رمان آوای زندگی (قسمت دوازدهم) | بیگول
  • خدمات ما
  • 0

    رمان آوای زندگی (قسمت دوازدهم)

    سه روزه بابا بخش مراقبتهای ویژه هست و هنوز به هوش نیومده ولی دکترش میگفت که خطر عفونت رد شده و فقط باید بهوش بیاد تا بتونن آزمایشارو برای سلامت اعصاب حرکتیش شروع کنن.

    من این سه روز مامانو ندیدم چون محسن تحت مراقبت بردش شهرستان تا خطری تهدیدش نکنه. چون احتمال دزدیدنش بود. منو هم اجازه ندادن خونه برم. محسن گفت تو باید فقط شبانه اونم با کسایی که خودمون تایید کردیم بری جایی که شناسایی نشی. حتی نتونستم برم لباسامو مسواک و وسایل شخصیمو بردارم.  فقط محسن برام مسواک و وسایلو خرید. میخواست لباسم بخره که نذاشتم  گفتم: یعنی چی آخه؟ زشته بابا…!!!

    این دوسه شبو بیمارستان موندم. روزا هم بیمارستان بودم. اشکان و آرتین هر روز بهم سر میزدن. خود سامم مخفیانه میومد منو میدید و می رفت. روز سوم بود اشکان و آرتین با هم اومدن محسن و سام و همون سرهنگ هم بودن.

    سام گفت: آوا تو هلاک شدی بابا باید یه جایی بری یه استراحتی بکنی!!!

    -کجا برم؟ میگی خونه نمیتونی بری منم لباسام خونه ست.

    – خوب کله شقی میکنی دیگه. گفتم بذار محسن برات لباس بگیره بیاره!!!

    – مگه محسن لَله منه؟ اون خودش بیچاره گرفتاره. تازه کجا برم؟

    – آره کجا بری واقعا؟ رو به سرهنگ کرد و گفت: کجا بره یعنی؟ ببرمش ویلای لواسون؟

    سرهنگ: نه سام اونجا رو میشناسن. نمیشه!!!! خونه های تو نمیشه!!!

    آرتین و اشکان که تا اون موقع فقط نگاه می کردن همزمان گفتن: خونه ما!!!

    سرهنگ نگاشون کرد و رو به محسن گفت: این آقایون ؟؟؟؟

    انگار که مشکوک شده باشه بهشو نگاه میکرد محسن گفت: مهندس همتی و مهندس مرعشی همکارای خانم راد هستن. این چند روز هوای ایشونو داشتن.

    -میشه اعتماد کرد؟

    – چی بگم؟ بازوشو گرفت و برد یه کناری و بهش یه چیزایی گفت و برگشتن. سرهنگ گفت: تا الان تشریف بردید منزل این آقایون؟

    گفتم: منزل اشکان بله ولی منزل آرتین نه…!!!

    رو به محسن گفت: بیا !!! بازم رفتن یه گوشه و برگشتن و گفت: جناب همتی شما با اینکه ایشون منزلتون تشریف بیارن و مدتی اقامت کنن مشکلی ندارید؟

    -نه هیچ مشکلی ندارم. اتفاقا اونجا میتونم امنیتشم تضمین کنم

    – چطوری؟

    – خوب… مفصله…

    – به ما که میگید حتما؟

    – بله حتما میگم.

    – بسیار عالی پس تحت الحفظ و محتاط تشریف میبرین منزل آقای همتی. با خود ایشونم میایین بیمارستان و موقع رفتن هم حتما با محسن هماهنگ میکنین. از بیمارستان خارج نمیشید تا امنیتتون تایید بشه. سر کار هم فقط و فقط با این دو تا همکارتون میرید و جز این دو جا بغیر از موارد ضروری که حتما هماهنگی میکنید، مسیرتون کج نمیکنین.

    گفتم: ولی جناب سرهنگ ما کارمون پروژه ایه و چند تا کار هست دست منه باید برای بازدید برم نمیتونم ولشون کنم.

    -باشه هر وقت زمان رفتن به پروژه هاتون شد با محسن هماهنگ کنین تا اگه صلاح بود تشریف ببرید.

    رو به آرتین گفت: ایشون امانت دست شما گرچه بچه ها دورادور مراقبتون هستن ولی شما هم حواستون جمع باشه که مشکلی پیش نیاد.

    آرتین گفت: میشه بگید جریان این همه حفاظت چیه؟ منم باید بدونم دیگه؟

    محسن گفت: یکی دو روز تحمل کنین بهتون میگم.

    -باشه پس اقلا اجازه دارم آوارو ببرم یه لباس بگیره برای خودش؟ سه روزه بیمارستانه…

    – مشکلی نیست بچه ها مواظبتون هستن. فقط زیاد نچرخید سریع برید خونه.

    از اشکان و سام و محسن خداحافظی کردیم و اومدیم بیرون از بیمارستان. سوار ماشین شدیم و رفتیم یه پاساژ دو سه دست لباس تو خونه و مانتو خریدم که آرتین نذاشت خودم حساب کنم. خیلی دلخور شدم ولی توجهی نکرد.

    رفتیم خونه آرتین. خونه ش کامرانیه بود. دست کمی از عمارت سام نداشت. خیلی قشنگ بود. برف حیاطو پوشونده بود و منظره قشنگی به حیاط داده بود. پدر و مادرش خارج بودن. سرایدارشونم توی خونه سرایداری یک طرف حیاط با خانواده ش زندگی می کرد. یه سگ بزرگ گلدن رتریور داشت که تا آرتینو دید اومد جلو و وقتی دید من نمی ترسم اومد پیش من و روی پاهاش بلند شد و دستاشو زد رو سینه م. که منو چند قدم به عقب هل داد.

    آرتین گفت: ریور بیا این طرف آوا می ترسه.

    گفتم: نه نمیترسم بذار بازی کنه. بعد سرشو دست کشیدم و گفتم: چه اسم خوشگلی داری ریور… خودت چقدر خوشگلی آخه؟

    آرتین: از سگ نمیترسی؟

    -نه مگه ترس داره؟ اگه خسته نبودم الان کلی باهاش بازی می کردم. خیلی خوشگله!!!

    – چه خوب هرکی با من میاد خونه تا سگو میبینه در میره!!!!

    – من در نمیرم. رفتیم داخل عمارت. یه سالن خیلی بزرگ پایین بود و توی آکس در ورودی پله گردی به دو طرف کشیده میشد به سمت بالا و روی دیوار یه پنجره قدی بزرگ که شیرین دومتر در سه متر طول و عرض داشت، بود.

    دو تا اتاق و آشپزخونه پایین بود. بهم گفت: بریم بالا. یه اتاق نشونم داد و گفت: برو اونجا استراحت کن همون جا حمام هم هست. دوش بگیر یکم حالت خوب بشه. اتاق منم همینجاست کنار پله ها. کار داشتی اینجام.

    وسایلمو بردم اتاق. خیلی قشنگ تزیین شده بود. کفِش اپوکسی کار کرده بود و یک سمت دیوار کاغذ دیواری بود. پرده اتاق با کاغذ دیواری هم خونی داشت. تخت بزرگی به موازات پنجره قدی و بزرگ که به بالکن ختم میشد قرار داشت. رو تختیاش سه بعدی بودن و یه پاتختخی و میز آباژور هم داشت. روبروی پنجره یه در بود. بازش کردم وای خدا چه اتاق لباس بزرگی!!!! کنار در ورودی هم حمام و سرویس بود. روبروی تخت هم یک دست مبل چهار نفره گذاشتن. عجب اتاقی!!!.

    لباسایی که تازه آرتین برام خریده بودو برداشتم و رفتم حمام. چه خنده داره آرتین که همیشه حالمو میگیره و از روز اول بهم میگفت ازت متنفرم الان هم منو به خونه خودش راه داده هم برام لباس خریده هم باید ازم تا چند روز مراقبت کنه!!!! مسخره و خنده داره.

    یه دوش آب گرم گرفتم توی اون سرما و سوز اسفند می چسبید. اومدم بیرون دلم شور مامانو میزد بهش زنگ زدم.

    مامان با گریه جواب داد: آوا جان مادر الهی دورت بگردم سالمی؟

    -مامان جانم گریه چرا میکنی؟ آره سالمم تو خوبی؟

    – من کجا خوبم؟ از بابات خبر ندارم نمیدونم بابات حالش چطوره؟ نمیذارن بیام ببینمش. سر عملش نبودم مهسا خانمم که میگه نمیشه بریم تهران. چی شده مادر دلم از کاسه در اومد. مادر تو از بابات خبر داری؟

    – آره مامان جان من سر عملش بودم. الان توی رکاوریه. فردا میره بخش خطر کلا رفع شده فردا به هوش بیاد میره برای آزمایشات بعدی.

    یهو گریه ش شدید شد و گفت: الهی بمیرم من. نیستم بالا سرش. چه زنی هستم که مخفیم کردن نمیذارن بیام بالا سرش الان من باید اونجا باشم…

    منم گریه میکردم گفتم: مامان عزیزم گریه نکن من و تو نداریم منم هستم اینجا دیگه!!! تو که میدونی دارن چکار میکنن. نمیشه تلفنی ازش گفت. غصه نخور فقط براش دعا کن. هم من هستم هم محسن هم سام.

    -وای آوا یادم رفت بپرسم تو کجا میمونی؟ خونه سام؟ نمیذارن بری خونه خودمون که!!!

    – نه مامانم خونه سام و محسنم نمیتونم بمونم شناسایی شده. مزاحم آرتین شدم. طفلک مجبوره تحملم کنه تا چند روز.

    – خدا نگذره ازشون که خانواده هارو اینطوری آواره کرده. پدر مادرشم هستن؟ مزاحمشون شدی

    – پدرمادرش خارج کشورن. نمیان ایران. فقط گاهی میان بهش سر میزنن خودشه و سرایدارشون.

    – خوب باز خجالت زده خانوادش نمیشیم اقلا. سلام برسون و ازش تشکر کن و بگو اگه عمری بود جبران میکنیم این زحمتتو.

    – چشم مامان جان. تو هم قول بده غصه نخوری. ما حالمون خوبه من فردا همه خبرارو بهت میدم.

    – آوا!!! عزیزم خیلی مراقب خودت باشیا مادر…

    – چشم مامان مراقبم تو هم مراقب باش. خداحافظ مامان خیلی دوستت دارم. گریه نکنیا واست خوب نیست.

    – گریه که نمیتونم نکنم باباتو نمیبینم دلم پیششه تو رو نمیبیم دلم پیشته چطور گریه نکنم. منم دوستت دارم آوا. خداحافظ مامان

    گوشیو قطع کردم و گریه م شدید شد. نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم. ببین سر دو سه روز چه آواره شدیم. هر کدوممون یه جا… چشمام سنگین شد و خوابیدم.

    ***

    با صدای یه خانمی بیدار شدم: خانم؟ خانم جان؟

    -بله؟؟؟؟؟ سلام

    – سلام خانم جان بیدار شدین؟ نگران شدیم. آقا ترسید حالتون بد شده باشه!!!

    – آقا؟ آقا کیه؟

    – وا خانم آقا دیگه!!!! آقا آرتین.

    ای وای عمارت آرتین بودم یادم نبود. یهو نشستم دیدم روم پتو هست و زیر سرم بالش. گفتم: ای وای ببخشید دیشب خوابم برده بود.

    -بله دیشب اومدم اتاقتون دیدم خوابیدین. آخه آقا نگران شده بودکه خبری ازتون نیست گفت بیام تو ببینم کاری ندارین. دیدم خوابیدین و حوله دور موهاتونه.

    – پس این بالشت و پتو رو شما گذاشتین؟

    – نه مادر من نذاشتم آقا گذاشت. بهش گفتم خوابیدین اومد تو کلی هم غرغر کرد که چرا با موهای خیس خوابیدین. حوله رو برداشت یه بالشت گذاشت زیر سرتون و پتو کشید روتون. الان سر میزه داره صبحانه میخوره. اگه شما هم می خورید برم آماده کنم براتون.

    -زحمتتون میشه خودم آماده می کنم.

    – چه زحمتی؟ کارم اینه. تا شما تشریف بیارید. آماده کردم.

    – اِه ببخشید فقط اسمتونو من نمیدونم

    – من بانو هستم دختر گلم.

    – وای چه اسم قشنگی هم دارید. خوشبختم بانو خانم. منم آوا هستم.

    – مادر اسم خودت که قشنگ تره!!!!! منم خوشبختم.

    ازاتاق رفت بیرون منم سریع صورتمو شستم و رفتم ناهارخوری. آرتین نشسته بود و روزنامه می خوند. پشتش به من بود. یه تیشرت ذغالی جذب تنش بود و شلوار گرمکن مشکی فکر کنم ست بودن.

    رفتم جلو تر و گفتم: سلام صبح بخیر…

    روزنامه رو گذاشت رومیزسرشو چرخوند و در حالی که پاشو از رو پاش مینداخت گفت: سلام آوا صبح بخیر خوب خوابیدی؟

    دهنم باز موند چقدر با تیشرت و لباس اسپرت فرق داره. چشمای مشکیش و اون موهاش که چندتا تارش رو پیشونیش ریخته چقدر دلنشینه. این بشر چقدر خوش قیافه و خوشگله… تو چشمای سیاهش که مثل همیشه سگ بسته بود نگاه کردم و گفتم:

    -بله مرسی… دیشب اصلا نفهمیدم کی خوابم برد. بعد از اینکه به مامانم زنگ زدم دیگه از هوش رفتم.

    – آره دیدم. با موهای خیس توی این سرما همینطوری خوابیده بودی.

    نشستم و گفتم: ببخشید مزاحمت شدم.

    -مگه چکار کردی مزاحمم شده باشی؟

    – همین که اومدم خونه ت … همینکه مجبوری یه چندروزی تحملم کنی.

    – درست نشست خم شد سمتم و گفت: توفیق اجباری بود که نصیبم شد!!!!

    ای بد جنس توفیق اجباری؟ شیطونه میگه جوابشو بده ها!!! ولی خومو کنترل کردم بالاخره مجبور شد قبول کنه منو بیاره خونه ش. گفتم: دیگه شرمنده م دیگه!!! مزاحمت شدم.

    تو چشمام نگاه کرد و گفت: صبحانه تو بخور بریم شرکت.

    مشغول خوردن صبحانه بودم که یه چیزی یادم اومد همونطور که دهنم پر بود جیغ زدم…

    ترسید و نگام کرد و گفت: چی شد؟ مگه استخون ماهی قورت دادی که جیغ میکشی؟

    لقمه مو خوردم و گفتم: ای وای آرتین دیدی چی شد؟

    -نه ندیدم!!!! چی شد؟ دختر یا پسر؟؟؟

    شوکه شدم… گفتم: ها؟؟؟؟

    -ها چیه؟؟؟ خوب بگو چی شد؟ دختره یا پسره؟ سیسمونی بدیم؟

    خندم گرفت گفتم: شوخیت گرفته ها!!!

    -شوخی چیه؟ یه جور جیغ زدی فکر کردم بچه دنیا اومد خوب…

    دستمال سفره رو پرت کردم طرفش و گفتم: بچه پررو !!!!

    خندید و گفت: همیشه همینطور شاد باش. حالا بگو چی شده؟

    سرمو گرفتم پایین خجالت کشیدم از حرفش آب دهنمو خوردم و گفتم: آرتین امروز نامزدی میناست.

    -ای وای اصلا یادم نبود.

    – چکار کنیم؟ من که نمیتونم برم!!!!

    – منم نمیتونم!!!!! مهمون دارم.

    – نمیشه که!!! ناراحت میشه.

    -وضعیت تو رو که میدونه. منم راضیش میکنم. اشکان که میره.

    – کادو براش نخریدم اصلا یادم نبود.

    – امروز براش می خریم میدیم اشکان ببره خوبه؟

    – آره خیلی خوبه. پس من برم آماده بشم بریم.

    – صبر کن بگم بانو لباساتو بیاره

    – مگه کجاست؟

    – دیشب دادم بشوره برات بوی بیمارستان میداد. داره خشک میکنه. تا تو بری اونم آورده برات.

    نگاش کردم. چه به فکر همه چیز بوده. گفتم: واقعا ممنونم ازت. راستی مامان سلام رسوند و خیلی تشکر کرد و گفت اگه عمری باقی بود حتما جبران میکنیم این زحمتتو.

    بلند شد اومد سمتم و خیره به چشمام گفت: جبران نمیخواد. فقط خوب باش. جبران میشه!!!!

    چقدر خارج از شرکت مهربون و دوست داشتنیه!!!! رفتم آماده شدم و بانو خانم پالتو و لباسامو برام آورد. ازش تشکر کردم گفت: آقا گفته چندروزی هستین اینجا درسته؟

    -بله بانو خانم هستم زحمت شما زیاد میشه.

    – مادر نگو!!! زحمت چیه؟ رحمتی گلم. به من فقط بگو بانو.

    – نمیشه که شما جای مادرم هستین نمیتونم فقط اسمتونو صدا کنم.

    – عزیزم من چندساله که اینجا کار میکنم. آقا بهم میگه بانو!!! تازه معنی اسمم یعنی خانم. پس نیاز نیست دوتا خانم بهم بگی!!! یه چیز دیگه خیلی خوشحالم که آقا بالاخره یه مهمون داره که انقدر براش عزیز و مهمه.

    – اووو بانو خانم.. مهم هستم ولی عزیز فکر نکنم. مهمم چون احساس مسئولیت میکنه ولی براش عزیز نیستم اصلا بانو جان

    – چرا دخترم عزیزی. از دیشب چشماش پر شادی و خنده هست و برق میزنه. فقط نگرانه وگرنه تا الان بهتون فهمونده بود چقدر عزیزین براشون. چشمای آقا هیچ وقت دروغ نمیگه من میشناسمش.خودم بزرگش کردم.

    صدای آرتین از بیرون اومد که میگفت: آوا بریم؟

    جواب دادم : الان میام. رو به بانو خانم گفتم: بانو خانم الان برم بعد میام مفصل با هم حرف بزنیم.

    صورتمو بوسید و گفت: دورت بگردم عزیزم برو خدا به همراهتون.

    با هم رفتیم شرکت. توی راه گفت: چشمات هنوز پف داره دیشب توی خواب همش گریه کردی.

    نگاش کردم و گفتم: واقعا؟؟؟؟ نذاشتم بخوابی؟

    -نه کاری به من نداشتی من اتاقم بودم میخواستم برم پایین آب بخورم چون بانو یادش رفته بود آب بذاره برام. دیدم از اتاقت صدای ناله میاد فکر کردم بیداری و حالت بد شده. اومدم درو باز کردم دیدم داری گریه میکنی. پتوتم انداخته بودی انگار دست و پا زده باشی!!! پتو کشیدم سرت یکم تکونت دادم که بیدار نشی ولی اون حال پریشونت کم بشه. وایسادم آروم شدی بعد اومدم بیرون.

    اووو این همه کار کرده من نفهمیدم!!!! هیچی نگفتم فقط نگاش کردم. خونسرد و آروم رانندگی می کرد.. گفتم: اون موقع که میگفتی نمیخوای من شرکت بمونم این روزا رو میدی!!! حس ششمت خیلی قویه.

    -چه ربطی به هم داره؟ اون دلیلش چیز دیگه ای بود.

    – میشه بگی چی بود؟

    ماشینو توی پارکینگ شرکت پارک کرد و برگشت رو به من توی صورتم نگاه کرد و گفت: میگم… بذار اول بفهمم جریان این پلیس بازیای شما و ارتباطش با سام چیه بعد. اگه اون سرهنگه نگفته بود خودم بهت میگم!!! تا الان صد بار از زیر زبونت کشیده بودم بیرون. حالا پیاده شو بریم بالا.

    پیاده شدم و هیچی نگفتم. رفتیم بالا. مهندس و اشکان شرکت بودن.سلام کردیم. پرسیدم: مینا امروز مرخصیه نه؟

    مهندس: آره نامزدیشه نمیشد بیاد !!!

    -مبارکش باشه.

    – آوا پدرت خوبن؟

    – امروز مشخص میشه خوبن یا نه!!!

    اشکان اومد جلو و گفت: خودت خوبی؟

    نگاش کردم و گفتم: منم خوبم ممنونم.

    رو به مهندس گفتم: ببخشید این چند روز مجبورم کم بیام شرکت و بیشتر برم بیمارستان. چون مامانمم نیست و ما کسیو اینجا نداریم که بیاد بیمارستان.

    -میدونم خبر دارم نمیتونه مادرت بیاد. اشکالی نداره. امیدوارم این جریانا زودتر حل بشه. سخته این آوارگی. حالا باز خوبه پیش آرتین هستی خیال همه ما راحته.

    رفتم اتاق و مشغول کار شدم که ظهر بریم بیمارستان. به محسن زنگ زدم و گفتم: محسن امروز نامزدی مینا همکارمه.

    -خوب؟ توکه نمیتونی بری!!! اصرار نکن که نمیشه.

    – نه نمیخوام برم خودم میدونم ولی باید یه چیزی براش بخرم.

    – نمیشه آوا چطوری میخوای بچرخی توی شهر؟ اونوقت میفهمن پیش کی هستی.

    – باشه نمیرم. یه فکر دیگه میکنم. خداحافظ.

    – آفرین دختر خوب. خداحافظ.

    به آرتین گفتم: آرتین من اجازه ندارم برم برای خرید. محسن گفت نمیشه بری!!!

    -پس چکار کنیم؟

    – میشه زحمتشو بدم به خودت؟

    – آره فقط نمیدونم چه سلیقه ای داری؟

    – میخوام طلا بخرم. کارتو میدم بهت خودت به سلیقه خودت یه چیز ظریف و خوشگل انتخاب کن. ببخشید بخدا خودم از این وضعیت خیلی ناراحتم همه خواسته هام و باید بندازم گردن این و اون و بیشتر تو خسته میشی.

    – کارتتو بذار جیبت بعد سر حقوقت حساب میکنیم. پس من الان میرم میگیرم میام شرکت بعد با هم میریم بیمارستان قبول؟

    – آره عالیه ممنونم. بخدا جبران میکنم.

    – باشه بابا جبران کن. اگه نکنی خودم مجبورت میکنم جبران کنی.

    اینو گفت و رفت. منم کارهای عقب مونده مو انجام دادم.اشکان اومد پیشم و گفت: نمیخوایی امشب بیایی نامزدی مینا؟

    -نمیتونم بیام.

    – چرا؟

    – نمیدونم بهم اجازه ندادن بیام. گفتن نمیتونیم توی اون شلوغی امنیتتو تضمین کنیم.

    – خوب ناراحت میشه

    – ازش عذرخواهی میکنم چاره ای ندارم.درکم میکنه

    – میخوایی بگی جریان چیه؟

    – دیروز که سرهنگ گفت خودش میگه بهتون!!! یکم صبور باش من الان نباید هیچی بگم.

    – خوب اقلا بگو بابات برای چی به این حال و روز افتاده؟

    – بابام نظامیه  سر یه عملیات اینطوری شده. عملیاته هم بزرگ بوده نمیتونم بگم چی بوده.

    – فهمیدم. شما نظامیا هم همتون به همه چی مشکوکین و راز دار!!!! هیچی ازتون نمی چکه!!!

    – اینطوری بار اومدیم دیگه… خندیدیم و گفت:

    – خوبی آوا؟

    – خوبم اشکان ممنونم که به فکرمی

    – ولی چهره ت اینو نمیگه. خیلی خسته ای. رنگت پریده.

    – مال کم خوابیه.

    – نه مال گریه ست.

    – میدونی پس چرا میپرسی؟

    – میخوام ببینم اگه کاری از دستم بر میاد انجام بدم.

    – همین که اینطوری به فکرم هستی خودش کلی کمکه. دلم قرص میشه.

    – خیلی مراقب خودت باشا. دلم نمیخواد همکار تُپُلی مُپُلی خودمو از دست بدما. گفته باشم.

    خندیدم و گفتم: نگران نباش مال بد بیخش ریش صاحبش!!! هیچکی همکار تو رو ازت نمیگیره.

    خندید و نگام کرد و هیچی نگفت و رفت اتاقش.

    [xyz-ips snippet=”share”]

    برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.
    پشتیبانی