داستان من و آسایشگاه | بیگول
  • خدمات ما
  • 0

    داستان من و آسایشگاه

    یک عصر تابستانی و من در حال قدم زدن تو خیابون که

    ناگهان یه مرد میانسالی جلومو گرفت , گفت
    آقا ببخشید, مادر من تو اون آسایشگاه روبرو نگهداری میشه, من روم نمیشه چشم تو چشمش بشم چون زنم مجبورم کرد ببرمش اونجا, این امانتی رو اگه از قول من بهش بدید خیلی لطف کردید.
    قبول کردم و کلی هم نصیحتش کردم که مادرته بابا, اونم ابراز پشیمونی کرد و رفتم داخل آسایشگاه, پیر زن رو پیدا کردم, گفتم این امانتی مال شماس, گفت عادل پسرم تویی؟
    گفتم نه مادر, دیدم دوباره گفت عادل تویی مادر؟
    دلم نیومد این سری بگم نه , گفتم آره, پیرزنه داد زد میدونستم منو تنها نمی زاری
    شروع کرد با ذوق به صدا کردن پرستار که دیدی پسر من نامهربون نیست؟
    پرستاره تا اومد گفت شما پسرشون هستید؟
    تا گفتم آره دستمو گرفت, گفت 4 ماه هزینه ی نگهداری مادرتون عقب افتاده , باید تسویه کنید
    حالا از من هی غلط کردم واینکه من پسرش نیستم ولی دیگه باور نمی کردن
    آخر چک و نوشتم دادم دستش, ولی ته دلم راضی بود که باز این پیر زن و خوشحال کردم , هر چند که پسرش خیلی … بود.
    اومدم از پیرزنه خدافظی کنم تا منو دید گفت دستت درد نکنه , رفتی بیرون به پسرم عادل بگو پرداخت شد , بیا تو مادر!!! :)))

     

    [xyz-ips snippet=”share”]

    1 دیدگاه. Leave new

    برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.
    پشتیبانی