داستان شکوفه های درخت سیب | بیگول
  • خدمات ما
  • 0

    داستان شکوفه های درخت سیب

    شکوفه های درخت سیب  قسمت اول

    درحیاط خانه پسربچه با هیاهو می دوید و بازی می کرد.

    ناگهان شکوفه های سفید درخت سیب گوشه باغچه توجهش را جلب کرد ، به سمت او دوید و دستش را به سختی به سمت یکی از شکوفه ها برد  او فقط پنج ساله بود  و کوچک بود ،شکوفه   را کند.

    مادربزرگ را خیلی دوست داشت

    مادربزرگ مادربزرگ ببین چه گل زیبایی است

    وای پسر شیطون این که شکوفه درخت سیب باغچه است.

    این شکوفه را نباید بچینی ، گل نیست ، اگر صبر کنی تا تابستان تبدیل به سیب های آبدار و خوشمزه می شود.

    لحن مادربزرگ تند بود و اخم ابروهایش اشک پسربچه را درآورد.

    سه ماهی بود که رضا هفته ای دوبار صبح با مادر به خانه نعنا خانم می آمدند .مادررضا معلم قرآن بود و رضا را خانه مادر گذاشته و برای تدریس قرآن مجید به مسجد می رفت.

    نعنا خانم پیرزنی سخت کوش و رئوف بود اما درخت سیب باغش برای او بی نهایت ارزش داشتند و گویا ماجرایی جذاب در ذهن او تداعی می کردند و خاطره انگیز.لذاوقتی  اشک های رضا را دید ، تصمیم گرفت ماجرای درخت سیب را برای او تعریف کند.

     

    [xyz-ips snippet=”share”]

    برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.
    پشتیبانی