داستان افسانه زنان جنگجو۱ | بیگول
  • خدمات ما
  • 0

    داستان افسانه زنان جنگجو۱

    در حدود ۱۵۰۰سال قبل از میلاد مسیح.در سرزمینی نیمه کوهستانی با رودخانه ها و جنگلهای زیبا به نام کراسمنتال (ارمنستان کنونی) در قبایلی به نام تکسپارها مردمانی زندگی میکردند که بسیار زن پرست بودند و شیفته آنها! سالیانی گذشت، تا اینکه نزاع های خونین بر سر زن های قبایل شکل گرفت، تیغه هایی آغشته به خون بی گناهان!۲۰سال بعد…از مادری فاحشه دختری متولد می شود،دختری زیبا روی،خوش صدا و جذاب،که در حقیقت او یکی از زیباترین دخترانی بود که تا به آن روز،در آن دهکده متولد شده بود،دختری به نام رکسانیا! او به تدریج بزرگ میشود،اما در کجا؟در میان قبایلی مملوع از فساد و بی بندوباری،که یکی از کارهایشان خرید و فروش و شرط بندی بر روی زنان بود! روزی از روزگار نبود که او را در میان کوچه ای تنگ و باریک،به دام نیاندازند و به زور به داخل دخمه ای نبرند و به او تجاوز نکنند! سرانجام رکسانیا تصمیم به کاری مخاطره آمیز میگیرد…او با قلبی مالامال از نفرت از مردان به دنبال راهی برای انتقام بود و پایان دادن به این همه ظلم و فساد…اما این تازه آغاز راه او بود…
    در یکی از روزها که رکسانیا خسته و نا امید به کنار دیواری گلی تکیه داده بود و به راه های مختلف برای رهایی از دهکده اش فکر می کرد،پس از مدتی با خودش گفت:«اما من به تنهایی چه کاری می تونم انجام بدم؟!» در همین حین پیرزنی به نام هلیاس،لاغر اندام و فرتوت،با چشمانی درشت،ظاهری ژولیده و صورتی که رو به سرخی می زد،در جستجوی دختری به نام رکسانیا بود… او هم آوازه ی زیبایی بی حد رکسانیا را شنیده بود و به دنبال راهی بودکه بتواند او را فریب بدهد و به سمت خودش بکشاند،سپس نقشه شومش را عملی کند.هلیاس که به داخل دهکده رسیده بود،به کنار تنه درخت بزرگی رفت تا از دید رهگذران خارج بشود،سپس شنل مندرس سبز رنگ خودش را که به پشتش بسته بود بازکرد و به روی سر و نیمی از بدنش انداخت تا با فنون جادوگری اش،شکل و ظاهر خود را به زنی جوان و زیبا تغییر بدهد.او بعد از این کار،از مردم دهکده راجب رکسانیا سوال میکرد.حوالی ظهر بود و آفتاب به وسط آسمان رسیده بود که سر انجام رو به یک مرد میانسال چاق که دهانش بوی تند مشروب می داد گفت:«هی آقا…ببخشید؟»
    – چیه،چیشده خوشگل خانم؟خنده ای کرد و و در حالی که تلو تلو میخورد و روی پاهایش تعادل نداشت، ادامه داد؛آدرس فاحشه خونه رو می خوای؟هان؟
    هلیاس یک دستش را روی دهان مردک گذاشت،سپس کف دست دیگرش را بالا آورد و تصویر رکسانیا بر روی آن بود مانند یک نمایشگر کوچک،سپس گفت:«فقط بگو ببینم این دخترو تا حالا دیدی یا نه؟» او با چشمانی برافروخته ادامه داد: «فقط یادت باشه، اگه یک کلمه حرف اضافی بزنی اون زبونتو از حلقومت میکشم بیرون…فهمیدی؟»
    -سری تکان داد و گفت: «آه،اینکه رکسانیاهه، اونجا…اون دختر خوشگل و قد بلند را می بینی که زیر سایه اون دیوار گلی تکیه کرده؟! اون رکسانیاهه! آخ…حالا چرا دنبال اونی؟توکه خودت خیلی خوشگلتر از اونی عزیزم!»سپس به یک آن سرش را پایین آورد تا بوسه ای از لب های سرخ هلیاس بگیرد…
    اما این بوسه بلای جانش شد و هلیاس کاری با او کرد که تمام بدنش از دهان شروع به سنگ شدن کرد.وقتی مرد چاق متوجه وضع غیر عادی دهانش شد،تا آمد چیزی بگوید زبانش سنگ شد و بعد لبها،صورت و در آخر فرآیند سنگ شدن،مانند موج آب کل بدنش را به شکل یک مجسمه سنگی خشک و بی حرکت در آورد.
    سپس هلیاس بر لب های سنگ شده آن بدبخت بوسه ای زد،زیر لب خنده ای تمسخر آمیز کرد و از او فاصله گرفت تا به سمت رکسانیا حرکت کند.
    دختری زیباروی که با ابروهایی کشیده و باریک و موهای مشکی بلند که مانند آبشاری بر روی شانه هایش ریخته بود، جذبه ای خاص گرفته بود.هلیاس بعد از دیدن و ورانداز کردن رکسانیا،زیر لب خنده ای کرد و با خودش گفت:«درسته یخورده لاغر و استخونی هستی، ولی خب تو سیاره من برای دختری به این خوشگلی پول خوبی میدن! آه لعنتی…بذار روی کف دستم ببینم چندتا دیگه از این نمونه ها میخوام تا بتونم برگردم به سیاره خودم…» سپس با خودش گفت:
    -آه ولش کن هلیاس،فعلا وقتش رو ندارم.
    و بعد به سمت رکسانیا به راه افتاد…به محض اینکه پیش رکسانیا رسید،با لبخندی که دندانهای سفیدش را نمایان می کرد،دست راست او را گرفت و گفت:«هی…کف دستت را بده ببینم دختر جون!»رکسانیا به سرعت دستش را عقب کشید و با عصبانیت گفت:«آهای…چی کار می کنی؟تو دیگه کی هستی،نکنه جنده ای چیزی هستی اومدی اینجا مشتری پیدا کنی…هان؟»هلیاس هم چنان که لبخندی شیطانی بر لب داشت به چشمان مشکی رکسانیا زل زده بود،چشمهایی که گویی تمام سیاهی آن دهکده را در خودشان جمع کرده بودند! هلیاس رو به رکسانیا گفت:« نترس دختر!من یک کولی دوره گرد هستم که کف بینی می کنم.می خوای سرنوشت تو را هم از کف دستت برات بگم؟»رکسانیا جوابی نداد…
    هلیاس ادامه داد:«دست راستت را بده ببینم دختر جون!» رکسانیا که دستپاچه شده بود،به اشتباه دست چپش را دراز کرد،ولی به سرعت دستش را عقب کشید و با ناراحتی گفت:«آه،صبرکن! اما من هیچ پولی ندارم که به تو بدم بدبخت!»
    هلیاس دستی به روی صورت نرم و سفید رکسانیا کشید و با خنده و عشوه ای گفت:«عیبی نداره دختر جون! کسی از دختری به این خوشگلی که پول نمی گیره! حالا کف دست راستت را بده ببینم عزیزم…»
    هلیاس کمی با کف دست رکسانیا ور رفت و بعد گفت:«آه،مسیر خط زندگی ات پر فراز و نشیب است،راه درازی در پیش داری،بذار ببینم دیگه اینجا چی پیدا می شه،آه بله،به گمونم می خوای کاری بزرگ انجام بدی؟!» رکسانیا خودش را به بی خبری زد و با چهره ای متعجب گفت:«یعنی چه کاری؟» هلیاس هم با خونسردی گفت:«نمی دونم،آه…تو این خط تورو تنها نمی بینم!»سپس،هلیاس دست رکسانیا را رها کرد و گفت:«من دیگه باید برم».و بعد در حالی که دور می شد گفت:«ولی اگر کمکی خواستی می تونم کسی را به تو معرفی کنم!» بلافاصله رکسانیا گفت:«صبر کن! اون کیه؟کجا می تونم پیداش کنم؟»
    هلیاس که هر لحظه خوشحالتر از قبل می شد،برگشت رو به رکسانیا و گفت:«زیاد از اینجا دور نیست،یه پیرزن تنها،که در میان جنگل سرخ زندگی می کنه.»رکسانیا با کنجکاوی پرسید:«گفتی جنگل سرخ؟اسمش را تا حالا نشنیده بودم!»
    هلیاس:«کمی دورتر از مسیر ورودی دهکده است.»
    رکسانیا در دلش گفت:«آخه یه پیرزن خرفت،چه کمکی به من می تونه بکنه؟!» ناگهان هلیاس گفت:«نگران نباش دخترم،اون کمکت می کنه! رکسانیا شوکه شد،چند قدم عقب رفت و بعد گفت:«مگه تو میتونی فکر آدمارو بخونی؟»
    سپس هلیاس بدون اینکه پاسخی بدهد برگشت و در حالی که از رکسانیا دور می شد گفت:«من دیگه میرم،اگه عجله کنی،تا شب نشده پیداش می کنی.»رکسانیا با صدای بلندی گفت؛اسمش چیه؟»هلیاس هم با صدای بلندی جواب داد:«هلیاس…»وبعد دور شد و در میان مردم از نظر رکسانیا ناپدید شد…
    سپس رکسانیا به دنبال اسمی که شنیده بود،راه جنگل را در پیش گرفت…پس از مدتی هوا کم کم رو به گرگ و میش می رفت و رکسانیا هم که خسته و بی رمق شده بود،با دو سنگ آتشزنه کوچک که همیش درون کیسه ای کوچک به همراهش بود و با استفاده از شاخه و برگ خشک درختان آتشی روشن کرد.سپس به روی برگهای خشک کف جنگل آرام دراز کشید و به ستاره گان آسمان که از میان شاخه و برگ درختان به روی او چشمک می زدند خیره شد.و بعد آرام…آرام به خواب رفت،مانند کودکی معصوم.اما، بی خبر از اینکه کلبه پیرزن،فقط کمی با او فاصله داشت.هلیاس که بی صبرانه منتظر فرا رسیدن چنین لحظه ای بود،متوجه آتش می شود و به سمت آن پاورچین پاورچین حرکت می کند.نزدیکتر که شد و جمال رکسانیا را دید،از خوشحالی در پوست خودش نمی گنجید،با خودش گفت:«به،به…اینجا را نگاه کن هلیاس،عجب دختر جوون و زیبایی اینجا خوابیده،یکی از شانسای من برای برگشت به سیاره خودم، باید سریعتر اسیرش کنم.»سپس،او گردی جادویی را به روی صورت رکسانیا پاشید تا خوابش را سنگین تر بکند و بعد چوبی کج و معوج به اندازه کمتر از نصف دست انسان را از درون پیراهنش بیرون آورد.هلیاس چوب جادویی اش را بالای سر رکسانیا در جهات مختلف پیچ و تاب داد تا اینکه او را کمی بالاتر از زمین به روی هوا معلق کرد،سپس به راحتی رکسانیا را به درون کلبه اش کشاند.
    رکسانیا هنگامی که از خواب شیرینش بیدار شد،خود را یکدست عریان و دست و پا بسته شده به تخت خوابی زوار در رفته دید،درون کلبه ای چوبی که بوی نم از گوشه و کنارش به مشام می رسید،و تقریبا تاریک که فقط پرتوهای نازک نور خورشید بود که به زحمت از میان درز الوارها عبور می کرد و بر روی بدن سفیدش می تابید. رکسانیا که هنوز احساس گیجی میکرد،سرش را به زحمت به سمت چپش چرخاند و آن پیرزن بد جنس با موهای نیمه سفید و لاغر اندام را دید که در کنارش عریان خوابیده بود.با زانوی خودش به پهلوی هلیاس زد و او را بیدار کرد و بعد با عصبانیت رو به او گفت:«هی عوضی…چرا من رو اسیر کردی؟اصلا تو کی هستی و از جون من چی میخوای؟»
    هلیاس با خواب آلودگی خمیازه ای کشید و گفت:«چه خبرته دختر؟آروم باش عزیزم!»رکسانیا دندان قروچه ای کرد و لبهایش را بهم فشرد،چهره اش در هم رفت و گفت:«من را اینجا لخت و اسیر کردی و بعد مزخرف میگی؟
    بلندشو دست های من را باز کن عفریته ،من باید هلیاس را پیدا کنم…»
    ناگهان هلیاس خودش را زد به نفهمی و در حالی که عریان بود و پوست چروکیده بدنش بدجوری به چشم میزد،بلند شد چمباته نشست روی تخت،ابروهایش درهم رفت و با صدایی نازک و نحیف گفت:«تو چی گفتی؟! هلیاس؟تو با اون چی کار داری؟»
    رکسانیا با ناراحتی گفت:«یه نفر به من گفته بود که می تونم از اون کمک بگیرم!»
    هلیاس با چشمانی کنجکاو از رکسانیا پرسید:«کمک؟تو از اون چه کمکی می خوای؟»رکسانیا اعصابش بهم ریخت و سعی کرد دست و پایش را از بند در آورد،اما بی فایده بود،سپس رو به هلیاس گفت:«برای تو چه فرقی می کنه؟نکنه…نکنه تو همون پیرزن،هلیاس هستی؟بگو ببینم؟!» هلیاس دوباره به آرامی تکرار کرد:«برای چی به دنبال هلیاس هستی…؟»در این لحظه هلیاس وارد مرحله دوم از نقشه شومش شد…
    هلیاس بلافاصله بلند شد و با هیکلی عریان که رو به سرخی میزد و سینه هایی مانند پرتغال چروکیده،روی ساق پاهای سفید و خوش تراش رکسانیا نشست و قبل از اینکه رکسانیا دهان باز کند و از این کار او شکایتی بکند،گفت:«ساکت باش،آره، تو درست حدس زدی،من همون هلیاس هستم! اما اگه قول بدی که کار احمقانه ای نکنی،دست و پایت را باز میکنم؛چون مشتاق شدم راجبت بدونم و کمکت کنم! حالا بگو نظرت چیه؟»
    رکسانیا که از این رفتار هلیاس کاملا گیج شده بود،گفت:«باشه.دست و پایم را باز کن! سپس هلیاس با تن لختش به روی رکسانیا خزید تا دستهایش را باز کند و بعد پاهایش را از بند درآورد.شاید اینگونه می خواست برای آخرین بار تن سفید و عریان او را لمس کند.در همین حین،هلیاس در دلش گفت:«ای کاش می تونستم تو را در همین وضع نگه دارم و تا دلم می خواست با تو حال می کردم و لذت می بردم! اما باید بفروشمت،تو بلیط برگشت منی».
    رکسانیا هم در دلش گفت:«ای پیرزن خرفت هوس باز،با این چشمهای وزغی زشتت!»
    رکسانیا بعد از اینکه دستهایش باز شد،رو به هلیاس گفت:«هرگز فکر نمی کردم که پیرزنی به سن و سال تو اینطوری میل به هم جنس بازی داشته باشه!» هلیاس از روی تخت زوار در رفته اش پایین رفت،خم شد و لباسهای خودش را از روی کف کلبه برداشت و بعد لباسهای رکسانیا را انداخت کنارش به روی تخت و گفت:«بیا،لباسهای خودت را بپوش.»رکسانیا هم در حالی که لباسهای کهنه خودش را به تن می کرد،گفت:«تو چرا تنها هستی؟همسری،فرزندی،کسی را نداری؟»
    هلیاس آهی کشید و گفت:«می دونم،شاید به نظرت من یه پیرزن هوس باز بیام،اما،باور کن تنهایی زندگی کردن کار راحتی نیست،اونهم بعد از کشته شدن مادرت.»رکسانیا بلافاصله با تعجب گفت:«چی،یعنی مادرت را کشتن؟! اما برای چی؟» هلیاس رو به رکسانیا اشک در چشمانش حلقه زد و بعد گفت:«توی همون دهکده ای که تو از اونجا اومدی،مادرم را کتک زدند و بعد به او تجاوز کردند؛چون پدر شراب خورم، مادرم را در قمار باخته بود!درست یادم نمیاد،فکر می کنم تو اون زمان من ۹یا۱۰سال بیشتر نداشتم!»هلیاس ادامه داد:« با اینکه بچه بودم اما خوب یادمه،پدر شراب خورم مست کرده بود…
    صدای خنده های شیطانی اش توی اتاق پیچید و بعد گفت:«هلیاس…هلیاس دختر خوشگلم،کجایی؟»وقتی که اون پیدام می کرد،به آنی بغلم می کرد،دهنش بوی تند مشروب میداد و حالمو بهم میزد. من جیغ میکشیدم، اما چه فایده؟کسی صدای من را نمی شنید،اون هم مست مست بود و چیزی حالیش نبود! و بعد به من تجاوز می کرد.»
    رکسانیا بعد از شنیدن حرف ها و دیدن اشک های هلیاس،حالش گرفته شد و با ناراحتی رو به او گفت:«آه…من واقعا متأسفم.پس تو هم مثل من زندگی سختی داشتی…من هم از آزار و اذیت های مردای فاسد اون دهکده لعنتی دیگه خسته شدم،دیگه نمی تونم اونجا زندگی کنم!»
    ناگهان،رکسانیا صدایی را از اعماق وجودش احساس کرد،گویا زنی داشت او را صدا میزد:«رکسانیا…هی دختر…با توأم،مگه کری؟…آهان فهمیدم،بازم داری ازون فکرای احمقانه میکنی نه؟نمیدونم چندبار دیگه باید بهت بگم این فکرا برات نون و آب نمیشه؟آه لعنتی…دیگه خسته شدم از دستت»
    رکسانیا شوکه شد و به یکباره گفت:«هان…چیه باز غر غر میکنی؟…باز چیشده؟»
    صدای هلیاس دوباره در گوش رکسانیا پیچید… هی دختر…هی…با توأم؟چرا خشکت زده؟
    با دست تکانش داد…دوباره تکرار کرد و به یک آن رکسانیا به حالت عادی برگشت،گویی که زیر آب بوده باشد!
    رکسانیا سراسیمه گفت:«هان…چیشده؟»
    هلیاس گفت:« هیچی عزیزم…آروم باش،چیزی نشده»
    ناگهان،هلیاس که از به ثمر نشستن نقشه اش،در دلش به شدت خوشحال بود،با چشمان درشتش که از خوشحالی برق میزد رو به رکسانیا گفت:«خودم کمکت می کنم،دخترم!» رکسانیا با چهره ای گرفته و سرد گفت:«اما چطوری؟چطوری می خوای کمکم کنی؟»هلیاس لبخندی زد و گفت:«نگران نباش دخترم،دهکده ای را می شناسم با مردمی مهربون و دلسوز.مطمئن هستم که تو اونجا می تونی برای خودت کاری پیدا کنی و در امنیت زندگی خوبی داشته باشی!» رکسانیا با خوشحالی گفت:«واقعا راست میگی هلیاس؟»
    _آره دخترم،اصلا خودم تو را به اونجا میبرم،نگران نباش!
    رکسانیا با شنیدن این حرف،بسیار خوشحال شد و هلیاس را در آغوش گرفت.سپس به او گفت:«حالا که می خوای کمکم کنی و همسفرم بشی،نمی خوای اسم منو بدونی؟»
    هلیاس با لبخندی ملیح پاسخ داد:«آه،البته…خوشحال میشم دخترم».رکسانیا هم با خوشحالی که هلیاس مانند یک سراب برایش به وجود آورده بود،گفت:«خب،اسم منم رکسانیا هست.»سپس هلیاس با ذوق و خوشحالی فراوان رو به رکسانیا گفت:«اسمت هم مثل خودت خوشگله…خب رکسانیا،بهتره زیاد وقت تلف نکنیم،بیا لوازم سفر را آماده کنیم دخترم.مسیر طولانی را در پیش داریم.»
    رکسانیا با کنجکاوی پرسید:«چقدر طول می کشه تا به اونجا برسیم؟!»هلیاس در حالی که شدر کلبه آرام و قرار نداشت و به دنبال یافتن لوازم ضروری سفر بود،گفت:«فکر میکنم حدود دو هفته دیگه به اونجا می رسیم عزیزم.»
    سپس آنها آماده حرکت شدند و سفر خودشان را به سمت قسمت جنوبی کوهستانی به نام تیخانسیش آغاز کردند.پس از گذر از چند در و گردنه،به حوالی آبادی مورد نظر هلیاس رسیدند.هلیاس:«دخترم،دیگه تا رسیدن به اون روستا چیزی باقی نمونده،امشب را همینجا استراحت می کنیم و باقی مسیر را فردا صبح میریم.»
    زمانی که رکسانیا به خواب فرو رفته بود،هلیاس بلند شد و به کف دستش نگاه کرد،صفحه ای دیجیتالی شده بود.با خودش گفت: «باید سیگنال سفینه مادرو پیدا کنم،همینطور محل شکارچی های انسان.»
    رو به رکسانیا برگشت،لبخندی زد و ادامه داد؛ دختر بدبخت،تو نمیدونی که یکی از شانسای من برای رسیدن به سفینه مادری،تو منو به اون سفینه لعنتی میبری خوشگل خانم.
    او در حالی که به رکسانیا خیره شده بود،و به سمتش گام بر میداشت،پیش خودش گفت: « آه لعنت به تو…انقدر خوشگلی که نمیتونم خودمو کنترل کنم،نه… نمیتونم.امشب آخرین شبی هست که میتونم باهات حال کنم.» او اصلا خبر نداشت که رکسانیا زیر چشمی تمام حرکات او را زیر نظر داشت.
    سپس،درون کوله اش به دنبال گرد جادویی گشت تا آن را روی صورت رکسانیا بریزد و بعد به خواسته اش برسد.
    صبح روز بعد،رکسانیا وقتی چشمانش را باز کرد،احساس کوفتگی عجیبی را در بدنش احساس کرد اما چیزی به روی خودش نیاورد.
    به درون آبادی که رسیدند،هلیاس تصمیم گرفت، مرحله آخر از نقشه اش را که مدت ها منتظرش بود عملی کند،یعنی فروش رکسانیا به شکارچی های انسان از کرات دیگر. به خاطر همین موضوع به رکسانیا گفت:«عزیزم تو همینجا بمون تا من برم یه مقدار آب و غذا تهیه کنم،زود بر می گردم!» رکسانیا هم که شب قبل،مخفیانه متوجه نقشه هلیاس شده بود،تصمیم گرفت مخفی بشود تا در صورت لزوم بتواند فرار کند…مدتی بعد،هلیاس با دو مرد قوی هیکل،با چشمانی عجیب شبیه به چشمان بز در حال بازگشت بود،در این زمان رکسانیا متوجه آنها می شود و از آنجا به سمت درختان جنگل فرار می کند…

    *پایان فصل«1»*

    من فراس رمضانی نویسنده این داستان هستم.

    [xyz-ips snippet=”share”]

    برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.
    پشتیبانی