داستان کوتاه | بیگول
  • خدمات ما
  • 0

    داستان کوتاه

    «عشق بدون مرز»

    ?داستان در مورد سربازیست که بعد از جنگیدن در ویتنام به خانه برگشت.
    قبل از مراجعه به خانه از سانفرانسیسکو با پدر و مادرش تماس گرفت.
    بابا و مامان دارم میام خانه، اما یه خواهشی دارم.دوستی دارم که میخواهم او را به خان بیاورم. پدر و مادر در جوابش گفتند: حتما، خیلی دوست داریم او را ببینیم.
    پسر ادامه داد:چیزی هست که شما باید بدانید. دوستم در جنگ شدیدا آسیب دیده است.روی مین افتاده و یک پا و یک دستش رو از دست داده.جایی را هم ندارد که برود و می خواهم بیاد و با ما زندگی کند.

    متاسف که این را می شنوم. میتوانیم کمکش کنیم تا جایی را برای زندگی کردن پیدا کند.
    نه مامان و بابا،می خواهم با ما زندگی کند.
    پدر گفت:پسرم،تو نمی دانی چه داری می گویی.فردی با این معلولیت درد سر بزرگی برای ما میشود.مه داریم زندگی خودمان را می کنیم. و نمی توانیم اجازه بدهیم چنین چیزی زنگیمان را به هم بزند.به نظر من تو بایستی به خانه بیایی و او را فراموش کنی. خودش یک راهی پیدا می کند.
    در آن لحظه،پسر گوشی را گذاشت. پدر و مادرش خبری از او نداشتند تا اینکه بالاخره چند روز بعد پلیس سان فرانسیسکو با آنها تماس گرفت.آهن ها گفتند پسرشان به خاطر سقوط از ساختمانی مرده بود.به نظر پلیس علت مرگ خودکشی بوده است.
    پدر و مادر اندوهگین،با هواپیما به سان فرانسیسکو رفتند و برای شناسایی جسد پسرشان به سرد خانه شهر  شدند.
    شناسایی اش کردند. اما شوکه شدند به این خاطر که از  مضوعی مطلع شدند که چیزی در موردش نمی دانستند. پسرشان فقط یک دست و یک پا داشت.

    پدر و مادری که در این داستان بودند شبیه بعضی از ما هستند. برای ما دوست داشتن افراد زیبا و خوش مشرب آسان است.اما کسانی که باعث زحمت و دردسر ما میشوند را کنار می گذازیم.ترچیح می دهیم از افرادی که مثل خودمان سالم،و سر حال نیستند دوری می کنیم. خوشبختانه کسی هست که با ما این طور رفتار نکند.

    کسی هست که ما را بدون مرز دوست دارد و بدون توجه به اینکه چه ناتوانی هایی داریم ما را برای همیشه به خانواده اش دعوت می کند.

    «پسر باهوش»
    ?پسر کوچکی وارد داروخانه شد. کارتن جوش شیرینی را گرفت و به سمت تلفن هل داد.
    بر روی کارتن رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره ای هفت رقمی.
    مسئول داروخانه متوجه پسر بود و مکالماتش را گوش داد.پسرک پرسید، خانم می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن ها را به من بسپارید؟
    زن پاسخ داد،کسی هست که این کار برایم انجام دهد.
    پسرک گفت:خانم،من این کار را نصف قیمیتی که او می گیرد انجام خواهم داد
    خانم پاسخ داد از فردی که چمن هایش را کوتاه می کند بسیار راضی هست.
    پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد،خانم من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می کنم،در این صورت شما در یکشنبه
    زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت.مجددا زن پاسخش منفی بود.
    پسرک لبخندی که بر لب داشت،گوشی را گذاشت. مسئول داروخانه که به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت:پسر…از رفتارت خوشم میاد؛به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری بهت پیشنهاد کنم.
    پسر کوچک جواب داد،نه ممنون،من فقط داشتم عملکردم رو در مورد کار هایی که انجام داده بودم
    می سنجیدم،من همون کسی هستم که برای این خانوم،که باهاش حرف میزدم کار می کنه.

     

     

    [xyz-ips snippet=”share”]

    برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.
    پشتیبانی