رمان آوای زندگی (قسمت چهارم) | بیگول
  • خدمات ما
  • 0

    رمان آوای زندگی (قسمت چهارم)

    نمیدونم چطور اشکم در اومد و سرازیر شد. نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم فقط روم به بیرون بود و با این آهنگ اشک می ریختم انگار داشت حرف دل منو میزد. سرمو چرخوندم که از توی کیفم دستمال بردارم که اشکان در همون حال که رانندگی می کرد جعبه دستمال کاغذیو گرفت عقب که بردارم. آرتین متعجب از رفتار اشکان آفتاب گیر جلو رو آورد پایین که مثلا از تو آینه داره چشماشو نگاه میکنه، به عقب نگاه کرد ببینه چه خبره. طوری که متوجه اشکای من نشه سرمو خم کردم و پشت پشتی صندلی مخفی شدم. دستمالو برداشتم و تشکر کردم. در طول راه هیچی نگفتم و اشکان هر از گاهی از تو آینه به من نگاه می کرد و چیزی نمیگفت.

    به ویلا رسیدیم. آرتین پیاده شد و رفت درو باز کردن و با ماشین داخل حیاط شدیم. چه ویلای بزرگی.توی حیاطش با اینکه کلی فضای سبز داشت با درختای میوه بازم شیرین ده تا ماشین جا میشد. داخل حیاط شدیم. اشکان گفت: خوبی؟

    -خوبم ممنون.

    – مطمئنی؟

    نگاهش کردم و گفتم: بله خوبم…

    -باشه، پیاده شو.

    پیاده شدم و وارد ویلا شدیم. در ورودی یه در بزرگ چوبی بود که خیلی قشنگ روش کار شده بود. با پنج تا پله از حیاط به در می رسیدیم. داخل ویلا ورودیش یه سالن خیلی بزرگ بود سمت راست یه راه پله گرد پایینو به طبقه بالا متصل می کرد و سمت چپ هم یک اتاق و آشپزخونه و سرویس بود. پرسیدم: اینجا چندتا اتاق داره؟

    اشکان همونطور که وسایلی که برای این چند روز خریده بود و می برد آشپزخونه گفت: بالا پنج تا با یکی که پایینه می شه شش تا اتاق داره. چهار تا از اتاقا هم مَستر هستن خواستی می تونی یکی از اونا رو انتخاب کنی بمونی.

    -خیلی خوبه حتما همین کارو می کنم.

    وسایلمو بردم طبقه بالا جلوی یکی از اتاقا وایساده بودم که آرتین اومد و فریاد زد: چکار میکنی؟

    یهو ترسیدم وسایل از دستم افتاد برگشتم نگاش کردم و گفتم: چه خبرته مگه سر آوردی؟ چرا فریاد میزنی؟

    اشکان خودشو سریع رسوند بالا و گفت: چی شده؟ چتونه؟

    -چه می دونم به ایشون بگو که فریاد میزنه و صداش رو سرشه

    رو به آرتین گفت: چته آرتین؟

    -چمه؟ نمیبینی داره می ره توی این اتاق؟ تو نمیدونی کسی حق نداره توی این اتاق بره این اتاق منه؟ هر بار میاییم من اینجا می مونم؟

    – اووووووو!!! فکر کردم چی شد… خجالت بکش پسر مگه بچه ای؟ این که بیچاره هنوز نرفته داخل؟!

    گفتم: مگه من رفتم توی اتاقت که سکته کردی؟ داشتم به درش نگاه میکردم که کار شده روش ارزونی خودت برو توی قصر پادشاهیت لم بده. عین وحشیا فریاد می زنی …

    وسایلمو برداشتم و رفتم پایین. اشکان گفت کجا میری؟

    -میرم همون اتاق پایین.

    – ولی اونجا اتاق کاره یه تخت کوچیک داره راحت نیستیا.

    – مگه قراره چند روز بمونیم که راحت باشم؟ دقیقه ای یک بار صدای فریاد نشنوم راحتم.

    – آرتین تو چته آخه؟ اَه…! عین بچه ها شدی امروز.

    اشکان اومد پایین و گفت: آوا جان اذیت میشیا، آخر شهریوره شبا هوا سرد میشه اون اتاق شوفاژش خرابه و سرد میشه. سرما میخوری.

    -نگران نباش فقط بهم پتو بده که سرما نخورم. نهایت دو شب اینجاییم پس فردا میریم دیگه.

    – باشه پس اگه سردت شد برو بالا من اتاق کنار آرتینم بقیه اتاقا آزاده میتونی برداری.

    – سردم نمیشه. میرم استراحت کنم. خواستین برین سر پروژه لطفا صدام کن.

    – امروز نمیریم صبح با شهردار قرار داریم.

    – باشه کارم داشتی خبرم کن.

    وسایلمو بردم توی اتاق. به تخت سمت چپ بود و یک میز کار روبرو با یه پنجره بزرگ قدی که به پشت حیاط راه داشت. نشستم روی مبل روبروی میز و به حیاط نگاه کردم. به مامان زنگ زدم و خبر دادم که رسیدم.

    نمیدونم چقدر توی اتاق بودم ولی با صدای تقه به در به خودم اومدم دیدم اتاق تاریکه. گفتم بفرمایید. در باز شد و اشکان اومد تو و گفت: آوا چرا توی تاریکی نشستی؟

    -نمیدونم، حواسم نبود به بیرون نگاه می کردم متوجه تاریک شدن اتاق نشدم.

    چراغو روشن کرد و گفت: شام چی میخوری؟

    -من چیزی نمی خورم. از ساندویچم مونده گشنم شد همونو می خورم.

    – نه نمیشه. اون دیگه تا الان فاسد شده نذاشتیش توی یخچال از ظهر تو کیفته. مریض میشی.

    – خونه شام می خورین؟

    – آره می خواستم سفارش بدم گفتم از تو هم بپرسم.

    – باشه یه پیتزای قارچ کوچیک لطفا،

    – دیگه بیا بیرون یکم هوا بخور تا شامو بیارن.

    از اتاق رفتم بیرون آرتین توی اتاقش بود. نشستم روی مبل و گوشیمو برداشتم و مشغولش شدم. اشکان اومد نشست روی مبل کناری و گفت: به مامانت اینا خبر دادی رسیدیم؟

    -بله همون موقع که رفتم توی اتاق خبر دادم.

    – آفرین دختر خوب… با دستش روی دسته مبل کشید و گفت: آوا…؟

    – نه ناراحت نیستم.

    با تعجب نگام کرد و گفت از کجا فهمیدی چی می خوام بگم؟

    -می دونستم میگی. ناراحت نیستم. کم نیستن پسرای پولداری که فکر میکنن اگه اخمو باشن و سر هر کی دلشون خواست و ازش خوششون نیومد داد بزن با کلاسیه و کارشون درسته. فقط…

    – فقط چی؟

    – هیچی ولش کن

    – نه بگو نذار تو دلت بمونه

    – شاید بعد اگه هنوز همکارتون بودم گفتم.

    – یعنی چی اگه؟؟؟؟

    – خوب با این رفتارا مشخصه دیگه، برگردیم همکاری من با شما تمومه. ایشون پسر عمه مهندس هستن هرچی بگن مهندس نمیاد طرف منو بگیره که!!! حرف آرتینو گوش میکنه.

    – کی این حرفو زده؟

    – کاملا مشخصه…فقط خدا کنه این دو سه روز به خیر تموم بشه و برگردیم.

    – آوا…!تو نمیدونی آرتین…اومد چیزی بگه که در اتاق آرتین باز شد و دیگه ادامه نداد. منم پی حرفشو نگرفتم. دوست نداشتم هیچ حرفی در موردش بشنوم. ازش بدم اومده بود. با اون رفتارش نمیتونستم کنار بیام.

    شامو با هم خوردیم و چای دم کردم و با هم چای خوردیم و بعد کمی صحبت خوابیدیم.

    ***

    صبح ساعت هفت از خواب بلند شدم و رفتم چای آماده کردم خودم دوشی گرفتم و میز صبحانه رو چیدم اشکان از بیرون اومد داخل با تعجب گفتم: سلام، بیرون بودی؟

    -به…! سلام مهندس، صبحت بخیر. بله بیرون بودم.

    – مگه کی از خواب بیدار شدی؟

    – کلا نخوابیدم دیشب

    – چرا؟ حالت خوبه؟

    – خوبم. نمیدونم چرا خوابم نبرد.

    – اینطوری که سر درد میگیری وسط روز؟

    – نه اگه دیدم سرم درد گرفته میام ویلا استراحت میکنم.

    – باشه پس بیا صبحانه بخوریم که فکر کنم دیگه باید بریما!

    – نه ساعت ده میریم ولی صبحانه می چسبه. چای بریزی اومدم.

    – می ری بالا سر راهت آرتینو هم صدا کن بیاد یهو صبحانه بخوریم و جمع کنیم میز پخش و پلا نباشه

    خندید و همونطورکه بالا می رفت گفت: چشم مامان بزرگ.

    -اِه…؟؟؟!!! اشکان داشتیم؟

    رفت بالا و گفت : نه نداشتیم.

    چای ریختم و نشستم اشکان و آرتین با هم اومدن پایین. به آرتین سلام کردم. که خیلی جدی جواب داد. خودش برای خودش چای ریخت و گفت اون سرد شده من داغ میخورم. چیزی نگفتم و مشغول خوردن صبحانه شدیم. در سکوت صبحانه رو خوردیم و بعدش رفتم توی حیاط و خودمو مشغول کردم تا وقت بگذره. این زمان هم هر وقت نیاز داری به کند ترین حالت می گذره.

    اشکان از بالا صدام زد و گفت: آوا بیا آماده شو باید بریم.سریع رفتم آماده شدم و وسایلمو برداشتم و اومدم بیرون اشکان ماشینو از پارکینگ درآورد و من و آرتین نشستیم و رفتیم. اول به شهرداری رفتیم و با شهردار جلسه گذاشتیم. شهردار اصرار داشت که: همینجا اول یک طرح نشونم بدید تا دستم بیاد قراره چکار کنید و اشکان هرچی می گفت نمیشه قبول نمیکرد. آرتین گفت: جناب ببینید بهسازی و  نو سازی کاری نیست که ندیده بشه طرح داد چون الان یک فضای از پیش طراحی شده وجود داره اونو قراره تغییر بدیم باید خود مکانو اول ببینیم بهتون طرح بدیم.

    شهردار: خوب قبول من شما رو میبرم اونجا ولی چه تضمینی میدید که همونجا یه طرح بهم نشون بدید؟

    گفتم: اونو بسپارید به ما!!!

    اشکان و آرتین نگاهم کردن و شهردار گفت: باشه پس مسئولیتش با شما.

    قبول کرد و با هم رفتیم به پارک ساحلی. حدود 12 هکتار بود که به صورت خطی طراحی شده بود. حیف این فضا که نصفشو از بین برده بودن. نقشه های هوایی پارک رو هم دادن و نگاه کردیم. من ازشون جدا شدم یه نگاه کلی به پارک انداختم و نگاهی هم به نقشه هوایی و طرحی به ذهنم اومد. دفتر ترسیممو درآوردم و روی یه نیمکت نشستم و شروع کردم به کشیدن.

    چند قسمت از پارک رو جداگانه طراحی کردم با جزییات سنگ فرشهای جدید و جنس سنگ فرشها و مبلمان شهری جدید و فضای سبز متفاوت رو مشخص کردم. با اینکه رنگ نداشت ولی خودم خیلی خوشم اومد. داشتم می کشیدم که احساس کردم کسی پشتم خم شده و داره به کارام نگاه می کنه. بوی عطرش آشنا نبود توجهی نکردم و به کروکی و اتود زدن ادامه دادم.

    از خم ایستادن پشتم خسته شد و کنارم نشست و گفت: اِه؟؟؟ پس خانم مهندس تشریف دارن که تحویل نگرفتن…!!! صداش باعث شد چشمام گرد بشن و با تعجب سرمو بلند کنم و نگاش کنم.

    همون پسر توی رستوران بود. اینجا چکار میکرد؟؟؟؟ همونطورکه نگاش می کردم گفت: سلام..!!! ترسیدی؟

    -سلام، نه ترس برای چی؟ تعجب کردم اینجا دیدمتون

    – اینجا پارک عمومیه و همه حق دارن ازش استفاده کنن.

    – بله!! منم که چیزی نگفتم. استفاده کنید خوش بگذره. از جام بلند شدم که برم سمت اشکان اینا که آستینمو کشید که بشین کارت دارم.

    با اخم نیمه داد گفتم: چکار میکنید آقا؟

    -کاری نکردم گفتم بشین.

    – چرا بشینم؟ کارم تموم شده باید برم.

    – چون من میگم، کارت دارم.

    – شما کی هستی که میگی؟ من کاری با شما ندارم.

    – کارتمو میگرفتی میفهمیدی من کی هستم که میگم بشین.

    – دلیلی ندیدم بگیرم. لطفا استینمو ول کن. دستمو کشیدم و سریع رفتم سمت اشکان. آرتین که حواسش به ما بود اومد سمتم و گفت: چکارت داشت؟ مزاحم شده بود؟

    – نه هیچی ولش کن. طرحو بهش دادم و گفتم ببین خوبه؟

    همونطور که به پسره نگاه می کرد دفترو ازم گرفت و ورق زد و گفت: الان کشیدی؟

    -آره یهو به ذهنم اومد گفتم بزنم اگه شهردار پسندیدن شروع کنیم.

    رفت سمت شهردار و اشکان ؛گفت: ببینید خانم مهندس یه اسکیس و اتود اولیه زدن از طرحی که در صورت توافق اجراش میکنیم. ببینید اگه چیزی میخوایید اضافه کنید بفرمایید.

    منم رفتم کنار شهردار که توضیح بدم که چه نوع گیاهان و چه جنس مصالحی می خواییم استفاده کنیم و چند نوع پیاده راه و دوچرخه سوار و زمین بازی و…داریم. کامل که توضیح دادم شهردار کاملا راضی شد و طرح رو پسندید و گفت: خیلی خوشحالم که کار به مرحله دوم نکشید. فقط اگر لطف کنید کل کارو روی A2 پیاده کنید و حتما رنگی باشه.

    گفتم حتما کارو راندو بهتون تحویل میدیم. هر دو طرف راضی از کار از شهردار خداحافظی کردیم. شهردار رفت و ما موندیم تا کل پارکو عکس بگیریم و متر کنیم و متراژ کلی دستمون بیاد. من و اشکان متر و برداشتیم و رفتیم سراغ متر کردن. آرتین رفت سراغ همون پسره که هنوز نشسته بود و مارو نگاه می کرد.

    اشکان گفت: اون کیه دیگه؟ چقدر اشناست!!!

    -همون پسره توی رستورانه که باعث شد اون حرفارو بشنوم.

    – اِه؟ میگم آشناستا. آرتین باهاش چکار داره؟

    – چه میدونم والا!!! به ما چه بیا کارمونو بکنیم زود بریم.

    کار برداشت از پارک تموم شد و سوار ماشین شدیم. اشکان گفت بریم رستوران؟

    آرتین گفت بریم. رفتیم رستوران و سر میزی نشستیم. منو آوردن من جوجه کباب سفارش دادم و آرتین شنیسل و اشکان هم کباب. مشغول بودیم که اشکان گفت: آوا تو چطوری یهو اون همه طرح به ذهنت رسید ؟

    -نمیدونم. نقشه هواییو که دیدم؛ دیدم خیلی کار میشه روش پیاده کرد. برای همین اول اتودشو زدم. دیدم قشنگ میشه. حالا باز رو پلات بیاریم قشنگترم میشه.

    – فقط اجراشو هم بگیریم که خودمو انجام بدیم حله.رو کرد به آرتین گفت: راستی آرتین اون کی بود؟

    آرتین در حالی که لقمه توی دهنشو می جوید گفت: کی؟

    -همون پسره که رفته بودی پیشش؟

    – نشناختیش مگه؟

    – چرا میدونم همون رستورانیه بود میگم تو چکارش داشتی که رفتی پیشش؟

    – اون مشاور شهردار بود، ضمنا کاریش نداشتم. ناهارتو بخور.

    این یعنی به شماها مربوط نمیشه و دخالت نکنین. ناهارمونو خوردیم و برگشتیم به ویلا. قرار شد کمی استراحت کنیم و بعد به سمت تهران راه بیفتیم. خدارو شکر کار زودتر از اون چیزی که فکر می کردیم تموم شد.

    رفتم اتاق وسایلمو جمع کردم و رو تخت دراز کشیدم. و خوابم برد.

    با صدای تقه ای به در از خواب بلند شدم شالمو سرم کردم و نشستم و گفتم: بفرمایید. اشکان وارد شد و گفت: آوا با خونه که تماس نگرفتی که امروز برمیگردیم؟

    -نه هنوز گفتم موقع حرکت زنگ بزنم. چطور مگه؟

    – خوب پس نزن چون بر نمیگردیم.

    با چشمای گرد شده گفتم: برنمیگردیم؟؟؟ چرا؟

    -اوهوم…!!! چون مهندس زنگ زد و گفت که یه کار دیگه هست خزرشهر. حالا که همونجایین برید از اونم برداشت کنید.

    – اونم پارکه؟

    – نه یه ویلای تریبلکسه که میخواد دو طبقه بالاشو تغییر بده و طبقه پایینشم کلا اتاقاشو برداره.

    – باشه کی قراره بریم؟

    – عصر میریم.

    ***

    ویلای خزرشهر یه ویلای قدیمی ساز ولی زیبا بود. خیلی هم بزرگ بود. صاحبش قبل از اینکه به مهندس بگه دست به تخریب زده بود و طبقات بالا تقریبا دیواراش خراب شده بودن و دیوارای طبقه اولو داشتن خراب می کردن. کارفرماش نقشه قبلی ویلا رو داد اشکان و بازش کردیم توضیح داد که کدوم دیوارارو میخواد برداره و چندتا اتاق می خواد و چندتاش می خواد مستر باشن و چکار کنیم و چکار نکنیم. آرتین از پله ها رفت بالا که طبقاتو ببینه. من و اشکانم بعدش رفتیم.

    اتاقها خیلی بزرگ بودن و و راحت می شد یه طرح جدید روش پیاده کرد.داشتم به اشکان می گفتم که چکارا می شه کرد و چجور شیشه و سقف و کفپوشایی می شه استفاده کرد و میشه رو این دیوار چکار کرد که آرتین گفت: فردام میشه این طرح هارو داد الان نگاه کن ببین فقط خود ویلا چند متره!!!!

    دیدم راست میگه قشنگ میشه یه زمین فوتبال درست کرد توش. داشتیم می چرخیدیم که نگاهم افتاد به طبقه سوم که کارگره داشت دیوار کنار جان پناه پله رو خراب می کرد حواسش به پایین نبود و دقیقا آرتین جایی ایستاده بود که اگه سنگ بلوک از دیوار کنده می شد و می افتاد پایین دقیقا رو سرش فرود میومد.

    من نزدیک آرتین بودم و اشکان با فاصله با من داشت اتاقهارو نگاه می کرد.یک آن صحنه چند سال پیش برام تداعی شد. تکرار یک حادثه. نباید پیش بیاد…. داد زدم: آرتین… مواظب باش سنگ بلوک… آرتین از داد من شوکه شد بالا رو نگاه کرد ولی نتونست عکس العملی نشون بده. من فقط تونستم دستشو بگیرم و بکشمش سمت خوردم که رو سرش فرود نیاد. پای خودم پیچ خورد و افتادم و آرتینم افتاد رو من.

    اشکان هاج و واج به ما نگاه می کرد و کارگرا هم از اون بالا. آرتین هم دیگه دلش نمیخواست بلند بشه آقا خوشش اومده بود!!! توی چشمام نگاه می کرد و هیچ حرکتی از خودش نشون نمیداد.

    با صدای داد و فریاد کارگرا که می گفتن: مهندس حالتون خوبه؟ سالمی؟ چیزیت نشده؟ به خودش اومد. اون که چیزیش نشد روی یه جای نرم افتاد من له لورده شدم!!! آرتینو بلند کردن و اشکانم اومد دست منو گرفت و بلندم کرد. گفت: خوبی آوا؟سالمی؟ جاییت نشکسته؟

    در حالی که خودمو می تکوندم گفتم خوبم.. خوبم… اومدم راه برم که آخم در اومد. پام پیچ خورده بود و درد میکرد.

    آرتین گفت: چی شد خوبی؟

     گفتم: وای.. نه پام… اشکم از درد در اومده بود نمیتونستم راه برم. یکی از کارگرا صندلی آورد و نشستم. کفشمو در آوردم مچ پام ورم کرده بود. اشکان نشست جلوی پام ببینه چشه. خندم گرفت و در حالی که چشمام پر اشک بود گفتم: دکتر پام خوب میشه؟

    با تعجب سرشو بالا گرفت و تو چشام نگاه کرد و گفت: چی؟؟؟

    -میگم پام خوب میشه؟

    – نمیدونم… اصلا نمیدونم چشه که بگم خوب می شه یا نه!!!

    خندیدم آرتین گفت: حالت خوبه؟ پات وورم کرده تو می خندی؟

    -آخه ببین چطور عین دکترا نشسته داره بررسی میکنه!!!

    آرتین با تعجب نگاش کرد و اونم زد زیر خنده گفت: راست میگه دیگه مگه تو دکتری اونطوری نشستی؟

    از جاش بلند شد و گفت: خوب چکار کنم ترسیدم، دختره امانته!!!!!

    خندیدیم. گفت: میتونی راه بری؟

    در حالی که چشمامو پاک می کردم گفتم نه فکر نکنم اول بذار یه آتلی چیزی ببندم بعد، ولی سعیمو می کنم بلند بشم..

    به کارگره گفتم برام دو تا چوب صاف بیاره و یه شالی که توی کیفم بودو برداشتم از وسط نصف کردم و یکیشو دور مچم بستم و یکیشو دور چوبی که آتلش کرده بودم. اشکان گفت:

    -پس من برم ماشینو بیارم تا دم در ببرمت درمانگاه. به دو رفت پایین آرتین گفت: بیا دستتو بده به من بریم پایین.

    تعجب کردم این چشه؟ چرا یهو دلسوز شده!!! گفتم الان داد میزنه چکار می کنی چرا منو می کشی!!!!

    -چت شد؟ خیلی درد داری؟

    – وای.. آره خیلی.. دوباره اشکم از درد در اومد. بهش تکیه دادم کارگره میخواست کمک کنه که گفت: نمیخواد خودم می برمش.

    رفتیم پایین. نشستم توی ماشین از درد نفسم بند اومده بود.

    اشکان گفت: خوبی آوا؟؟؟ تحمل کن الان میریم درمانگاه…

    گفتم: من تحمل دارم این پا تحمل نداره…

    رسیدیم درمانگاه. رفتیم اورژانس رو تخت نشستم. دکتر معاینه کرد و عکس نوشت. با ویلچر رفتیم رادیولوژی. عکسو گرفتم و برگشتم. دکتر به اشکان گفت: چقدر خوب پاشو آتل بستین. حرکت نکرده که بیشتر آسیب ببینه.

    اشکان گفت: خودش بسته دکتر جان.

    دکتر گفت خودت با اون همه درد ؟؟؟

    خواستم جواب بدم خود اشکان گفت: آخه بلده!!! نیروی آتشنشانی بوده قبلا!!!

    -خیلی خوبه آفرین بهت که حواست بوده قبل از حرکت کردن ببندیش.

    همونطور که حرف میزد تا حواسمونو پرت کنه مچ پامو پیچون و جیغ من بود که به هوا رفت.

    اشکان گفت: چکار می کنی دکتر؟؟؟؟ دختره رو کشتی که!!!

    -نترس.. زنده هست فقط پاشو جا انداختم. الانم آتل می بندم تا یه مدت روش تکیه نکن تا خوب بشه. در حالی که اشکامو پاک میکردم گفتم چشم!!!

    به سمت ماشین رفتیم. آرتین نگامون می کرد. درو باز کرد و نشستم و گفت: خوبی؟ چته؟ این چشه اشکان؟ چرا گریه میکنه؟

    -چیزیش نیست دکتر پاشو جا انداخت دردش گرفت.

    رفتیم ویلا. به کمک اشکان رفتم توی اتاق تا یکم بخوابم. لباسای خاکی شده مو در آوردم و روی تخت خوابیدم چون بهم مسکن زده بودن زود خوابم برد. با صدای زنگ گوشی بیدار شدم مامانم بود. جواب دادم مامان که صدای گرفته مو شنید گفت مامان چیزی شده؟

    -نه مامان چی باید بشه؟

    – پس این موقع چرا صدات اینطوریه؟

    -چیزی نیست… خواب بودم.

    – الان خواب؟؟؟ مگه نباید می رفتین سر پروژه تون؟

    – چرا رفته بودیم. اونجا پام پیچ خورد خوردم زمین رفتیم درمانگاه الان بخاطر مسکنا خوابم برده بود.

    – ای وای مادرت بمیره چت شده؟؟؟

    – نترس مامان جان چیزیم نشده بخدا فقط پام پیچ خورد حالا میام مفصل توضیح میدم.

    – کی بر می گردین؟

    – احتمالا همون فردا اگه کاری پیش نیاد.

    مامان دیگه دلش نمیخواست قطع کنه از نگرانی هی می پرسید مطمئنی خوبی؟ بگم بابات بیاد؟ رفتی بیمارستان؟

    انقد قسم خوردم تا باورکرد خوبم. ازش خداحافظی کردم و بلند شدم برم دستشویی که پام تیر کشید و با آخ افتادم رو تخت!!! وای خیلی درد داره چطور باید فردا راه برم؟؟؟؟

    دستمو به در و دیوار گرفتم و خودمو به دستشویی رسوندم صورتمو شستم و دستی به سر و روم که خاکی بود کشیدم و لباسامو عوض کردم و رفتم بیرون. تکیه گاهم دیوار بود. اشکان حواسش به تلویزیون بود و آرتین توی حیاط بود. یواش یواش خودمو به مبل رسوندم. از حرکتم اشکان برگشت منو دید هول شد

    -نمیخواد بابا میتونم راه برم دیگه!

    یکم راست شدم و به کمک اشکان نشستم رو مبل. پامو گذاشتم بالا. گفتم ببخشید مجبورم پامو دراز کنم.

    -راحت باش. قهوه میخوری؟

    -اگه داریم ممنون میشم.

    رفت برام قهوه با بیسکوییت آورد گفت: چیزی نخوردی فشارت میفته بخور امانتی الان مامانت میگه یه روز دخترمو بردین ناقصش کردین آوردین.

    -اتفاقا نزدیک بود بلند بشه بیاد اینجا.

    خندید و گفت ای وای خدا به دادمون رسیدا!!!

    -آره والا!!!

    – از کجا فهمیدی ؟

    – چیو؟

    – که سنگ بلوکه داره میفته رو سر آرتین!!!

    – داشتم بالا رو نگاه می کردم دیدم کارگره داره پتک میزنه و سنگه لق شده پایینو نگاه کردم دیدم دقیقا آرتین زیرش وایساده تخمین زدم دیدم میفته رو سرش!!!

    – خوب اونو نجات دادی خودت ناقص شدی که!!!

    – من پام خوب میشه یه پیچ خوردگیه ولی اون می مرد!!!

    با تعجب نگام کرد و گفت: اونجور که شما دعوا کردین فکر کردم برات مهم نباشه هر اتفاقی براش بیفته!!!

    -چرا مهم نباشه؟ دعوا توی هر کار و تیم و گروه و حتی زندگی هست. دلیل نمیشه بخاطر چهارتا داد و بیداد بخوام کینه بگیرم یا راضی به مرگ طرف باشم!!! حتما اونم برای اون دادهاش دلیل داشته که من نمیدونم!!!

    – آوا؟؟؟ تو کی هستی دیگه؟ ولی عجب نجاتش دادی. افتاده بود روت دیگه بلند نمیشد!!! زد زیر خنده. منم خندم گرفت ولی خوردمش و سرمو انداختم پایین و چیزی نگفتم!!!

    خودش ادامه داد: خجالت نکش تو جونشو نجات دادی.

    سرمو پایین گرفتم نفس عمیقی کشیدم و گفتم: دوباره نمیتونستم تکرار یه تجربه رو داشته باشم.

    اومد سوالی بپرسه که آرتین اومد تو منو که دید اومد طرفم و گفت: بیدار شدی؟ خوبی؟درد نداری؟

    -آره، درد که دارم ولی تا روش تکیه ندم زیاد نمیشه.

    روبروم نشست اشکان رفت آشپزخونه آرتین نگام کرد و گفت: آوا…!!!

    نگاش کردم گفت: مرسی… تو جونمو نجات دادی اگه منو نکشیده بودی سمت خودت الان صورتم زیر سنگه له شده بود.

    دوباره یاد چند سال قبل افتادم. یاد متین همکارم عشقم عمرم که سرش جلوی چشمم متلاشی شد. اشک تو چشمام جمع شد ولی کنترلش کردم و گفتم:

    -خواهش میکنم… تو هم جای من بودی همین کارو می کردی.

    – نه من همچین سرعت عملی ندارم. شوک میشم نمیدونم باید چکار کنم ولی تو با اینکه خودت آسیب دیدی منو نجات دادی.

    – اگه پام پیچ نمیخورد آسیب نمیدیدم. ولی خوشحالم سالمی.!!! لبخند زدم و نگام کرد. از نگاهش خجالت کشیدم و نگاهمو ازش دزدیدم و سرمو آوردم پایین. اشکان از آشپزخونه اومد بیرون!!! بسه از خجالت مرد انقدر نگاش نکن. آرتین به خودش اومد و بلند شد رفت اتاقش.

    گفتم: چش شد یهو؟

    -تو به دل نگیر نشناختیش هنوز؟ حالی بی حالیه ولش کن.

    شب اشکان و آرتین رفتن توی حیاط آتش روشن کرده بودن و نشسته بودن دیدم داره حوصله م سر میره لنگ لنگان رفتم بیرون اشکان منو دید گفت: خودت چرا اومدی میگفتی بیام کمکت. نباید روی پات راه بری.

    -آخه حوصله م سر رفت اومدم ببینم چکار میکنین.

    – بیا آرتین داره گیتار میزنه.

    – چه خوب!!! مگه بلده؟

    – آره بابا بیا بشین.

    روی تنه درخت جلوی اتش نشستم اشکان گفت آرتین به افتخار ناجیت یه آهنگ بزن و بخون تا دردشو فراموش کنه.

    سرشو تکون داد و شروع کرد:

    « بذار تا از درد دوریت، من ترانه ای بسازم/این صدا صدای گریه ست جای ناله های سازم/من میخوام تا غصه هامو/ پیش روت اینجا بیارم/ تا که ابر غربتم رو روی شونه هات ببارم/تو برام همیشه رویا، عمریه خوابو خیالی/عمریه که چشم به راتم ولی افسوس که محالی/راضیم به دیدن تو، اگه هست فقط تو خوابم/گوش به زنگ اون صداتم تا بگی میای سراغم/با یه دنیا قصه و با کوله باری از غزل/همه احساس وجودم واسه تو خوابای خوب بغل بغل/ اینم از شعر و ترانه م ازیه دنیا آه و ناله م/ اینم از مصیبت و درد اینه دنیای خیالم./ و برام همیشه رویا، عمریه خوابو خیالی/عمریه که چشم به راتم ولی افسوس که محالی/راضیم به دیدن تو، اگه هست فقط تو خوابم/گوش به زنگ اون صداتم تا بگی میای سراغم…»

    نگاش کردم قطره اشکی از چشمش سرازیر شد و سریع پاک کرد و سرشو چرخوند و به باغ نگاه کرد. من و اشکان دست زدیم. خیلی قشنگ خوند خیلی پر احساس. برای اینکه حالش خوب بشه چند تا آهنگ شادم زد و یکی دو ساعت مشغول بودیم و گفتیم خندیدیم. بخاطر دردم و تاثیر مسکنا گیج شده بودم برای همین زودتر رفتم خوابیدم.

    ***

    صبح ساعت هفت ازخواب بیدار شدم. هنوز درد داشتم به زور رفتم صورتمو شستم و رفتم بیرون. اشکان نشسته بود توی آشپرخونه. منو که دید بلند شد و گفت: اِه؟ سلام صبحت بخیر خوبی؟

    همون طور که به در و دیوار تکیه داده بودم و می رفتم جلو گفتم: سلام صبح شمام بخیر، مرسی بهترم ولی دردش تازه داره خودشو نشون میده.

    صندلی رو کشید عقب و گفت: بیا بشین. زیاد راه نرو امروز تموم بشه بریم خونه استراحت کنی تا خوب بشه.

    -امروز باید بریم سر ویلا دیگه؟

    – آره میریم. اگه میخوایی تو نیا؟

    – نه بابا انقدام دیگه از کار نیفتادم!!!! میام ولی مراقبم.

    – باشه پس دیگه بالا نرو همون پایین بمون.

    – باشه.

    آرتین اومد احوالمو پرسید. نمیدونم چرا انقد مهربون شده !!! حالا فردا همه چیز یادش بره دوباره همون اخموی سابق میشه. با هم صبحانه خوردیم و من رفتم آماده بشم. آرتین گفت: آوا!!! میخوایی نیایی؟

    -نه میام. به اشکانم گفتم میتونم بیام مراقبم.

    – باشه خود دانی

    با هر دردسری بود رفتیم سر پروژه کارگرا اومدن و از آرتین و من احوال پرسی کردن.صاحب ویلا و خانمش هم اومده بودن. خودشونو به ما رسوندن و خانمش گفت: ای وای خدا بد نده خانم مهندس، کارگرا گفتن دیروز چی شده خیلی ناراحت شدم.

    -چیزی نیست پیش میاد دیگه

    رو به آرتین گفت: همکار به این میگن. خودشو به خطر میندازه تا همکارشو نجات بده. باید قدرشو بدونین. آرتین خنده ای از رو اجبار کرد و گفت: بله قدر ایشونو میدونیم…!!! اشکان زد به شونه آرتین و با ابرو نشونش داد. منم خندیدم.

    اشکان و آرتین و آقای محمدی صاحب اونجا با هم رفتن طبقات بالا. خانمش موند پیش من. نمیتونستم وایسم خودمو به یکی از سنگ بلوکها رسوندم و نشستم خانمشم نشست پیشم. تمام جزییاتی که میخواستن اجرا بشه بهم داد و منم نوشتم و بعد گفتم: الان یه کروکی اتود میزنم البته تغییر میکنه ولی دستتون بیاد چه شکلی میشه.

    از خوشحالی جابجا شد و گفت: وای خیلی عالی میشه.راستی من مهنازم .

    -خوشبختم منم اسمم آواست.

    – اسم قشنگی داری

    – ممنونم اسم شمام زیباست و بهتون میاد.

    توی دفترم یه اسکیس از جاهایی که قراره تغییر بکنه زدم. قسمت سالنش که می خواست خیلی تجملاتی بشه براش با ورودی که دوتا ستون میخورد و یه قسمت که شبیه آشپزخانه بود ولی برای سرویس دهی مهمانها بود با مبلمان مخصوص کشیدم و نشونش دادم روی دیوارارو هم با شلف هایی که از گلهای آویزون تزیین شده بود تزیینش کردم خیلی خوشش اومد داد زد: علی… علی جان بیا …!!!

    شوهرش و اشکان و آرتین خودشونو سریع رسوندن پایین فکر کردن اتفاقی افتاده!!!! هاج و واج گفتن چی شده؟؟؟

    مهناز گفت: نترسید بابا چیزی نشده که!!! گفتم بیایی نتیجه تغییراتی که قراره بدیمو ببینیم. اشکان خندید و گفت: بابا ترسیدیم گفتیم یه آجر دیگه افتاد پایین…!!!

    گفتم: ایندفعه اگه کل سقف هم فرو میریخت از من کاری ساخته نبود.. یه اتود اولیه از پایین زدم ایشون خوششون اومد از ذوق اونطوری صدا زدن.

    همگی خندیدیم. از کاری که قراره انجام بدیم راضی بودن. همه تغییراتی که می خواستنو نوشتم و اتود زدم و با هم به توافق رسیدیم و قرار شد بیان تهران برای قرارداد و بعد از تخریب به ما خبر بدن که برای اجراش بیاییم و ما هم طرح نهاییو آماده کنیم.

    نزدیکای ظهر بود که دیگه کار تموم شد. ازشون خداحافظی کردیم و به سمت ویلا حرکت کردیم. قرار شد بعد از ناهار برگردیم تهران. توی راه ناهار خریدیم و بردیم ویلا. وسایلمونو جمع کردیم و نشستیم سر میز برای ناهار.

    آرتین گفت: آوا تو این اتود زدنو چطوری یاد گرفتی؟

    -جریانش مفصله…

    – مگه دانشگاه یادتون ندادن؟

    – چرا ولی من قبلش بلد بودم.

    – چطور؟

    – من قبل از اینکه رشته مدیریت بحرانو بخونم علاقه شدیدی به مینیاتور داشتم. ولی حوصله کلاس رفتنشو نداشتم برای همین از طریق جهاد دانشگاهی و آموزش از راه دور دوره شو شروع کردم توی آموزشاشون دقیقا تمرین خطوط سریع و منحنی داشت. توی هر تمرین هم اشکالاتمو استادش میگرفت و میفرستاد برام.

    منم خیلی تمرین میکردم. دستم قوی شد. توی دانشگاه وقتی این رشته معماری رو شروع کردم چون دستم قوی بود استادم بهم گفت تو خطوط پرسپکتیو همزمان تمرین کن. منم از خودم ایده  می دادم و طرح می زدم. این شد که الان تا یه فضا میبینم یه چیزایی دست و پا شکسته به ذهنم میرسه.

    اشکان گفت: یعنی تو الان دوتا هم دیپلم داری؟

    -با اجازتون!!!

    – بابا…!!!! فرهیخته…!!!

    – خجالتمون ندید آقا!!!

    آرتین نگام کرد و گفت: چرا پس با این همه تحصیلات و تجربه تو انقدر خاکی هستی؟ نمیشه فهمید این همه چیز بلد باشی و مدرک گرفته باشی….!!!

    -مگه باید جار بزنم چندتا مدرک دارم؟ اونارو برای دل خودم گرفتم اگه تونستم ازشون به بهترین نحو استفاده کنم اونوقت میشه گفت یه چیزایی بلدم.

    نگام کرد و چیزی نگفت. ناهارو خوردیم و وسایلو توی ماشین گذاشتیم و ساعت سه حرکت کردیم سمت تهران. توی راه مهندس زنگ زد به آرتین. جواب داد: الو سلام

    -مرسی، آره راه افتادیم یه دو ساعتیه تو راهیم.

    سرشو برگردون عقب و نگام کرد و دوباره برگشت و گفت: آره خوبه بهتره

    -باشه.

    -نه اتفاقا همه چیز اوکی بود علی آقا هم پسندید و همه نکاتو گفتن قرار شد براشون طرحو بزنیم و بعد از تخریب خبرمون کنن.

    -آره دیگه

    -آره خانمش که کلی ذوق کرده بود. هر دوتاشون راضی بودن.

    -اونم که همون دیروز موافقت کردن. قرار شد با خودت هماهنگ کنن برای بستن قرارداد. باید خودتم باشی.

    -باشه.

    -خداحافظ.

    گوشیو قطع کرد و برگشت عقب و گفت: مهندس گفت فردارو نیا شرکت.

    جا خوردم گفتم: یعنی چی نیام شرکت؟؟؟

    فهمید چرا جا خوردم خندید و گفت: نترس نمیگه کلا نیا!!! میگه فردا استراحت کن پات بهتر بشه بعد بیا در مورد موندن یا نموندنت صحبت کنیم.

    -نموندنم؟؟؟ رومو برگردونم سمت شیشه و گفتم: صحبت نداره دیگه تموم شد یک ماه!!!

    نگاشو از روم بر نداشت ولی چیزی نگفت. اشکان گفت: از کجا میدونی تموم شده؟

    -دیروز یک ماه تموم شد

    – بله ماه که سر موعدش تموم میشه!!!

    – اشکان شوخیت گرفته ها!!!

    – نه والا اصلا به من میاد بخوام شوخی کنم؟ آرتین من دارم شوخی میکنم؟

    آرتین برگشت درست نشست و با اخم گفت: نه!!!

    بفرما این بشر کلا اخم نکنه میمیره!!! این اول اخم بوده بعد سر و دست بهش دادن!!! اشکان دیگه چیزی نگفت. نگاهی به آینه انداخت و به رانندگیش ادامه داد منم سرمو گذاشتم رو صندلی و چشمامو بستم. درد پام داشت بیشتر میشد. گفتم: اشکان میشه یه جا پارکینگ نگه داری؟

    -چرا؟ حالت بده؟

    – آره پام داره اذیتم میکنه خیلی درد گرفته یکم آزاد باشه بلکه بهتر بشه.

    – آوا رنگت پریده خوبی؟

    – خوبم.. خوبم.

    ماشینو توی اولین پارکینگ نگه داشت. در ماشینو باز کردم و به هر زور و زحمتی بود پیاده شدم که پام یهو تیر کشید و آخ بلندی گفتم.

    آرتین گفت: چت شد؟ مجبوری تنهایی پیاده بشی؟ خوب صبر کن یکی از ما بیاییم کمکت دیگه!!!

    وای خدا دارم از درد میمیرم. اصلا نمیتونستم جوابشو بدم. اشکان گفت فکر کنم پات بد جور ضرب دیده که دیروز تا حالا تغییری نکرده.

    با حالتی که گریه هم داشت گفتم نمی دونم…!!!

    بعد از چند دقیقه دوباره نشستم توی ماشین. پامو روی صندلی دراز کردم و پتوی مسافرتی که تو کیفم داشتم، انداختم روش و به در تکیه دادم و راه افتادیم.

    موسیقی ملایمی روشن بود و بهم آرامش میداد.

    « قلب من عاشقته/ هنوز …برات میمیره/ نمی تونه یه روز/ واست بهونه نگیره/بود و نبود من/ فدای ناز دو چشمت/ رفتی و عمر من /می شه قربونی عشقت/عشقمو پسش زدی /عمرمو پسش نزن/ بیا دوباره گلم /تو رحمی بکن به من/بیا دوباره نگات /زنده کنه خاطرات /بیا و زنده بمون/ من که میمیرم برات/ قلب من عاشقته/ هنوز برات میمیره/ نمی تونه یه روز/ واست بهونه نگیره/بود و نبود من/ فدای ناز دو چشمت/ رفتی و عمر من /می شه قربونی عشقت»

    صدای فین شنیدم چشممو باز کردم صورت آرتین کاملا توی تیررسم بود. دیدم از گوشه چشمش اشکی اومد. با تعجب نگاش کردم. انگار فهمید سریع اشکشو پاک کرد و سرشو برگردوند سمت شیشه. به آینه نگاه کردم دیدم اشکان داره به آرتین نگاه میکنه. اونم فهمید داره گریه می کنه. دستمالو برداشت و داد بهش. نگرفت و گفت: نمیخوام مرسی.

    اشکان نگاهی از توی آینه به من انداخت و به رانندگیش ادامه داد. مگه این پسر گریه هم بلده؟ یعنی چرا گریه میکنه؟؟؟ اشکان میخواست درموردش یه چیزی بگه که نگفت یعنی چی بود؟ یادم باشه ازش بپرسم حتما!!! چشمامو دوباره بستم و سرمو به شیشه تکیه دادم.

    رسیدیم تهران. چون خونه ما توی مسیر بود قرار شد منو برسونن و بعد خودشون برن خونه. رسیدیم دم خونه اشکان پیاده شد.

    آرتین گفت: بیام کمک؟

    نگاش کردم و گفتم: نه ممنون میتونم برم. خدانگهدار

    -خداحافظ

    اشکان کمک کرد از ماشین پیاده شدم گفت: بیام تا خونه؟

    -نه نمیخواد خودم میرم.

    – مطمئنی؟ میتونی راه بری؟

    -آره میرم مرسی. خسته نباشی.

    – مرسی پس خوب استراحت کن فردا هم بمون خونه پس فردا بیا شرکت. خسته نباشی

    – باشه چشم. شبتون بخیر. خداحافظ

    – خداحافظ.

    من لنگ لنگان رفتم خونه و اشکان هم سوار ماشین شد و رفتن. مامان درو باز کرد و بغلم کرد و گفت: سلام آوا جان، مامان چی شدی تو؟ بمیرم برات چه حالیه؟

    -مامان جان نمردم که میگی بمیرم برات!!!! منو تا سرد خونه بردیا

    – خدا نکنه مادر… آخه بیا از بیرون خودتو ببین می فهمی چی میگم!!!

    – مگه چه شکلیم؟

    – داغون، خسته،

    – اوووو!!! نه دیگه انقدام داغون نیستم. بریم تو؟؟؟ دارم میفتم دیگه

    – بیا مادر بیا تو

    رفتیم داخل خونه و با بابا هم احوالپرسی کردم و نشستم روی صندلی ناهارخوری یکم تعریف کردم چی شد و اجازه خواستم برم حمام بعد بقیه شو تعریف کنم.

    [xyz-ips snippet=”share”]

    برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.
    پشتیبانی