ایمان | بیگول
  • خدمات ما
  • 0

    ایمان

    می خواهد برود اما پاهایش نای قدم برداشتن ندارند. میترسد از آنچه که قرار است با آن روبه رو شود. خوب است یا بد، نمی داند .

    قدم اول را روی پل میگذارد، به یاد کودکیش می افتد، زمانی که آرام در آغوش مادرش می خوابید و بی صدا آن دریای عاشق به رویش لبخند میزد .

    قدم دوم را برمیدارد، به یاد اولین خنده اش به خاطر حس کردن آن دستان پر محبت می افتد. دستانی به وسعت زندگیش پشتوانه اش بودند و خواهد بود .

    قدم سوم که میرسد می ایستد؛ لبخندی می زند و چهره رنگ پریده اش گلگون می شود؛ زمانی که توانسته بود روی پاهایش به ایستد و به هرکی که میخواهد برود و حتی میتوانست مخفیانه شیرینی های خامه ای روی میز را بردارد، و با آن روی کاشی های سیاه خانه را نقاشی کند .

    قدم چهارم ، آن روز خوشحال بود از صبح در حصار پوستش جا نمیشد می خواست پرواز کند . هیچ امیدی جز آن نداشت که بالاخره میتواند با کیف چرخ دارد کوچکش به مدرسه برود و با دوستان جدیدی که پیدا می کند سربه سر گربه های محله بگذراند .

    قدم پنجم ، یک قطره اشک از چشمش پایین می افتد هنوز دلتنگ بود؛ همان روزی که برای آخرین بار دوستانش را دیده بود و حالا نوبت آن رسیده بود که قدم در دوران  جدیدی بگذارد.

    قدم ششم ، پایش می لرزد کم مانده که بیفتد ولی دوباره سرپا میشود . به یاد  دورانی میافتد که تمام دنیایش تاریک شده بود ، تاریک تر از شب و سیاه تر از سیاهی گودال سرنوشت .

    قدم هفتم ، پل تمام میشود قدم هفتم همان قدمی است که در دلش خورشید طلوع کرد؛ خورشید زیبایی که با نورش دنیای تاریکش را روشن کرد همان نوری که آرامش را به قلبش هدیه داد و بال هایی برای پرواز به او داد تا پرواز کند در آسمان…..

    آری این نور روشنایی، این بال پرواز چیزی نبود مگر

    ایمان به الله

    بیایید که همواره بچرخیم به دور شمع ایمان

    [xyz-ips snippet=”share”]

    برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.
    پشتیبانی