دختری? با قلب یخی..? | بیگول
  • خدمات ما
  • 0

    دختری? با قلب یخی..?

    ❤به نام خالق خورشید? و? ماه❤

    باد هوهو? کنان تنم را نوازش و از لابه لای موهای رقصنده ام میکرد..

    امواج آب هارا به سمت من سوق میداد،انگار کسی را گم کرده و در حال تلاش رسیدن به گم گشته خویش بود..

    پاهایم را به آغوش کشیدم و در فکر و خیال فرو رفتم احساس کردم پاهای کوچکم روی شن ها خیس شدن،آری بلاخره امواج،جزر و مد ?کار خود را کرده بودند.

    انگشتانم را کمی روی شن و ماسه ها حرکت دادم،حس لطیف و خوبی بود..وقتی به خودم آمدم که آفتاب رنگ سرخ? مانندی به خود گرفته بود.

    گویی او نیز دلش❤ برای چشم های پر اشک و قرمزم سوخته بود و از شرم جدایی همدمش (ماه) در حال غروب بود..?

    چشم به دریا دوختم که انعکاس آفتاب را در آن میدیدم،انگار که او هم ابراز ام دردی میکرد،نمیدانم چرا آسمان و زمین امروز دست به دست هم دادند تا حال مرا از این که هست هم بدتر کنند.

    از سوز سرما و شدت اشک شانه های برهنه و ظریفم می لرزید..تمام آن هوای پاییزی?با تمام رنگ های دلگیرش با من یک صدا زار میزد..

    برگ هایی که از شدت هوهوی باد ?جان می باختن و فدای چرخ و فلک روزگار می شدند،یا ساحلی که بی نای در حال تلاش بود که نزدیک تر شود، یا همان آفتاب بغض آلود که حال دیگر خبری از آن در دل آسمان نبود و در انتهای ساحل از خجالت آب میشد..?

    نمیدانم چقدر گذشته بود شاید دقایقی شاید هم چند ساعتی..?بی هدف به نقطه ای خیره بودم،صدای اشنایی پرده گوشم را نوازش کرد،و به تن خسته ام جانی دوباره بخشید..

    صدای مادرم بود،مادری که در تمام درد هایم شریک بوده ومرا با خون دل بزرگ کرد..

    ?مرسی که هستی…?



    نویسنده:?زهزهراطرفی



     

    [xyz-ips snippet=”share”]

    برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.
    پشتیبانی