد در تیمارسان بستری بودمخصوص جانبازان موج گرفته بود بگذریم که در ان بیمارستان هم چیزهای بدتر از جبهه دیده بود طاقت نداش بیشتر انجا بماند فرار میکند و دوباره اورا می گیرندو به تیمارسان بر میگردانند و بعد از دوبار بستری که تیمارسان بعد از سه سال به خانه باز میگردانند و وضع روحی مساعدی نداشته ومجبور میشوند اورا در داخل یک اتاق زندانی کنند و اورا با طناب ببندن چند سال اینگونه میگذرد که تصمیم میگیرند برای او تشکیل خانواده بدهنددر ان زمان دختر داییش دختری زیبا و اراسته بود که پدرش اورا در ذهنش انداخته بعد از چندی رفت وامد بالاخره تصمیم میگیرند ان دختر را برایش خواستگاری کنندکه البته همه اعضای خانواده دختر راضی نبود ولی بعداز چند تلاش بالاخره موفق میشوند رضایت را بگیرند بدون رضایت دختر عروسی تجمالاتی هم ان زمان در کار نبود اورا سوار ماشین که ان زمان جیب بود میکند و به خانه شوهر می اورندداستان زندگی از اینجا شروع میشود،كودکی بودم که چندان نمی فهمید به مدرسه میرفتم کلاس دوم ابتدایی بودم  میامدم میدیدم مادرم خانه نیست همسایمان که زن عموی من بودند را صدا کردم اورا همیشه به اسم صدا میکنم ازبس همه اورا به اسم صدا میکردند من هم از انها یاد گرفته بودم صدایش کردم مریم مریم میدانی مامانم کجاست از ترس پدرم سعی میکردم ارام صدایش کنم تا نفهمد گفت امدی زهرا مادرت با پدرت دعوایش شد رفت خانه ی پدر بزرگت برایم عادی شد بودخواهرهم سه سال از من بزرگتر بود اسمش پریوش بود او هم چند دقیقه بعد من امدوقتی او به خانه رفت پدرم متوجه شد که ما امدیم او میگفت دختر چی هست که درس بخاند دختر مایه ننگه دختر سربار خواهرم فرار کرد از درخانه زن عمویم متوجه شد که پدرم خواهرم را دنباله کرد خواهرم به من رسید گفت زهرا بدو مارا میزند گفتم پریوش کیف های مان را چیکار کنیم گفت بینداز زمین زن عمو بر میدارد پدرم با سرعت دنبالمان میکرد زن عمویم جلودارش نبود از او فاصله گرفتم و رفتم به خانه پدر بزرگمان درسیدیم انجا مادربزرگم حیاط بود گفت بیایین داخل رفتم داخل دیدم مادرم با خواهر کوچکتر از ما که دختری ۳ ساله بود غمگین در گوشه ای نشسته و همچون گلی بود که انگار سال ها رنگ خورشید را ندیده بودرفتم کنارش نشستم گفت چیشد مادر گفت هیچی نشد رفتید خانه شمارا نزد که ابجیم گفت نه نتونست مارو بگیره مادرم گفت پس زن عمویتان ندید شما گفتم دید نتونس جلوی بابا رو بگیره ولی ما فرار کردیم نشستم که مادرم داشت به مادربزرگم میگفت دیگر طاقت ندارد مادربزرگم لباسش را پوشید رفت خانه پدر پدرم تا بگوید چرا مادر را زده بعداز یک ساعت مادر بزرگم بی نتیجه نشست و به مادرم گفت بچه هاتو وردار برو خون شوهرت مادرم بیصدا به ما گفت لباس هایتان را بپوشید برویم حاضرشدیم و راه افتادیم ان زمان پدرم فرش دست بافت میبافت ماراهم زور میکرد بجای درس خواندن فرش ببافیم اما خواهر بزرگترم متکبر بود وبه حرفش گوش نمیداد بخاطر همین همیشه کتک میخورد پدرم موهایش را میگرفت و با خود میکشید به خانه رفتیم مادرم در اتاق را باز کرد و رفتیم داخل دیدم چهره پدرم از خشم قرمز شد دادو بیداد کرد میگفت از من به مادرت شکایت میکنی مادرم را زیر بار کتک گرفت ماهم به دست وپایش اویزان شدیم اما زورمان نمیرسید مادرم را انداخت بیرون وان شب من دزدکی رفت ابجی کوچکم را وقتی پدرم خواب بود ورداشتم و بردم طویله مادربزرگم ینی مادر پدرم که همسایمان بود انجا شد بود پناهگاهمان مادرم انجا مخفی میشد بدون انکه کسی بفهمد چقد درد میکشد در انجا میخابیدیم وشب را صب میکردیم پدرم هر چقد میگشت نمی توانست مارا پیدا کند…..

    [xyz-ips snippet=”share”]

    برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.
    پشتیبانی